part (122)

273 60 16
                                    


بکهیون آروم چشمهاش رو نیمه باز کرد.
نمیدونست ساعت چنده اما بنظر میومد که صبح شده،برخلاف بقیه شب ها هیچ کابوسی ندیده بود و تونسته بود برای چند ساعت بخوابه.
کمی چشم هاش رو بازتر کرد و به کنارش نگاهی انداخت،اون توی بغل چانیول بود و گردن مرد دقیقا جلوی چشمهاش قرار داشت.اما انقدر براش بی اهمیت بود که حتی با یادآوری دیشب بدون اینکه بخاد جاش رو عوض کنه سرش رو به سمت چپ چرخوند و همونطور که توی بغل چانیول بود چشمهاش رو بست تا دوباره بخوابه.دلش نمیخواست به این زودی بیدار شه.
احساس میکرد به خواب و آرامش بیشتری نیاز داره.
اما این آرامش زیادی طول نکشید چون چند تقه محکم به در خورد که باعث شد چانیول کمی تکون بخوره و از خواب بیدار بشه.
نیم نگاهی به بکهیون انداخت و پتو رو کنار زد،فقط شلوارش رو پوشید و با همون بالاتنه لخت به سمت در رفت.
در و که باز کرد خدمه هتل رو دید که براشون صبحونه و لباسی که داده بودن به خشکشویی رو آورده بودن،دستی به صورتش کشید و به داخل اشاره کرد و درو بیشتر باز گذاشت.
خدمه بعد از چیدن میز صبحونه خیلی آروم از اونجا خارج شدن.چانیول در و بست و با خمیازه از راهرو خارج شد.
به جسم مچاله شده روی تخت نگاهی انداخت.
انگار اون پسر حالاها قصد نداشت بیدار بشه.پس بهتر بود اون هم قبلش یه دوش می‌گرفت.
حوله رو برداشت و لباس خودش رو از کاور خارج کرد و به سمت حموم حرکت کرد.بعد از صبحونه باید به عمارت برمیگشتن.
لباس و حوله رو آویزون کرد و همینطور که لبه روشویی رو گرفته بود نگاهی به خودش توی آینه انداخت.از دیشب تا الان دنبال یه دلیل میگشت که چرا بکهیون رو بوسیده و چرا ادامه اش داد.
اون لعنتی نه دیشب مست بود و نه مجبور بود که اینکار رو انجام بده،پس چرا....
حتی دیشب با بکهیون خیلی ملایم رفتار کرده بود طوری که انگار هیچ خشم و نفرتی بهش نداره و همین داشت گیجش میکرد.
دستی به صورتش کشید و موهاش رو بالا زد،به چهره مردد خودش خیره شد و بعد از چند دقیقه به سمت دوش حمام حرکت کرد.
*******************
بکهیون کمی توی جاش غلت زد و بعد از اینکه چشمهاش رو مالید و آروم خودش رو بالا کشید،با اینکه هنوز هم خسته بود اما نمیتونست عمیق به خواب بره و هر چند دقیقه یکبار بیدار میشد.یک ساعت پیش قبل از اینکه دوباره به خواب بره متوجه چند تقه ای که به در خورد شده بود و بعدش حس کرد که چانیول از روی تخت بلند شده.اما بازهم بعدش خواب رفته بود.
بخاطر اینکه هنوز لخت بود هوای خنک اتاق باعث میشد سردش بشه برای همین کمی پتو رو بیشتر بالا کشید.
به چانیول که مرتب با کت و شلوار تمیزش نشسته بود و همزمان که داشت صبحونه میخورد به موبایلش نگاه میکرد خیره شد.
چانیول هم که انگار متوجه بیدار شدنش شده بود بهش نیم نگاهی انداخت
-بهتره زودتر آماده بشی،بعد از صبحونه برمیگردیم عمارت
بکهیون بدون اینکه حرفی بزنه پتو رو از روی خودش کنار زد و لباس زیرش رو که پایین تخت افتاده بود پوشید و به سمت دستشویی حرکت کرد.انقدر ذهنش درگیر مسائل مختلف شده بود که نمی‌خواست،قضیه سکس دیشبش رو هم بهشون اضافه کنه برای همین نه زیاد بهش فکر میکرد و نه میخواست دلیلش رو بدونه.
فقط هر اتفاقی که افتاده بود رو همون دیشب تمومش کرد.
بعد از اینکه دست و صورتش رو شست به سمت کاور لباسی که روی صندلی بود رفت.
