لپ تاپو بست و توی کمد بین لباس هاش قایمش کرد.سویشرت مشکی رنگی برداشت و پوشید موبایلش رو جیب پشتش گذاشت و از اتاقش خارج شد از صبح نتونسته بود از اون عمارت خارج بشه چون با مارک مشغول انتخاب کردن چرتو پرت هایی بود که پدربزرگش گفته بود.اون ک فقط یه ازدواج قراردادی بود نمیفهمید انقدر تجملات برای چیه.داشت به سمت خروجی حرکت میکرد،هنوز به در اصلی نرسیده بود که کسی از پشت صداش زد.زیر لب فاکی گفت و برگشت.مارک بود.دلش میخواست سرش رو از دست مارک به دیوار بکوبه اون پسر زیادی پیله بود و بکهیون هم اصلا از ادم های پیله خوشش نمیومد.بالاخره مارک بهش رسید
-قربان دارین کجا میرین..الان خیاط میاد باید اندازه اتون رو بگیره
فاک بکهیون پاک اینو یادش رفته بود اما نمیتونست بیرون رفتنش رو کنسل کنه
-نمیشه بندازینش یه زمان دیگه
-نه قربان، ارباب دستور دادن هرچه زودتر اینکار انجام
بکهیون نفس رو با حرص بیرون داد،از صبح هی داشت کلمه ارباب گفتن..ارباب گفتن رو میشنید و حالش دیگه داشت از اون کلمه نحس بهم میخورد از حرص اخمی رو پیشونیش بوجود اومد
-من دارم میرم، اینو بنداز یه روز دیگه
بدون اینکه به مارک که داشت براش دلیل لیست میکرد و پشت سرش میومد توجهی کنه زیپ سویشرتش رو بالا کشید و به سمت در حرکت کرد دستگیره رو گرفت و با فشار زیاد در بزرگ رو باز کرد تا میخواست قدم به بیرون بزاره با قامت بلندی مواجه شد مجبور شد یک قدم عقب بره تا با مرد روبروش برخورد نکنه،مارک هم چون پشت سر بکهیون حرکت میکرد به دلیل عقب اومدن ناگهانی بکهیون باهاش برخورد کرد بکهیون سرش رو بالا گرفت که با چانیول چشم تو چشم شد.چانیول با دیدن بکهیون و مارک یکی از ابروهاش رو بالا انداخت بی حوصله نگاهی به بکهیون انداخت و با لحن سردی پرسید
-کجا؟
-بیرون،حالا برو کنار لطفا
بکهیون با اخم و با همون لحن چانیول جواب داد
چانیول پوزخندی از حاضر جوابی بکهیون زد.مارک که دید اوضاع ناجوره بی سروصدا دور شد تا بیشتر از این اوضاع رو بدتر نکنه و بکهیون و چانیول رو کنار در تنها گذاشت،بکهیون منتظر به مرد نگاه کرد تا بلکه از جلوی در کنار بره اما چانیول انگار قصد تکون خوردن نداشت
-یکبار دیگه ازت میپرسم و تو کامل جواب میدی،کجا؟
-گفتم بیرون
بکهیون بار دیگه با اخم جواب داد که جوابش باعث شد چانیول هم اخم غلیظی بکنه چانیول قدمی جلو اومد و در رو پشت سرش بست.
