لی جون روی صندلی ننویی مورد علاقه اش نشسته بود. همونطور که به استکان شرابش لب میزد، فکرش سمت حرف های ژان کشیده شد:
میخوای بگی اینهمه وقت و در این همه سال هرگز فرصتی برای دیدن ییبو نداشتی؟ تو که خوب میدونستی اون کجاست و در چه حاله و گمون نکنم گرفتن یه وقت ملاقات از پدرش کار خیلی سختی بوده باشه. پس چرا؟ چرا بعد از اینهمه سال یاد اون افتادی؟
لبخندی روی لب هاش نشست. انگشت های کشیده اش رو روی طرح برگ رز روی استکان حرکت میداد، با خودش زمزمه کرد:" شاید هیچ وقت دلم نمیخواسته اون رو دوباره ببینم... شاید وانگ ییبو تنها بخشی از گذشته ی من بوده که از یادآوریش نفرت داشتم و دارم. اما انگار الان کنار اومدن باهاش اجتناب ناپذیره..."
سرش رو به عقب صندلی تکیه زد و به آرامی روی اون جلو و عقب رفت. از گوشه ی چشم نگاهی به در نیمه باز اتاق خواب انداخت. نامزدش، ژوان شیائو، مثل یک فرشته به آرومی روی تخت خوابیده بود.
دیدن ژوان همیشه باعث خوشحالی جون میشد. اون دختر، خبرنگار سمجی که بطرز عجیبی دوست داشتنی بنظر میرسید،از همون لحظه ی اول به دل لی جون نشسته بود.
به دل لی جون.
انگشت های لی روی قفسه ی سینش نشستند. اون قلب داشت؟
بارها و بارها این سوال رو از خودش پرسیده بود. اینجور که بنظر میرسید، واقعا قلبی درون سینه اش وجود داشت. قلبی که با دیدن ژوان، دیدن خنده های اون دختر زیبا و لمس بدنش، به لرزه در میاومد.
و حالا نه تنها ژوان، بلکه ییبو هم قلبش رو لرزونده بود.
پلک هاش رو روی هم گذاشت. با خودش فکر کرد: چند سال گذشته؟...
فلش بک
اولین ماه از آخرین سال دبیرستان.
لی جون بیست و چهار ساله با چشم هایی بی روح به در ورودی کلاس خیره شد. باید دبیرستان رو شش سال قبل تموم میکرد و الان به جای حضور در دبیرستان، پشت یکی از نیمکت های دانشگاه مورد علاقه اش مینشست.
همه چیز از یک اشتباه شروع شد. یک زمان بندی غلط و اتفاق هولناکی که باعث شد جون پنج سال از عمرش رو پشت میله های زندان سپری کنه. از دبیرستان نفرت داشت. از یادآوری خاطره ی تمام همکلاسی هایی که توسط دوست صمیمیش به قتل رسیده بودند نفرت داشت. از صدای گلوله و بوی باروت نفرت داشت. از خون، از خاطره ی بدن بی جان صمیمی ترین دوستش که بعد از قتل عام همکلاسی ها خودکشی کرد نفرت داشت. حتی وقتی به جرم همدستی در قتل محکوم شد، عموش،که از قضا یکی از ثروتمندترین افراد شهر بود و بعد از فوت پدر لی سرپرستی اون رو برعهده گرفته بود، هیچ تلاشی برای نجات برادرزاده اش نکرد. با بی تفاوتی اجازه داد اون رو به جرم مرتکب نشده پنج سال به زندان ببرند.
YOU ARE READING
UNTAMAD
Fanfiction"پایان یافته" _UNTAMAD_ ماجرا از جایی شروع شد که شیائو ژان، روانشناس مشهور و موفق، قبول کرد تا مسئولیت روان درمانی وانگ ییبو رو به عهده بگیره. پسری که به هیچ چیز جز شب های طولانی و خیس با ژان فکر نمیکرد... 🎴ژانر: انگست/ روانشناسی/ اسمات ♨️ Writer...