67

137 30 9
                                    

ژان با سردرد از خواب بیدار شد.

برای مدتی درکی از زمان و مکان نداشت. اغلب این اتفاق براش می‌افتاد. از وقتی زندگیش وارد این مرحله ی عذاب آور شده بود، خیلی سریع درکش رو از زمان و مکان از دست می‌داد، مخصوصا وقتی از خواب بیدار می‌شد. اغلب خواب های آشفته می‌دید.

معمولا خواب هایی بدون موضوع می‌دید. شاید هم موضوعی داشتند، اما هر موقع از خواب بیدار می‌شد فراموششون کرده بود، گاهی با چنان خستگی ای از خواب بیدار می‌شد که انگار تمام مدت در خواب، روحش به نبردهای طولانی رفته و وقتی به جسم برمی‌گشت، تمام خستگیش رو بلافاصله به جسم هدیه می‌داد.

امروز اما چنین حسی نداشت. با اینکه خیلی سرحال از خواب بیدار نشده بود، اما حس خستگی مفرط هم نداشت و همین، نشونه ی یک روز خوب بود.

طبق عادت همیشگیش ، دستش رو به امید پیدا کردن ییبو کنار خودش کشید. وقتی با رو تختی سرد مواجه شد،آهی کشید و با بی میلی نشست. انگشتش رو روی لب هاش کشید. چند روز قبل همین لب ها، لب های ییبو رو بوسیده بودند. انگار سعی داشت ردی از لب های ییبو رو دوباره روی لب های خودش پیدا کنه. لبخندی زد و با خودش فکر کرد: بعد از چند سال بوسیدمش؟

نگاهی به ساعت چوبی بزرگ روی دیوار انداخت. ساعت شش صبح رو نشون می‌داد.

کش و قوسی به بدنش داد و از روی تخت پایین رفت. پنجره تمام شب باز مونده و بدن برهنه ی ژان احساس سرما می کرد. اما این سرما رو دوست داشت. از لرزی که به بدنش می افتاد لذت می برد.

با قدم های بلند سمت حموم رفت. شیر آب سرد رو باز کرد و زیر دوش رفت. از سرما و خیسی ای که روی بدنش نشست لرزید و چشم هاش رو بست.

حالا که می‌دونست ییبو دیگه تو آسایشگاه نیست،بیشر از قبل دلتنگ و نگران می‌شد. دیداری که با معشوقش داشت به اندازه ای کوتاه بود که ژان گاهی شک می کرد این ماجرا واقعا اتفاق افتاده یا همه چیز رو در خواب دیده.

دستی لای موهای خیسش کشید. لحظه ای نبوده که بدون فکر کردن به ییبو گذشته باشه و حالا ، عطشش برای دیدن دوباره ی اون هزار برار قبل شده بود. بدنش رو شست و از حموم بیرون رفت. حوله ای دور کمرش بست و در حالی که هنوز هم قطرات آب از بدن خیسش پایین می ریختند، راهش رو سمت آشپزخونه در پیش گرفت.

بعد از مدت ها، احساس گرسنگی می‌کرد. با خودش گفت: اگه بخوام ییبو رو دوباره کنار خودم داشته باشم، باید قوی باشم.

پاکت سیگارش رو از روی میز برداشت. یک نخ بیرون کشید و همون طور که قهوه حاضر می کرد، سیگارش رو روشن کرد. بعد از دوش آب سردی که گرفته بود، گرمایی که از سیگار می گرفت رو با ولع درون خودش می کشید.

موهای خیسش رو عقب فرستاد و کابینت ها رو به امید پیدا کردن چیزی برای خوردن باز و بسته کرد. خیلی کم پیش می‌اومد که تو خونه غذا بخوره. همیشه به قدری خسته به خونه بر می‌گشت که مجالی برای خوردن چیزی پیدا نمی‌کرد. پس یا به الکل پناه می‌برد یا به سیگار.

UNTAMAD Where stories live. Discover now