-قرار نیست جایی بری
-گفتم برو کنارمیخوام برم بیرون
بکهیون میخواست از کنارش رد بشه که چانیول محکم بازوشو گرفت
-اگه بدنتو سالم میخوای راه بیفت
بازوش رو محکم تر گرفت و دنبال خودش کشید.به سمت بالا حرکت کرد بکهیون با عصبانیت دنبالش کشیده میشد تا بالاخره چانیول به اتاق خودش رسید درو باز کرد و بکهیون رو هل داد داخل.بکهیون با خشم و تعجب وسط اتاق ایستاده بود و به چانیول نگاه میکرد.مرد بدون توجه بهش کتش رو دراورد و پرتش کرد روی مبل اتاق.کراواتش رو شل تر کرد.دونه دونه دکمه های لباسش رو داشت باز میکرد و اروم سمت بکهیون قدم برمیداشت بکهیون همچنان بهش نگاه میکرد و با این تفاوت که کمی ترس هم توی چهره اش دیده میشد
-منو اوردی اینجا که لختت رو نگاه کنم
بکهیون با حرص گفت که باعت شد پوزخند چانیول بیشتر شه
-فعلا برای چیز دیگه اینجایی اما لختمو قراره شب ازدواج خوب تماشا کنی
چانیول به بکهیون نزدیک تر شد و سرش رو برد کنار گوشش
-تا خود صبح
ادامه حرف قبلش رو کامل کرد و با نیشخند از کنار بکهیون رد شد بکهیون نفس عمیقی کشید تا ضربان قلبش به حالت نرمال برگرده
-همینجا میمونی تا بیام، میدونی که اگه از اون در بیرون بری چی میشه
چانیول بدون اینکه به بکهیون نگاه کنه حرفش رو با تحکم زد و وارد حموم شد.بکهیون به دری که بسته شد نگاهی انداخت فحشی زیر لب داد و لگدی به هوا زد به سمت مبل ها حرکت کرد و روش نشست
حدود نیم ساعت بود که روی همون مبل نشسته بود و چانیول هنوز داشت حموم میکرد با شنیدن چند تقه ای که به در خورد سرش اون سمت چرخید بعد از اینکه جواب داد در باز شد و مارک و یه مرد دیگه کنارش وارد شدن که بکهیون حدس میزد باید اون خیاط لعنتی باشه که بخاطرش نتونسته بود بیرون بره بدون دلیل به مرد بیچاره ای که از هیچ چیز خبر نداشت چش غره ای رفت.هنوز چند دقیقه نشده بود که مارک و اون مرد وارد شده بودن که چانیول با یه حوله دور پایین تنش از حموم خارج شد
-سلام آقای پارک از دیدنتون خوشحالم
مرد خیاط رو به چانیول گفت و کمی تعظیم کرد.چانیول براش سری تکون داد و بدون توجه به اینکه هنوز بالا تنش رو نپوشونده به سمت میزش رفت و سیگاری رو از پاکت قهوه ای رنگ خارج کرد.
-شروع کن
چانیول خطاب به مرد گفت و با دست به بکهیون اشاره کرد.بکهیون که متوجه شد باید بلند شه تا خیاط بتونه اندازه اش رو بگیره با حرص پاشد و به سمت مرد و مارک رفت تا هرچه زودتر از اونجا خلاص شه.مرد از کیفی که همراه داشت متری خارج کرد،به بکهیون لبخند زد و بهش نزدیک تر شد
-ببخشید قربان میشه سویشرتتون رو بیرون بیارید تا بتونم بهتر اندازه گیری کنم؟
-نه
بکهیون بلافاصله و بی حوصله جوابش رو داد، مرد که توقع همچین جوابی رو نداشت معذب لبخندی زد و به مارک نگاه کرد
-درش بیار
صدای بم چانیول سکوت اتاق رو شکست.بکهیون که بیشتر از این نمیتونست تحمل کنه فحشی زیرلب داد که احتمالا مارک و خیاط شنیدنش.زیپ سویشرتش رو پایین کشید و درش اورد مارک سریع به سمتش رفت و سویشرت رو ازش گرفت تا راحت تر بتونن اندازش رو بگیرن.حالا مرد ماهرانه با متری که در دست داشت اندازه های بکهیون رو یادداشت میکرد بعد از دقیقه های طولانی بالاخره دست از سر بکهیون برداشت و اتمام کار رو اعلام کرد.بکهیون بدون حرفی سویشرت رو از دست مارک گرفت و از اتاق خارج شد.مارک که جو متشنج اتاق رو دید لبخندی زد
-اقای چو چطوره که شمارو به صرف چایی به سالن همراهی کنم تا ارباب اماده بشن
مرد لبخندی زد و برای خلاص شدن از جو اونجا سریع قبول کرد و حالا چانیول توی اتاق تنها بود، سیگارش رو توی جاسیگاری خاموش کرد و به سمت کمد لباس هاش حرکت کرد.اون بچه مطیع بود اما نه اونقدری که اون دلش میخواست،اما اشکال نداشت خودش مطیع بودن رو بهش یاد میداد چون قرار بود مدت زمان طولانی رو کنار هم سپری کنن پوزخندی زد و لباس مشکی رنگی رو از بقیه لباس ها جدا کرد.
