:" دلم برات تنگ شده بود ، وانگ ییبو."
ییبو با نگاهی خالی به چشم های براقی که بهش زل زده بودند، خیره شد. چقدر این سه کلمه برای اون بی معنی بنظر میرسید.
دلتنگی، به معنی اشتیاق برای دوباره دیدن ، یا دوباره بودن با افرادیست که درون قلب هر فرد حضور دارند. برای تجربه کردن تمام خاطراتی که یک زمان اونها با هم داشتند . برای حرف ها و لحظاتی که بینشون گذشته بود و حتی نگاه ها. چه بسیار احساساتی که هیچ وقت با زبان گفته نشده و فقط یک نگاه توانایی انتقال اون ها رو داشت.
با این اوصاف، ییبو به هیچ وجه دلتنگ لی جون نبود. اون از برگشت به تک تک ثانیه های گذشته نفرت داشت. هرگز نمیخواست دوباره شاهد تمام ماجرایی باشه که به سختی از سر گذرونده بود. در رابطه ی اون دو نفر، چیزی به اسم عشق و محبت وجود نداشت. تلاطم ، آشوب ، خستگی و سرخوردگی و دوباره برگشتن سمت هم ، در حالیکه کورکورانه تصمیم میگرفتند، تنها بخش پررنگ درون رابطه ییبو و لی جون بود.
نفسش رو بیرون فرستاد و با بی تفاوتی جواب داد:" خب، متاسفانه یا خوشبختانه، نمیتونم بگم منم همچین حسی به تو دارم."
لی جون لبخند کمرنگی زد. سرش رو تکون داد و به آرومی زمزمه کرد:" کاملا بهت حق میدم، وانگ ییبو. اما مطمئن نیستم حرفی که بهم زدی حقیقت داشته باشه."
" تمامش حقیقت داره. میتونی منو سلول به سلول تجزیه کنی تا ببینی تو تک تک سلول هام هم ازت متنفرم."
واکنش ییبو ، خنده شیرینی رو روی لب های لی جون آورد. هیچ چیز عوض نشده بود ، هنوز هم خنده های شیرین و دلچسب اون مرد ، ییبو رو مبهوت خودشون میکردند. اون یکی از زیباترین خنده هایی رو داشت که ییبو در تمام زندگیش دیده بود.
لی جون به عقب صندلی تکیه زد و با تحسین ، به پسر جوان تر خیره شد. اون دو نفر هشت سال با هم اختلاف سنی داشتند. با این وجود ، لی واقعا جوان تر از سن واقعیش بنظر میرسید. هنوز هم روزی رو به یاد می آورد که ییبو با فهمیدن سن واقعی اون ، تا مدتها حیرت زده و متعجب بود. برخلاف اون ، ییبو سریع بزرگ شده بود.
" چی میخوری ییبو؟ نمیخوای که تمام بعد از ظهر بشینیم اینجا و به هم نگاه کنیم؟"
این رو گفت و دستش رو سمت منو دراز کرد. چشم های ییبو دنبال پوست برنزه ، رگ های برجسته و انگشت های بلند لی جون کشیده شدند. چقدر همه چیز برای اون آشنا و در عین حال ، غریبه بود. حتی نمیتونست باور کنه که بخش زیادی از گذشته ی اون ، به نام این مرد ثبت شده بوده بود.
با نگاه کردن به انگشت های بلندی لی، که با ملایمت منو رو گرفته بودند ، به راحتی انگشت های خودش رو تو دست های لی تصور کرد. دست هایی که ییبو همیشه اون ها رو با عشق میبوسید و روی صورتش میگذاشت.
YOU ARE READING
UNTAMAD
Fanfiction"پایان یافته" _UNTAMAD_ ماجرا از جایی شروع شد که شیائو ژان، روانشناس مشهور و موفق، قبول کرد تا مسئولیت روان درمانی وانگ ییبو رو به عهده بگیره. پسری که به هیچ چیز جز شب های طولانی و خیس با ژان فکر نمیکرد... 🎴ژانر: انگست/ روانشناسی/ اسمات ♨️ Writer...