:" ییبو؟"
چقدر برای ژان باور این که داشت به ییبو، اون هم پشت در خونهی خودش نگاه میکرد، سخت بود.
اولین باری نبود که ییبو رو پشت در خونه میدید. بارها صدای زنگ در رو شنیده بود، سمت در دویده و هر بار که در رو باز کرده بود، ییبو رو دیده که اون پشت ایستاده و بهش لبخند میزد. هر بار با خودش فکر کرده بود که بالاخره بخشیده شده، بالاخره ییبو به دیدنش اومده و رنگین کمان به بوم سیاه زندگیش پاشیده. و درست هر بار که دست هاش رو برای به آغوش کشیدن عزیز ترین داراییش در جهان دراز میکرد، ییبو از مقابل چشم هاش محو میشد، جوری که انگار از اول هم وجود نداشته.
و بعد ژان در هم میشکست. جلوی در به زانو در میاومد و به گرمای اشک هایی که روی گونه هاش سرازیر میشدند فکر میکرد. دست هاش رو بالا میآورد و محکم به صورت خودش میکوبید. تا جایی به این کار ادامه میداد تا صورت و کف دست هاش کاملا بی حس و کرخت میشدند، و بعد دوباره از سرجاش بلند میشد و به زندگی فلاکت بارش برمیگشت. این چرخه مدام و مدام تکرار میشد و ژان نمیتونست درک کنه که چرا شب تاریک اون هیچ انتهایی نداره.
حالا ییبو اینجا ایستاده بود،با یونیفرم یکی از نگهبان های اسایشگاه و برای ژان سخت نبود تا نحوه ی فرار کردنش رو حدس بزنه. لبخندریزی روی لبهاش داشت و موهای جوگندمیش نامرتب به نظرمیرسیدند.
به یاد اولین روزی افتاد که ییبو رو بعد از چندین سال، در آسایشگاه دید. هنوز هم اضطرابی که در اون لحظه داشت رو کاملا به خاطر میآورد، و تپش های بلند و نامنظم قلبش رو که میترسید ییبو اون ها رو بشنوه و کف دست هاش که داغ شده و عرق کرده بودند. و درست لحظه ای که در اتاق باز شده و ییبو سمتش برگشته بود، اضطراب ژان جای خودش رو به نگرانی داد.
موهای ییبو یکی در میان سفید شده بودند. معشوق زیبای ژان شبیه به شوالیه ای به جا مونده ای از جنگ های چندین ساله به نظر میرسید و گذر طوفان حوادث، به خوبی اثر خودش رو روی موهای ییبو به نمایش گذاشته بود.
ییبو با لبخند پرسید:" مزاحم نیستم؟میتونم بیام تو؟"ژان با دستپاچگی از جلوی در کنار رفت و گفت:"آ... آره. بیا تو لطفا."
ییبو با حفظ لبخندش وارد شد. چشم های ژان با دقت به حرکات ییبو دوخته شده بودند. این که چطور خم شد،و انگشتهای بلندش چطور با مهارت بند کفش هاش رو باز کردند، و دوباره سرپا ایستاد.
چه کسی میدونست اون لحظه چی داشت تو ذهن ژان میگذشت، که دیدن کوچک ترین و ساده ترین حرکات از طرف ییبو به یادش میانداخت که چقدر دلتنگ گذشتهاست و آرزو میکنه که ای کاش میشد زمان رو به عقب برگردونه و دوباره، این بار با تمام قلبش، با ییبو زندگی کنه.ییبو با خنده گفت:" فکر نمیکردم این وقت شب بیدار باشی. پشت در داشتم به این فکر میکردم که الان از صدای در زدن من بیدار میشی و یه جورایی عذاب وجدان داشتم اما حالا خیالم راحت شد."
YOU ARE READING
UNTAMAD
Fanfiction"پایان یافته" _UNTAMAD_ ماجرا از جایی شروع شد که شیائو ژان، روانشناس مشهور و موفق، قبول کرد تا مسئولیت روان درمانی وانگ ییبو رو به عهده بگیره. پسری که به هیچ چیز جز شب های طولانی و خیس با ژان فکر نمیکرد... 🎴ژانر: انگست/ روانشناسی/ اسمات ♨️ Writer...