هیچ صدایی به گوش نمیرسید.
ژان چشم های دردناکش رو باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت. تصویر جلوی چشمهاش تار و مبهم بود. درد شدیدی که زیر چشم چپش احساس میکرد امانش رو بریده و هر لحظه نفسش رو بند میآورد.
بعد از چند بار پلک زدن، بالاخره موفق به دیدن تصویر نیمه واضحی شد.
همچنان وسط انباری در ناکجاآباد بود. چراغ کم نور بالای سرش سوسو میزد و به جز صدای نفس های منقطع خودش، صدای دیگه ای سکوت رو نمیشکست.
سر دردناکش پایین افتاد. نمیدونست این سستی و کرختی ای که در تمام بدنش احساس میکنه بخاطر بسته شدن طولانی مدت به یک صندلی آهنی ناراحته و یا سرمای استخوان سوزی که مثل دزدی حرفه ای، بی سر و صدا از یین پوست و گوشتش رد میشد و تا عمیق ترین بخش های وجودش رو میسوزند.
نفس لرزانش رو بیرون فرستاد. نگران پسرش بود. وقتی اولین بار در انبار به هوش اومد صدای هق هق ضعیف یوان رو از پشت سرش شنیده بود، اما الان که انبار در سکوت مرگ فرو رفته بود، ژان فقط از این بابت میترسید که نکنه بلایی سر تنها فرزندش آورده باشن.
لب های خشکش رو به سختی از هم فاصله داد و با صدایی که شنیدنش حتی برای گوش های خودش هم مشکل بود، زمزمه کرد: "یوان"
خشکی گلوش به قدری آزار دهنده شده بود که میتونست در همین لحظه روحش رو برای یک قطره بزاق به شیطان بفروشه.
انگشت های بی جانش رو تکون داد. حتی نمیتونست بگه چیزی از انگشت هاش احساس میکنه یا نه. مدت زیادی بود که دست هاش از پشت به صندلی بسته شده بودند و ژان میدونست جریان خون با چه کندی طاقت فرسایی به انگشت هاش میرسه.
سکوت اطرافش، فرصت مناسبی برای فکر کردن به نظر میرسید. چشم هاش رو بست و فکر به یوان رو به گوشهی امنی از ذهنش فرستاد. به لطف تمام آموزه های روانشناسی، میدونست که نگرانی برای پسرش وقتی در چنین شرایط اسف باری قرار گرفته هیچ فایده ای براش نداره.
فکرش سمت ییبو کشیده شد. با خودش گفت: یعنی الان میدونه من تو چه حالیم؟ خودش داره چیکار میکنه؟ شرط میبندم روحش هم خبر نداره که چه بلایی سر ما اومده...
پوزخند زد: وقتی بهم گفت در و پنجره ها رو ببندم و بشینم تو خونه باید به حرفش گوش میدادم! کی فکرش رو میکرد که حالا تو این جهنم دره اینطور گیر بیفتم؟
سرش رو بلند کرد و با صدای خش داری داد زد:" کسی اینجا نیست؟" فریادش بیشتر شبیه به یک نالهی بی جان بود.
سکوت، و بعد از چند لحظه صدای قدم های بلندی از پشت سر ژان بلند شد. ژان به صدای قدم ها گوش داد که چطور نزدیک و نزدیک تر میشد. زبونش رو روی لب های خشکش کشید و به پاهای یخ بسته و بی روح خودش فکر کرد. این وضعیت باید زودتر تموم میشد.
YOU ARE READING
UNTAMAD
Fanfiction"پایان یافته" _UNTAMAD_ ماجرا از جایی شروع شد که شیائو ژان، روانشناس مشهور و موفق، قبول کرد تا مسئولیت روان درمانی وانگ ییبو رو به عهده بگیره. پسری که به هیچ چیز جز شب های طولانی و خیس با ژان فکر نمیکرد... 🎴ژانر: انگست/ روانشناسی/ اسمات ♨️ Writer...