بعد از اینکه کارهای روتین رو انجام داد از اتاق خارج شد و به سمت اشپزخونه حرکت کرد.دو روز از برگشتنشون به سئول میگذشت و بعد از اونشب کذایی دیگه با کای برخورد آنچنانی نداشت مثل اینکه کای هم سرش شلوغ بود چون انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده طبق روال قبل هیچ توجهی به کیونگ نمیکرد و البته که کیونگ راضی بود ولی از این تعجب میکرد که قرار بود مدت طولانی تری دائجو بمونن اما انگار اتفاقی افتاه بود که باید زودتر برمیگشتن و کیونگ حدس میزد که به تماس اونشب ربط داشته باشه. براش زیاد مهم نبود به هر حال بخاطر اون تماس نجات پیدا کرده بود فقط دربارش کنجکاو بود.وارد آشپزخونه شد بوی غذاهای خوشمزه معدش رو تحریک میکرد اما هنوز وقت شام خدمه نبود بی حوصله به سمت یکی از سینی های غذا حرکت کرد و برش داشت باید میز شام رو میچید کم کم نزدیک اومدن کای بود.با چند خدمه دیگه به سمت سالن ناهارخوری حرکت کرد غذاهارو روی میز چید میخواست به سمت آشپزخونه بره تا ادامه میز رو بچینه اما با لرزش کوتاه موبایلش اون رو از جیبش خارج کرد.یه پیامک از طرف شماره ناشناس.با دیدن پیام سینی از دست کیونگ لیز خورد و با صدای بدی زمین خورد دو خدمه ای که توی سالن بودن برگشتن و بهش نگاه کردن و سرشون رو برای دست و پاچلفتی کیونگ تکون دادن و مشغول کار خودشون شدن.کیونگ با عجله سینی رو از زمین برداشت و با نفس های سنگین از سالن ناهارخوری خارج شد.با خارج شدنش از اونجا کای رو دید که تازه به عمارت برگشته و داره به این سمت میاد بدون اینکه بهش نگاه بکنه با عجله سمت آشپزخونه حرکت کرد بین بقیه دنبال لویی گشت با دیدنش سریع به سمتش رفت و دستش رو کشید بردش کنار
-چیشده؟!
لویی با نگرانی پرسید
-من باید برم بیرون میتونی جامو پر کنی
کیونگ با لحن ملتمس ازش پرسید و به قیافه دودل لویی نگاه کرد
-معلوم هست چی داری میگی..اگه بفهمن نیستی برات بد میشه
-میدونم برای همین دارم بهت میگم کمکم کن..خواهش میکنم خیلی مهمه
لویی به چهره ملتمس کیونگ نگاه کرد و هوففی کشید
-باشه..اما بیشتر از دو ساعت نشه
کیونگ دست لویی رو فشار داد و سرش و تکون داد و سریع به سمت اتاقش حرکت کرد تا ژاکت روی لباسش بندازه فعلا وقت عوض کردنش رو نداشت.
YOU ARE READING
Wildest Dream
Fanfiction🖤نام فیک: Wildest Dream 🖤نویسنده: Hiru 🖤کاپل: kaisoo,chanbeak(هردو اصلی) 🖤وضعیت: کامل 🖤ژانر:اکشن،رومنس،مافیا،راف،اسمات،جنایی،رازآلود 🖤رده سنی: +18 🖤خلاصه: ♠️کایسو: دو کیونگسو پسر مرموزی که به تازگی توی عمارت کیم مشغول به کار شده و بدون اینک...