part (124)

253 65 16
                                    

دکمه کتش رو باز کرد و روی یکی از مبل ها نشست و به پدربزرگش نگاهی انداخت تا ببینه حرفش چیه.
پارک همونطور که روی مبل نشسته بود،دستهاش روی توی هم قفل کرد.
-شنیدم ضرر بزرگی به شرکت وارد شده
چانیول با شنیدن اون حرف،چشمی چرخوند به هرحال دیر یا زود اون پیرمرد از همه چیز باخبر میشد پس جای تعجبی نداشت.
-اره یکی از کشتی هامون توقیف شده
بی تفاوت گفت و نگاهی به اطرافش کرد
-میخوای ضرر رو چجور جبران کنی؟
-هنوز دارم بهش فکر میکنم
پارک پوزخندی زد
-میدونی که فکر کردن کافی نیست،مدت زیادی میشه که شرکت و بقیه چیزهارو بهت سپردم چون به توانایی هات اعتماد داشتم امیدوارم بتونی راه حلی برای این گندی که زدی پیدا کنی چون در این صورت ضرر خیلی بزرگی به شرکت وارد میشه خودت که خبر داری درسته!.
چانیول کلافه نفس عمیقی کشید،خود لعنتیش همه این هارو میدونست و لازم نبود اون مرد براش تکرار کنه.
-بنظرم بهتره پیشنهاد جئون برای همکاری رو بررسی کنی،میتونه نیمی از ضرر رو جبران کنه
چانیول با شنیدن این حرف اخمی کرد
هیچ دوست نداشت که با اون مرد یا هر کس دیگه ای کار کنه،نه تا وقتی که خودش بخواد و اون مرد اصلا توی لیستش نبود.
از جاش بلند شد
-دربارش فکر میکنم،حالا هم اگه اجازه بدین به اتاقم میرم
با صورت جدی گفت و از سالن خارج شد و به سمت اتاقش حرکت کرد.
بعد از طی کردن پله ها و راهرو ها به در اتاق خودش رسید.
با باز کردن در بکهیون رو دید که روی تخت خوابیده
کمی تعجب کرد،فکر میکرد که پسر بعد از رفتن شیوون به اتاق خودش برگرده.
اما اون هنوز اینجا بود،چرا؟!
جواب این سوال زیادی سخت نبود و با کمی فکر کردن میشد فهمید که پسر کوچیکتر میترسه و نمیخواد که تنها باشه.
نگاهش رو از بکهیون گرفت و کتش رو در آورد و روی پاف تخت انداخت
اصلا حوصله شرکت رفتن رو نداشت و ترجیح میداد کارهاش رو از همینجا پیش ببره
به سمت بطری وودکا رفت و برای خودش کمی از اون ریخت و روی مبل لم داد.
کمی گره کراواتش رو شل تر کرد و سرش رو به عقب تکیه داد.
توی ذهنش مروری بر اتفاقاتی که اخیرا افتاده بود کرد.
همشون مثل تیکه های متفاوتی از یک پازل بودن اما هیچ قطعه باهم جور نمیشد مگر اینکه بقیه قطعه هارو کشف میکرد اما چیزی که کاملا واضح بود این بود که تمام این اتفاقات یک جوری بهم مربوط میشدن و امکان نداشت که اتفاقی یا تصادفی باشه.
کمی از وودکاش رو مزه کرد و به سقف اتاق خیره شد
با یادآوری اینکه چند ساعت پیش یک تماس از کای داشته موبایلش رو در آورد و بهش زنگ زد،اونموقع نمیتونست جواب بده و بعد به کل یادش رفته بود تماس رو.
بعد از چندتا بوق کوتاه صدای مرد توی گوشش پیچید و مشغول حرف زدن باهاش شد.
بعد از اینکه تماس رو قطع کرد اخم ریزی بین ابروهاش نشست.
کای ازش خواسته بود به دیدنش بره اما نگفته بود دلیلش چیه.
جدیدا کارهای کای کمی اون رو میترسوند،اون مرد کاملا عقلش رو از دست داده بود و مثل روانی ها دنبال کیونگسو میگشت.کارهاش حتی اون رو هم نگران میکرد
لیوان رو روی میز گذاشت و از جاش بلند شد تا لباسش رو عوض کنه.
امروز کارهاش رو از همینجا انجام میداد و مارک رو به شرکت میفرستاد،پس پیام کوتاهی برای مارک ارسال کرد
بعد از اینکه کتش رو با لباس راحت تری عوض کرد به سمت میزش رفت.
معمولا برای کار کردن به اتاق کارش میرفت،اما الان دلش میخواست همینجا بمونه.
خودش هم نمیدونست چرا.شاید برای اینکه وقتی بکهیون بیدار میشه با دیدن اون دیگه نترسه.هرچی که بود نمیخواست زیاد بهش فکر کنه.پس لپتاپش رو روشن کرد تا دوباره وضعیت ضرری که بهشون رسیده رو چک کنه و ببینه از کدوم قسمت ها میتونه جبرانش کنه.
***********************
آروم خودش رو بالا کشید و گیج و منگ نشست.نگاهی به اطراف انداخت
هیچکس توی اتاق نبود.دستی به موهاش کشید و سعی کرد مرتبش کنه.
از روی تخت بلند شد و به سمت بیرون رفت تا ببینه بقیه کجان.به ساعتش نگاهی انداخت،احتمالا برای شام به سالن ناهارخوری رفته بودن پس اون مسیر رو انتخاب کرد.
لعنت از صبح تا شب خوابیده بود و توی تمام بدنش احساس ضعف و درد میکرد.
