part (110)

243 55 2
                                    


همونطور که وارد اتاقش میشد تماس رو جواب داد
-بگو میشنوم
در اتاق رو بست و کمی گره کراواتش رو شل تر کرد.
چشمش به بکهیون افتاد که حالت نشسته روی یکی از مبل ها خوابش برده و موبایلش هم داشت کم‌کم از دستش سر میخورد.
پوزخندی زد،انگار اون پسر بچه تا دیروقت منتظرش مونده!
بی‌تفاوت به سمت کلوزت حرکت کرد.
-تونستیم موبایلش رو ردیابی کنیم،توی یکی از ساختمون های خرابه پیدا شده و یک جسد هم اونجا افتاده بود،جسد یونگ لویی،اون پسر هم برای کای کار میکرد یه گلوله توی پیشونیش خالی شده معلومه توی اون ساختمون هم درگیری داشتن اما نمیدونم لویی چه ربطی به این قضیه داره ممکنه همدست کیونگسو بوده باشه
چانیول با شنیدن حرف‌های آسترید اخمی کرد،این قضیه زیادی داشت پیچیده میشد و این اصلا خوب نبود
-و کیونگسو؟
-هنوز ردی ازش پیدا نشده،افراد دارن همه جارو دنبالش میگردن
-اگه اتفاقی افتاد سریع بهم خبر بده
و تماس رو قطع کرد
دستی به صورتش کشید،کم کم داشت کلافه میشد
-لعنت
زیرلب غرید و مشت محکمی به دیوار رو به روش زد.
بعد از عوض کردن لباسش از اونجا خارج شد،و دوباره چشمش به بکهیون افتاد.
امکان نداشت اون پسر از هیچی خبر نداشته باشه اما بخاطر دوست حرومزاده‌اش قرار نبود چیزی لو بده و حسش بهش میگفت که اون بچه هم از مکان کیونگسو خبر نداره.
چون اون پسر چشم درشت فکر اینجاهارو کرده بود و مسلما نمیخواست که دوستهاش به دردسر بیفتن.
به سمت میزش رفت و لپتاپ رو باز کرد این چند وقت حواسش از کارهای شرکت هم پرت شده بود و اینجور که مارک بهش گزارش داده بود یکسری جاها به مشکل برخورده بودن و همین دلیل اعصابش رو بیشتر بهم میریخت.
مشغول چک کردن وضعیت شرکت بود که ایمیلی بهش ارسال شد.
کمی اخم کرد و ایمیل رو باز کرد.با خوندن متن ایمیل اخمش غلیظ تر شد.
باورش نمیشد همچین اتفاقی اون هم توی این شرایط تخمی براش افتاده باشه.
کشتی یکی از محموله‌های بزرگشون رو توی بندرگاه هنگ‌ کنگ توقیف کرده بودن.این یعنی "ضرر بزرگ" و این اصلا خوب نبود.
البته که اسمی از اون ها برده نمیشد و پای اون ها از لحاظ قانونی گیر نبود اما اون محموله ارزش زیادی داشت و با گرفتنش کلی ضرر مالی میکردن.
با مشت به میز کوبید و از عصبانیت غرید که باعث شد بکهیون از خواب بپره و با ترس چشمهاش رو باز کنه.
باز داشت کابوس میدید و صدای بلندی که شنیده بود اصلا به حالش کمک نمیکرد.
با تعجب به عقب برگشت و چانیول رو دید که با عصبانیت به مانیتور لپتاپ زل زده.
کی اون برگشته بود؟ لعنت خوابش خیلی عمیق شده بود که حتی متوجه برگشتن مرد هم نشده بود.
کمی چشمهاش رو مالید و خمیازه کوتاهی کشید،دلش میخواست از چانیول کلی سوال بپرسه اما چهره مرد این هشدار رو میداد که الان اصلا وقت خوبی نیست.
یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ نکنه کای حالش بدتر شده بود؟ لعنت،کلی سوال براش پیش اومده بود.
آروم از جاش بلند شد و به سمت تخت حرکت کرد تا بتونه دید بهتری داشته باشه.
چانیول بدون اینکه توجهی به پسری که توی اتاق جابجا میشد بکنه دستی به صورتش کشید.
امکان نداشت تصادفی این اتفاق افتاده باشه،احتمالا یکی گزارششون رو داده و از موقعیت کشتی خبر داشته.اما کی؟! جز اون و مارک کسی از این محموله باخبر نبود و تمام ایمیل‌ها به این لپتاپش میومد که همیشه توی عمارت بود.
پس کی دیگه میتونه با خبر شده باشه؟
با سوالی که توی ذهنش بوجود اومده بود،اخمی کرد و سمت بکهیون برگشت.
بکهیون همونطور که توی فکر بود داشت از استرس یکی از ناخن هاش رو میجویید اما با بالا آوردن سرش نگاهش به چانیول افتاد که با خشم بهش زل زده.
با تعجب چندبار پلک زد،اون مرد یکهویی چش شده بود؟! با بلند شدن چانیول،کمی پتو رو محکم تر تو دستهاش مشت کرد.
-کار توئه مگه نه؟
بکهیون با شنیدن سوال کمی اخم کرد،اون مرد داشت چی میگفت؟