لباسش رو کامل پوشید و به سمت میزی که چانیول نشسته بود حرکت کرد.یکی از صندلی هارو بیرون کشید و برای خودش کمی شیر داغ ریخت.
انقدر فشار ذهنی بهش وارد شده بود که حتی اشتهاش رو هم از دست داده بود و به همون یک لیوان شیر اکتفا کرد.
بعد از تموم شدن صبحونه اشون چانیول و بکهیون هردوباهم از اتاق خارج شدن.
آروم کنار هم قدم میزدن تا به آسانسور برسن.
اما با ورود ناگهانی یک گروه پسر به همون راهرو که با سروصدا باهم حرف میزدن،بکهیون ناخودآگاه دست چانیول رو گرفت و بهش نزدیک تر شد.
چانیول که متوجه پنیک پسر شده بود چیزی نگفت و در عوض دستش رو کمی محکمتر گرفت.
معلوم نیست دیشب به سر این پسر بیچاره چی اومده بود که انقدر میترسید.
چانیول از حس خشمی که دوباره به وجودش اومده بود اخمی کرد.به مارک سپرده بود تا تمام دوربین ها،تمام سرنخ ها رو چک کنه و با هرچیزی که نیاز دارن اون مرد عوضی رو براش پیدا کنه.
اما خودش هم دست روی دست نمیذاشت،میدونست باید با اون عوضی ها چطور برخورد کنه تا از سوراخشون بیرون بیان و خودشون رو نشون بدن.
با رسیدن به آسانسور،وارد اتاقک فلزی شد و همچنان دست بکهیون رو گرفته بود.
افرادش بیرون منتظرشون بودن تا به عمارت برگردن،بخاطر امنیت بکهیون تعداد بادیگاردها رو دوبرابر کرده بود.از این به بعد نمیذاشت این پسر از کنارش جم بخوره.
با بازشدن در،از آسانسور خارج و به سمت در خروجی هتل حرکت کرد.همونطور که انتظار داشت تمام افرادش آماده و حاضر بودن.به سمت ماشین خودش حرکت کرد و در رو برای بکهیون باز کرد.
برای اینکه بکهیون راحت تر باشه،خودش رانندگی میکرد و نیازی به وجود راننده نبود.سوار ماشین شد،و به سمت عمارت حرکت کرد.
*******************
بعد از پنجاه دقیقه حالا جلوی در اصلی عمارت بودن.هردو از ماشین پیاده شدن و به سمت ورودی عمارت حرکت کردن.
باز باز کردن در و وارد شدن،پدربزرگ و شیوون رو مقابل خودشون با فاصله نه چندان کمی دیدن.
از چمدونی که کنار شیوون قرار داشت حدس زدن اینکه داره برمیگرده انگلیس دور از ذهن نبود.
-آه بالأخره اومدین،میخواستم یک بار دیگه قبل از رفتن ببینمتون
بکهیون که اصلا حوصله حرف زدن نداشت فقط کمی لبخند زد و به سکوتش ادامه داد
-متاسفم بابت تأخیر،من و بکهیون دیشب برای کاری باید به میرفتیم و تازه برگشتیم.
چانیول رو به شیوون و پدربزرگش گفت و دستهاش رو وارد جیبش کرد.
بعد از چند مکالمه کوتاه و حرف هایی که بکهیون انتظارشو داشت از شیوون خداحافظی کردن و مرد رو بدرقه کردن.
بعد از رفتن شیوون چانیول و بکهیون داشتن به سمت راه‌پله حرکت میکردن اما با صدای پیرمرد هردو ایستادن
-چانیول،بیا باید کمی باهم گپ بزنیم
بکهیون فهمید که باید راه خودش رو ادامه بده چون واضح اشاره به چانیول کرده بود و این یعنی نیازی به وجود اون نبود،اما نکنه اون از چیزی باخبر شده باشه!.
چانیول دیشب بهش گفته بود که این اتفاق رو برای هیچکس تعریف نکنه اما به هر حال اون پیرمرد راه های خودش رو برای فهمیدن حقایق داشت.
هرچند ممکن بود بخاطر کار دیگه ای صداش کرده باشه پس سعی کرد به خودش استرس نده.و به سمت اتاق چانیول حرکت کرد
حالا که شیوون رفته بود میتونست به اتاق خودش برگرده اما نمیدونست چرا هیچ علاقه ای نداره که از اتاق چانیول بره.
شاید چون فکر میکرد اونجا براش امن تره.به هرحال فعلا براش مهم نبود و تمام وسایل هاش هم هنوز توی اون اتاق بود پس به سمت همون اتاق حرکت کرد تا کمی استراحت کنه.



Wildest DreamWhere stories live. Discover now