63

329 87 14
                                    

ژان با صدای ویبره‌ی مویابلش از خواب بیدار شد.

چند لحظه پلک زد و با گیجی به اطرافش نگاه کرد. خونه در سکوت فرو رفته بود و به جز ویبره‌ی ممتد موبایلش ، صدای دیگه ای شنیده نمی‌شد.

به نظر می‌رسید که ذهنش هنوز از خواب بیدار نشده بود. با بی حالی پتو رو از روی بدنش کنار زد و از تخت پایین رفت. کف سرامیکی اتاق زیر پاهاش احساس خنکی داشت. در حالی که چشم هاش رو می‌مالید سمت میز رفت و بدون نگاه کردن به اسم تماس گیرنده، با صدای گرفته ای جواب داد" بفرمایید."

صدای زان جین از پشت خط بلند شد" ژان؟ خواب بودی؟"

"هوومم." ژان خمیازه ای کشید و همون طور که سرش رو می‌خاروند پرسید" چیزی شده؟"

" آم... دارم میام پیشت. پلیس که نیومد اون جا مگه نه؟"

ژان اخم کرد: پلیس؟ ذهنش هنوز هشیار نشده بود. شقیقه هاش رو مالید و با گیجی جواب داد" پلیس؟ نه. نمی‌دونم. خواب بودم. شاید وقتی خواب بودم اومده باشن. نمی‌دونم."

زان جین بعد از مکث کوتاهی گفت" عیب نداره. تا نیم ساعت دیگه خودمو می‌رسونم. توام یه آبی به سر و صورتت بزن و ناهار بخور. چیزی می‌خوای برات بگیرم؟"

ژان با خودش فکر کرد: ناهار بخورم؟ مگه الان وقت ناهاره؟ و بعد نگاهی به ساعت بالای تخت انداخت. ساعت چوبی سه بعد از ظهر رو نشون می‌داد.

لعنتی... چرا من انقدر خوابیدم!

به نظر می‌رسید زیادی غرق فکر و خیال شده بود، چون بلافاصله صدای زان جین بلند شد" هی ژان اون جایی؟"

ژان که از خلسه بیرون اومده بود گفت" ها؟ آه آره ... نه چیزی لازم ندارم."

" ییبو پیشته؟"

ییبو..؟

یکدفعه یاد شب قبل افتاد. بی اختیار سرش رو برگردوند و با دیدن تخت خالی، قلبش فشرده شد. زبون روی لب های خشکش کشید و جواب داد" نه این‌جا نیست. اون رفته."

" باشه، مراقب خودت باش تا برسم."

" می‌بینمت." ژان این و گفت و تماس رو قطع کرد. انگار یکدفعه از جهان خواب به واقعیت برگشته و هنوز موقعیتش رو درک نکرده بود. با قدم هایی کوتاه و نامنظم سمت تخت رفت و دوباره روی اون دراز کشید. با چشم هایی باز و بی حالت به سقف سفید اتاق زل زد. نور کم جونی از بین پرده ها روی کف اتاق افتاده بود و نسیم ملایمی از لای پنجره‌ی نیمه باز به داخل اتاق می‌وزید. سکوت خونه کر کننده بود. هیچ صدایی به جز نفس کشیدن ژان سکوت خونه رو نمی‌شکست و ژان می‌دونست اگه با دقت بیشتری گوش بده، می‌تونه حتی صدای ضربان قلب خودش رو بشنوه.

نگاهی به کنار خودش، جایی که دیشب ییبو خوابیده بود انداخت. به پهلو چرخید و دستش رو روی روتختی سرد کشید. خیلی وقت می‌شد که ییبو رفته بود، چنان آروم و بی سر و صدا که ژان حتی متوجه عوض کردن لباس هاش، رفتنش از اتاق و بستن در نشده بود.

UNTAMAD Where stories live. Discover now