27

626 139 12
                                    

صبح روز بعد، ژان با صدای خش خش ملایمی از خواب بیدار شد.

با خستگی پلک هاش رو مالید و نگاهی به اطراف انداخت. چیز زیادی رو از شب قبل به یاد نمی‌آورد. همیشه معمولا کمی طول می‌کشید تا بعد از بیدار شدن، ذهنش هم به هشیاری برسه.

با چشم هایی نیمه باز، سایه ی مردی رو که نزدیک به کمد لباس ها، و پشت به ژان ایستاده بود تشخیص داد.

زمزمه کرد:" ییبو؟"

از گرفتگی صدای خودش تعجب کرد. صداش کمی زمخت و ته گلویی شنیده می‌شد. نگاهش رو سمت پنجره چرخوند. پنجره ی اتاقش تمام شب باز بود و احتمالا بخاطر همین کمی سرماخورده بنظر می‌رسید.

مرد برگشت. لبخند دلنشینی زد و پرسید:" بیدارت کردم مربی؟ معذرت می‌خوام."

ژان که خیالش از بابت ییبو راحت شده بود ، سرش رو به نشانه ی نفی تکون داد. ذهنش کم کم داشت خاطرات رو به یاد می‌آورد. ییبو روز قبل به خونه ی اون اومده بود. اون ها یه سکس نیمه کاره داشتند و بعدش هم ژان یکی از شیرین ترین اعتراف های عاشقانه ی جهان رو از زبان ییبو شنیده بود.

با یاد آوری حرف هایی که ییبو بهش زده بود ، بی اختیار لبخند زد. اون ، شیائو ژان، بالاخره تونسته بود قلب کسی رو بدست بیاره. قلب وانگ ییبو، کسی که همه اون رو بعنوان موجودی شهوتی و سرد می‌شناختند.

ییبو نزدیک تر رفت و کنار ژان روی تخت نشست. ژان با لذت به حس پایین رفتن تخت بعد از نشستن ییبو کنار خودش فکر کرد. شب قبل رو به یاد آورد ، که ییبو چطور مثل یه پسر بچه تو بغلش خوابیده بود. ژان از دیدن این بخش از وجود ییبو لذت می‌برد. از دیدن این بچه شیر شیطون و بازیگوش که از قضا خیلی هم شهوتی بود لذت می‌برد. هرگز فکرش رو هم نمی‌کرد که بعد از ازدواج، بخواد با پسری کوچک تر از خودش وارد رابطه بشه. با اینحال ، از رابطه ای که با ییبو داشت کاملا راضی بود.

حالا دوباره احساس می‌کرد که خانواده ای رو در کنار خودش داره و این برای ژان از هر چیزی ارزشمند تر بود.

ییبو خم شد و گونه ی ژان رو به نرمی بوسید:" خوب خوابیدی مربی؟"

"هووممم."

و بعد با همون صدای گرفته ادامه داد:" کجا میری؟ برای صبحونه پیش ما نمی‌مونی؟"

لبخند کم جونی روی لب های ییبو نشست. سرش رو به چپ و راست تکون داد:"خیلی دلم می‌خواد بمونم ، ولی باید برگردم آپارتمان خودم تا وسایلم رو جمع کنم. میدونی، چند دست لباس و یکم خرت و پرت دیگه."

UNTAMAD Where stories live. Discover now