65

431 103 25
                                    

هایکوان نگاه دیگه ای به موبایلش انداخت و آه کشید. انگار که در انتظار تماس کسی بود، شاید هم خبری از ییبو.

اما هیچ اتفاقی نیفتاد، خبری از هیچ تماسی نبود.

با شنیدن صدای سوت قهوه جوش، از روی کاناپه بلند شد و با قدم هایی کوتاه سمت آشپزخانه رفت تا برای خودش قهوه حاضر کنه.

به تازگی از پیش ژان برگشته بود. بعد از شنیدن حرف های ژان، خیلی دلش می‌خواست که کمکی به صمیمی ترین دوستش بکنه، اما حتی نمی‌دونست چه کاری ازش ساختست تا برای ژان انجام بده. تمام این مدت، اتفاقات هولناک به طرز سرسام آوری پشت سر هم و سریع رخ داده بودند، اون‌قدر که ژان فرصت سوگواری برای هیچ‌کدوم رو نداشت.

نگاهی به بخاری که از ماگ قهوه بلند می‌شد انداخت و آهی کشید. ماگ رو برداشت و پشت میز ناهارخوری کوچکش نشست. در حالی که منتظر خنک شدن قهوه‌ بود، فکرش سمت حرف های ژان کشیده شد:

فلش بک

وقتی ژان در رو باز کرد، مثل همیشه لبخند کمرنگی به لب داشت که هایکوان اون رو نقابی برای پنهان کردن دردهای درونش می‌دونست" خوش اومدی برادر."

" ممنونم." هایکوان این رو گفت و وارد شد. به محض ورود، دود سنگین سیگار رو در محیط حس کرد. ژان هیچ‌وقت اهل سیگار نبود. در تمام این سال ها، هایکوان ندیده بود که حتی یک بار هم سیگار بکشه یا از این قضیه حمایت کنه. خودش هر از گاهی یکی دوتا برای تفریح می‌کشید، اما حتی الامکان سعی می‌کرد جلوی ژان این کارو نکنه، چون می‌دونست که ازدود سیگار خوشش نمیاد.

اما حالا، کسی که ادعا می‌کرد علاقه ای به سیگار نداره، خشم و غمی که درون خودش سرکوب کرده بود رو با سیگار بروز می‌داد. این طور به نظر می‌رسید که هر بار که سیگاری رو بین لب هاش می‌گذاشت و روشن می‌کرد، بخشی از غصه هاش رو همراه دود به بیرن می‌فرستاد. اما هایکوان نمی‌فهمید چرا غصه‌ی درون قلب ژان انقدر بی انتها بود.

" متاسفم که ازت خواستم روز تعطیلت هم بیای این‌جا. واقعا نمی‌خواستم برات دردسر درست کنم اما بیشتر از همیشه به کمکت نیاز دارم." ژان این رو در حالی گفت که سمت پنجره های بزرگ نشیمن می‌رفت تا بازشون کنه.

هایکوان کتش رو در آورد و کنار خودش روی کاناپه گذاشت. جواب داد" نه مشکلی نیست. من خوبم."

ژان برگشت و لبخند کوتاهی تحویلش داد. وقتی نور آفتاب روی صورتش می‌افتاد، خیلی زیبا می‌شد. پرسید" الکل یا قهوه؟"

" الکل. اسکاچ."

" مطمئن نیستم داشته باشم. بذار یه نگاهی بندازم." ژان همون طور که سمت آشپزخونه می‌رفت پرسید" گزینه جانشین؟"

" هیچی. اگه نبود چیز خاصی نمی‌خوام." نگاه هایکوان ژان رو دنبال کرد که چطور به آرومی سمت آشپزخونه رفت و پشت کابینت ها محو شد. بعد از کمی تقلا و شنیده شدن صدای چندتا استکان و بشقاب، ژان با یک بطری اسکاچ و دوتا گیلاس به اتاق نشیمن برگشت.

UNTAMAD Where stories live. Discover now