-تو مکان و لو دادی مگه نه؟
چانیول با خشم دوباره گفت و به سمت بکهیون حرکت کرد و یقه‌اش رو گرفت
-چی کار منه،باز چی داری میگی
بکهیون با اخم پرسید و به چشم‌های چانیول زل زد
-باید از همون اول حدس میزدم،هیچکدوم از این قضایا اتفاقی نیست و توئه لعنتی تو همشون دست داشتی
پسر کوچیکتر با دیدن پوزخند چانیول سعی کرد اون رو پس بزنه
-هر اتفاق لعنت شده ای که میفته من مقصر نیستم،حتی نمیدونم منظورت از لو دادن چیه و ممنون میشم اگه یقه‌ام رو ول..
هنوز جملش کامل نشده بود که به عقب هل داده شد،که باعث شد روی تخت بیفته.
با تعجب کمی بلند شد اما قبل از اینکه کامل بلند بشه چانیول روش قرار گرفت
-چه غلطی داری میکنی؟!
بکهیون که صبرش لبریز شده بود دوباره پرسید
-ازت چندتا سوال میپرسم و با هر جواب غلط،کاری میکنم که پشیمون بشی
چانیول با لحن خونسردی گفت و شونه های پسر رو نگه داشت تا بیشتر از این برای بلند شدن تقلا نکنه.
-به لپتاپم دست زدی؟
-فاک بهت گفتم من حتی نمیدونم درباره چی حرف میزنی اونوقت تو داری میگی
با سیلی که به صورتش خورد با چشم های گرد به مرد خیره شد.
-توی ایمیل هام گشتی؟
-بکهیون سعی کرد خودش رو آزاد کنه اون اون لعنت شده خیلی سنگین بود و دوبرابر اون وزن داشت
-بهت گفتم نه لعنتی نه
با فریاد داد زد دیگه بیشتر از این نمیتونست تحمل کنه.
اما با پشت دهنی که خورد دست از تقلا برداشت.
باورش نمیشد،یعنی اون مرد میخواست تا پای مرگ بهش سیلی بزنه؟!
-تو محل کشتی رو لو دادی؟
بکهیون با چشم های خالی از احساس به مرد زل زد
-نه
دوباره با لحن جدی جواب داد و منتظر سیلی بعدی بود اما بر خلاف تصورش اتفاقی نیفتاد
-اگه تو اینکار رو نکردی پس کی اون کشتی رو لو داده هان؟
بعد از فریاد چانیول اتاق در سکوت عمیقی فرو رفت.
بکهیون اخمی کرد،اون مرد داشت درباره چی حرف میزد؟ کی کشتی رو لو داده بود که چانیول به اون شک کرده بود؟ با بیادآوردن چیزی نفسش حبس شد،امکان نداشت حدسش درست از آب در اومده باشه.یعنی کار اون لعنتی بود؟! اما چرا؟
بکهیون مرد رو به عقب هل داد و آروم خودش رو بالا کشید
-اگه یکبار دیگه دستت به من بخوره کاری میکنم پشیمون بشی عوضی
با لحن جدی رو به چانیول گفت و خودش رو عقب سمت گوشه تخت کشید و آروم انگشتش رو روی لبهاش گذاشت که باعث شد دستش رو عقب بکشه گوشه لبش متورم شده بود و صورتش میسوخت.
-میدونی قبلا فکر میکردم که یک روانی تمام عیار هستی اما حالا فقط دلم برات میسوزه،چون این کارهایی که میکنه نشون میده چقدر بدبخت و ضعیفی،تو حتی از من هم ضعیف تری
پوزخندی زد و ادامه داد
-چون حداقلش توی زندگی نکبت بارم بخاطر اتفاقاتی که برام میفتاد از بقیه حساب پس نمیگرفتم
بکهیون بعد از این حرفش سکوت کرد و به چهره جدی و خونسرد چانیول خیره شد،اون لعنتی چرا هیچ واکنشی نشون نمی‌داد،فکر میکرد بخاطر حرفهاش بتونه دوباره عصبیش کنه و حرصش رو در بیاره اما مرد هیچ واکنشی نشون نداد
-الان توقع داری بخاطر حرفهای قشنگ و فلسفیت بلند شم برات دست بزنم
چانیول با چهره‌ای بی‌تفاوت گفت و از روی تخت بلند شد
-دوباره بهت هشدار میدم،اگه بفهمم کوچیکترین دخالتی توی هرکدوم از این قضایا داری کاری میکنم دعا کنی هنوز توی اون لونه سگ زندگی میکردی
بدون اینکه به خودش زحمت بده و الکل رو توی لیوان بریزه بطری رو سر کشید و به سمت میزش حرکت کرد.
بکهیون از جا‌ش بلند شد و بعد از برداشتن موبایلش به سمت در حرکت کرد
دیگه برا‌ش مهم نبود که کسی باخبر بشه،بیشتر از این نمیتونست توی این اتاق کوفتی بمونه و اون مرد روانی رو تحمل کنه پس برای امشب به اتاق خود‌ش میرفت.
فردا باید با یک فرد خاص ملاقات میکرد و باهاش گپ کوچیکی میزد.
پوزخندی زد،همه اون احمق ها دست کم گرفته بودنش و وقتش بود بهشون نشون بده با کی طرفن.



Wildest DreamOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz