"شیائو ژان، تو دیشب کجا بودی؟"
موبایل در دست ژان خشکید. لحن ییبو تلخ و گزنده بود. این اواخر سابقه نداشت که ییبو با چنین لحن سردی باهاش صحبت کنه. همونطور که بی هدف موهای یوان رو نوازش میکرد، روی کاناپه نشست. نفسش رو بیرون فرستاد و شمرده شمرده پرسید:"ییبو، داری در مورد چی حرف میزنی؟"
ییبو دوباره با سردی تکرار کرد:"پرسیدم شب رو کجا و با کی بودی؟"ژان پلک هاش رو روی هم گذاشت. با خودش فکر کرد: چرا داره همچین سوالای مسخره ای ازم مپرسه؟ یعنی میدونه برای شام با هایکوان بیرون بودم؟ اگه میدونه پس دلیل این واکنش های عجیبش چیه؟ من که قبلا این موضوع رو باهاش حل کرده بودم.
و بعد جواب داد:"با هایکوان برای شام بیرون رفته بودم." بین دو مرد برای چند لحظه سکوت برقرار شد؛ سکوتی عجیب و آزار دهنده. سکوتی که ژان قبلا هم مشابه اون رو تجربه کرده بود. سکوتی قبل از وقوع یک فاجعه، که خبر رسیدن طوفان رو میداد.
امیدوار بود ییبو هر چه سریعتر حرف بزنه.چیزی بگه، کاری انجام بده. هر چیزی از سکوت بهتر بود. میدونست که ییبو از جمله آدم هایی بود که تنها وقتی شرایط آشفته و یا زجر آور میشدند، سکوت میکرد.
دهنش رو برای حرف زدن باز کرد، اما قبل از اینکه لب هاش بتونن کلمه ای بسازن، اون ها رو بست. بهتر بود به ییبو فرصتی برای حرف زدن میداد. فرصتی که میدونست ییبو چقدر بهش احتیاج داره.
بالاخره، ییبو شروع به حرف زدن کرد:"با هایکوان رفته بودی شام... که اینطور..." و دوباره ساکت شد. ژان رو به یوان که با کنجکاوی بهش خیره شده بود، لبخند مصنوعی ای تحویل داد و لب زد:"پسرم، برگرد به اتاقت. منم تا چند دقیقه دیگه میام." و بعد ، دستش رو لای موهای نیمه خیسش فرستاد و با ملایم ترین لحنی که درون خودش سراغ داشت گفت:" ییبو؟ بهم گوش میدی؟"
"هوم."
"خوبه. گمونم قبلا با هم در مورد ماجرای هایکوان صحبت کرده بودیم مگه نه؟ من این ماجرا رو بین خودمون تموم شده میدونستم و حالا اگه فقط بخاطر یه شام خوردن..."فریاد ییبو، حرف ژان رو قطع کرد:"فقط یه شام؟! چطور میتونی اینقدر بی خیال بهم بگی فقط برای یه شام تخمی کنار اون عوضی رفتی و بوسیدیش!!! "
ژان موبایل رو چند سانت از کنار گوشش فاصله داد. دستی به چشم های خستش کشید و با خودش گفت: داره در مورد چی حرف میزنه؟
با احتیاط گوشی رو به گوشش نزدیک کرد و گفت:" ییبو،من واقعا نمیدونم داری در مورد چی حرف میزنی."
لحن ییبو تمسخر آمیز بود:" اوه! نمیدونی دارم در مورد چی حرف میزنم هوم؟! خب بگو چطور پیش رفت؟ لابد بعد شام رمانتیکتون مست کردی و رفتی حسابی بهش کون دادی مگه نه؟"
ژان پلک هاش رو روی هم فشار داد لب پایینش رو گاز گرفت تا جلوی خودش رو برای فریاد زدن سر ییبو بگیره. شمرده شمرده تکرار کرد :" ییبو، نمیدونم داری در مورد چی حرف میزنی... واقعا نمیدونم..."
ییبو بی توجه به ژان، با همون لحن تحقیر آمیز ادامه داد:" از سایزش راضی بودی؟ خوب ارضات کرد؟ ببینم اصلا به پنج دقیقه رسید؟ میدونی حتی به توانایی جنسی اون روباه پیر حسابی مشکوکم! و شک دارم اصلا دیکی اون پایین داشته باشه که بخواد بکنتش تو سوراخ تو..."
YOU ARE READING
UNTAMAD
Fanfiction"پایان یافته" _UNTAMAD_ ماجرا از جایی شروع شد که شیائو ژان، روانشناس مشهور و موفق، قبول کرد تا مسئولیت روان درمانی وانگ ییبو رو به عهده بگیره. پسری که به هیچ چیز جز شب های طولانی و خیس با ژان فکر نمیکرد... 🎴ژانر: انگست/ روانشناسی/ اسمات ♨️ Writer...