31

683 136 12
                                    

:" جناب وانگ؟ جناب وانگ؟"

ییبو با شنیدن صدایی که انگار اون رو مخاطب قرار داده بود، از خیالات خودش بیرون اومد. لبخند پهن و احمقانه ی روی لب هاش رو جمع کرد. با گیجی نگاهی به اطراف انداخت و وقتی با چهره‌ی ناراضی شیه وون مواجه شد، فهمید که باز هم خرابکاری کرده.

دستش رو از زیر چونه‌اش برداشت و پرسید:" ام چیزی شده؟"

اخم های شیه وون در هم رفتند. عینکش رو روی بینیش قلمیش بالا فرستاد و با لحن سردی گفت:" می‌تونم بپرسم شما داشتین به چی فکر می‌کردین؟"

ییبو سرش رو بالا گرفت. با تعجب پرسید:" چرا؟ مگه چیزی شده؟"

از حالت چهره‌ی شیه وون معلوم بود که نهایت سعی خودش رو برای فریاد نزدن سر ییبو به کار بسته بود. شمرده شمرده جواب داد:" این جلسه رو برای شما برگزار کردیم قربان. اما بنظر می‌رسه شما اصلا توجهی روی موضوع ندارین. جشن سه روز دیگست و مهلت ما داره به سرعت تموم میشه!"

ییبو سری تکون داد و خودش رو جمع و جور کرد. شیه وون حق داشت. حواس ییبو اصلا پیش حرف هایی که تو جلسه بهش می‌زدند نبود. تمام فکر و تمرکز اون کنار اتفاقات شب قبل جا مونده بود.

نمی‌تونست دست از فکر کردن به ژان برداره. هنوزم هم صدای اون ناله های بلند رو به وضوح در گوشش می‌شنید: " تو... آآآآآآهههههه... دیکت... عااااحححح.... دیکتو میخوام..."

زیر لب لعنتی فرستاد. چطور امکان داشت بعد از چیزهایی که دیده و صداهایی که شنیده بود بتونه درست فکر کنه؟

تمام حرکات دیوانه کننده ی اون روانشناس فوق العاده جذاب،صدای ناله های بلندش،گونه هایی که از شدت شهوت و حرارت سرخ شده بودند، هر بار که ناخودآگاه اسم ییبو رو بین ناله هاش صدا می‌زد...

شیائو ژان... اون واقعا یه چیز دیگه بود.

ییبو زمانی رو به یاد می‌آورد که چطور شیائو ژان جلوی دعوت های وقت و بی وقتش مقاومت می‌کرد،اینکه چقدر اوایل از حضور اون مرد تو زندگیش نفرت داشت و دلش می‌خواست هر چه سریعتر ژان رو از زندگیش بیرون بندازه... اما بعد از اولین شبی که کنار هم بودن، انگار این خود ییبو بود که به دام افتاده بود.

جذابیت ژان ، اخلاق مثال زدنی اون ،مردانگی و بلوغ تحسین برانگیزش، صبوری و حوصله ای که در حل کردن مسائل به خرج می‌داد، همه و همه برای ییبو خیلی خیلی فریبنده بودند.

نمی‌تونست علاقه‌ی خودش رو به لی جون انکار کنه. با وجود کم سن و سال بودن، کاملا درک می‌کرد احساسی که به جون داشت واقعی بود، اما حالا ، در مقایسه به احساسی که نسبت به ژان داشت اون علاقه خیلی کمرنگ به نظر می‌رسید. ژان تمام تعریفات ییبو رو از عشق بهم زده و مفاهیم جدیدی رو جایگزین کرده بود.

UNTAMAD Where stories live. Discover now