سعی کرد آروم از پله ها پایین بره.کمی سرش گیج میرفت و نمی‌خواست بدنش بیشتر از این درد بگیره
با رسیدن به سالن،مارک رو دید که کنار چانیول ایستاده و با دقت به دستورهایی که مرد بزرگتر بهش میداد گوش میکرد.
اما چانیول با دیدن بکهیون حرفش رو قطع کرد و به مارک اشاره کرد که میتونه بره.
بکهیون با کنجکاوی بیشتر به میز نزدیک شد.یعنی اون چه حرف مهمی بود که با اومدنش،چانیول حرفش رو قطع کرد
-میخواستم بیام صدات کنم،بیا بشین شام حاضره
رو به پسر کوچیکتر با صورت رنگ پریده اش گفت و به صندلی روبه‌روش اشاره کرد.
بکهیون هم به همون سمت رفت و روی صندلی نشست
************************
(*بیست دقیقه قبل)
مارک با تردید حرفش رو تموم کرد و سرش رو پایین انداخت.
هرچند که هم خودش هم چانیول این توقع رو داشتن اما باز هم حس ترس از خشم مرد مقابلش نمیذاشت که استرس نداشته باشه.
چانیول با اخم غلیظی که رو پیشونیش بود دست مشت شده اش رو آروم روی میز کوبید.
چرا نمیتونستن این حرومزاده کثافت رو پیدا کنند! یعنی انقدر اون عوضی زرنگ بود که حتی از دست خانواده پارک هم تونسته بود قایم بشه.
با چشم های جهنمیش به مارک زل زد
-تمام کلاب هاش رو بهم بریز
مارک با شنیدن حرف چانیول چشم هاش گرد شد،اون مرد داشت باهاش شوخی میکرد؟! همچین چیزی امکان نداشت
-هرجایی که میفهمی برای اونه رو بهم بریز،و بین افرادش پخش کن که چرا داره این بلا سرش میاد.وقتی بفهمه داره بهش پشت سر هم ضرر میرسه بالأخره مجبور میشه خودش رو نشون بده
-اما قربان اینکار خیلی خطرناکه
-بنظرت برام مهمه؟!
با فریاد چانیول،مارک به سکوتش ادامه داد
-حالا که نمیتونیم اون آشغال رو پیدا کنیم،پس باید یه جوری بیرون بکشیمش پس از کلاب هاش شروع کن.مطمئن باش افراد عوضیش خبرها رو سریع بهش میرسونن.
نفسشو با حرص بیرون داد و دستی به چونه‌اش کشید
این روش به زودی جواب میداد،میتونست حسش کنه.باید به هر قیمتی شده اون باند جهنمی رو از هم می‌پاشوند تا بفهمن با کی طرفن.
با دیدن بکهیون که داره به سمتشون میاد،کمی صاف تر نشست و به مارک اشاره کرد که میتونه بره
**************************
(*زمان حال)
بکهیون درحالی که قاشق سوپ رو میذاشت دهنش،زیر چشمی به چانیول نگاه میکرد.
هنوز کنجکاو بود بدونه اون ها درباره چی داشتن حرف میزدن اما نمیتونست به صورت مستقیم بپرسه.شاید بعدا میتونست از زیر زبون مارک چیزی بیرون بکشه.
-من بعد از شام باید برم کای رو ببینم
سرش رو بالا آورد و نگاهی به چانیول کرد
-نگران نباش،مارک همینجاست و تنهات نمیزاره
بکهیون سری تکون داد و مشغول خوردن ادامه سوپش شد اما با یادآوری چیزی دوباره سرش رو بالا آورد
-پدربزرگ کجاست؟
خیلی کم پیش میومد تا اون پیرمرد رو ببینه،اصلا نمیتونست سر از کارهاش در بیاره.
-اون شامش رو زودتر خورده و الان توی اتاقشه.انگار کار داره
چانیول همونطور که جمله اش رو تموم میکرد با دقت به بکهیون خیره بود.
این پسر هیچ سوالی درباره اینکه آیا اون فرد رو پیدا کردن یا نه نمیپرسید و ساکت تر از همیشه بنظر میومد.
به ساعتش نگاهی انداخت و با دستمال دهنش رو پاک کرد.
-شاید کانگ امشب برای چک کردن وضعیتت بیاد
همونطور که بلند میشد گفت،و صندلیش رو درست گذاشت
-من حالم خوبه
زمزمه آروم پسر رو شنید اما جوابی نداد.کتش رو از روی صندلی کنار برداشت و بعد از نیم نگاه کوتاهی به بکهیون به سمت بیرون حرکت کرد.بکهیون نگاهش رو از پشت چانیول گرفت و به صندلی خالی روبه‌روش داد
هر روز که میگذشت وضعیت اینجا بیشتر بهم میریخت و پیچیده تر میشد.خسته شده بود
باید هرچه زودتر این بازی رو تموم میکرد و از اینجا میرفت
اما خود لعنتیش هم میدونست چه چیزی داره مانع رفتنش میشه و هیچ کاری از دستش بر نمیومد.
کلافه چنگی به موهاش زد.اما دیگه نباید بیشتر از این به خود‌ش آسون می‌گرفت.اول و آخرش اون یه وعده توخالی بود که به خودش میداد و میدونست هیچوقت قرار نیست اتفاق بیفته.پس هدر دادن وقتش اینجا بیهوده بود.
قاشق سوپ رو رها کرد و از جاش بلند شد.باید با کیونگسو در این باره حرف میزد.اون بهتر میتونست راهنماییش کنه.

Wildest DreamWhere stories live. Discover now