17

810 163 37
                                    


ییبو سرش رو جلو برد، تا جایی که فاصلش با فاصله ی صورت ژان، به حداقل رسید.

به ارومی زمزمه کرد:« اگه روح کسی رو ازش بگیری چطور، دکتر؟»

ژان چند لحظه در سکوت به چشم های تیره ی ییبو خیره موند. از زمانی که همه چیز بهم ریخت ، از زمانی که اون ها تبدیل به دو تا غریبه شدند، ژان هیچ وقت نتونست حتی برای یک بار، دوباره اون شعله های عشق و هیجان رو پشت چشم های ییبو پیدا کنه.

پشت اون چشم های شیشه ای ، چیزی جز سیاهی دیده نمی شد. سیاهی ای عمیق، سرد، و بطرز غمباری ساکت.

نفسش رو بیرون داد و پرسید:« منظورت چیه آقای وانگ؟»

ییبو سرش رو نزدیک و نزدیک تر برد. اونقدری که نفس هاش روی پوست صورت ژان می رقصیدند.‌ صداش رو پایین آورد، و با لحنی که ردی از تمسخر تو خودش داشت، پرسید:« تو مطمئنی که منظور من رو متوجه نشدی ، دُک؟»

اخم ریزی بین ابروهای ژان نشست. نمی تونست این فکر رو از سرش بیرون کنه که ییبو همه چیز رو می دونه، که اون درون بازی خطرناکی کشیده شده که وانگ ییبو با تمام مهارت و دقت، تمام اون رو برنامه ریزی کرده.

اما ییبو.... اون خیلی شکسته تر از اونی بنظر می رسید که بتونه همچین کاری انجام بده.

ژان در حالیکه سرش رو به آرومی عقب می کشید جواب داد:« آقای وانگ، دوست داشتم جواب شما رو بشنوم.»

ییبو پوزخند زد:« فکر می کردم این فقط یه گپ دوستانس، نه جلسه ی روان درمانی!»

_« و این واقعا یه گپ دوستانس.»

ییبو یک ابروش رو بالا فرستاد و با تمسخر پرسید:« اوه؟! جدی میگی دکتر؟!»

سرش رو عقب کشید و خندید. یکی از خنده های عصبی، خشک و نفرت انگیزی که شنیدن اونها، تمام روح ژان رو می سوزوند:« منو روان درمانی نکن ، وارد ذهن من نشو، چند بار دیگه باید اینو بهت بگم؟!»

ژان تلاش کرد ارتباط چشمیش با ییبو رو حفظ کنه:« چرا؟ بهم بگو چرا؟»

ییبو سرش رو برگردوند و برای لحظه ی خیلی کوتاهی، با تنفر به ژان خیره شد. نفرتی زیاد، نفرتی خیلی عمیق که از تمام وجودش بیرون می اومد، و با وجود کوتاه بودن، ژان کاملا اون نفرت رو حس کرد.

نفرت سریع جای خودش رو به بی روحی معمول پشت چشم های ییبو داد. ییبو چند قدم به ژان نزدیک تر شد. دست های بزرگش رو روی شونه های ژان گذاشت و با گردنی که اون‌ رو کج کرده بود پرسید:« اوه؟! نمی دونی چرا؟!»

UNTAMAD Where stories live. Discover now