part (144)

245 69 5
                                    


(*فردا)
با دقت مشغول کار کردن با لپتاپش بود.نمیتونست دست روی دست بزاره تا ببینه اون باند لعنتی هم خودش و هم چانیول رو میفرسته سینه قبرستون برای همین سعی داشت از طریق افرادی که تو کلاب کار میکردن چیزی پیدا کنه اما همش به بن بست میخورد.
هیچکدوم از اون ها با افراد مهم اون باند ارتباط نداشتن یا حداقل با موبایلشون ارتباط نداشتن.
قضیه کلاب های مرتبط با باند بلک‌شارک رو از مارک فهمیده بود انگار قبلا چانیول دستور داده بود تا کلاب هاش رو بهم بریزن اما فایده ای نداشت.
سخت مشغول پیدا کردن ردی از رئیس اون باند بود که با صدای نوتیفیکیشن موبایلش اون رو برداشت و نگاهی به متن پیام انداخت.
با تعجب به پیامی که لوهان براش فرستاده بود خیره شد
اون پسر شماره سهون رو برای چی میخواست!
شونه‌ای بالا انداخت و بهش تکست داد که بعدا براش میفرسته
دستی به چشمهاش کشید و دوباره به صفحه‌ی لپتاپ خیره شد.
شاید داشت جای اشتباهی دنبال اون مرد میگشت.
اول باید سرنخ ها رو کنار هم میذاشت تا بتونه تشخیص بده از چه طریقی میتونه گیرش بیاره.اینطور که معلوم بود اون مرد یا زن یا هر کوفتی که هست زیادی محتاط بود برای همین هم نمیتونست پیداش کنه.
همچنان درحال گشتن و فکر کردن بود که با صدای بلندی که از بیرون اومد حواسش پرت شد.
سعی کرد نادیده اش بگیره و به کارش ادامه بده اما بازهم صدای بلندتری به گوشش رسید.
اون ها داشتن چه غلطی میکردن؟! به هوای اینکه خدمتکارها دارن چیزی رو جابجا میکنن از اتاق به بیرون سرک کشید اما کسی رو ندید.
میخواست دوباره به داخل برگرده اما با صدای شکستن چیزی از اتاق چانیول با تعجب به اون سمت نگاهی انداخت.
اون مرد داشت چیکار میکرد.با کنجکاوی کمی بیشتر ایستاد
و بازهم صدای بلند دیگه‌ای از اتاق به گوشش رسید.با اخم به سمت اتاقش رفت و به اطراف نگاه انداخت
چرا هیچکس نمیومد ببینه که چخبره!
چند تقه به در زد اما جوابی نگرفت.دوباره منتظر شد اما هیچ صدایی از چانیول نشنید.
آروم دستگیره در رو گرفت و در و باز کرد.
سرکی به داخل کشید و با چیزی که دید خشکش زد
با دست جلوی دهنش رو گرفت.
"خدای من اینجا چه خبره" با نگرانی توی دلش گفت و به داخل اتاق رفت.
تمام وسیله های شکسته بود و هرکدوم گوشه ای افتاده بودن.
خورده شیشه ها همه جا پخش شده بود.
با ترس به دنبال چانیول گشت و اون رو از پشت دید که به پایین تختش تکیه داد.
سعی کرد با روفرشی هاش شیشه هارو کنار بزنه و آروم به اون سمت تخت رفت تا چانیول رو ببینه.
مرد همون طور که به تخت تکیه داده بود،بطری الکلش کنارش بود و داشت با اون دست های خونی سیگار میکشید.
بکهیون با شوک به دوتا دستهاش که کاملا از خون قرمز شده بود خیره شد.
-داری چه غلطی میکنی؟!
چانیول که تا اون لحظه توی فکر بود و متوجه بکهیون نشده بود سرش رو بالا آورد.
چندبار پلک زد تا پسر کوچیکتر رو واضح ببینه.
بخاطر قوی بودن الکل سرش کمی گیج میرفت و جلوش رو تار میدید.از دستش در رفته بود که چندتا بطری رو خالی کرده
اما اینکه جلوش رو درست نمیدید یعنی بیشتر از حدش مصرف کرده.
-اوه تویی
تنها جمله‌ای که تونست به پسر متعجب و نگران جلوش بگه
سیگارش رو روی پارکت خاموش کرد و سعی کرد بلند بشه
اما هربار تعادلش رو از دست میداد و سر میخورد سرجاش
بکهیون با ناباوری به وضعیت چانیول خیره شد.
باورش نمیشد اون رو توی همچین حالتی میدید.به سمتش رفت و بازوش رو گرفت و کمکش کرد تا روی تخت بشینه.
دستهاش رو گرفت و چرخوند.به کف دستهاش که جای بریدگی دیده میشد نگاه انداخت.
فورا باید ضدعفونی میشد و زخم هاش رو میبست.
-میتونی تا حموم بیای؟
کل دست مرد خونی بود و باید دستهاش رو میشست و بعد زخم هاش رو میبست برای همین باید به حموم میبردش.انگار دستش رو به صورتش هم کشیده بود چون کمی از صورتش هم خونی بود
جعبه کمک های اولیه هم توی کمد حموم بود.
کلافه نفس عمیقی کشید و یکی از بازوهای مرد رو دور گردنش انداخت و کمرش رو گرفت.
اون مرد مست و گیج تر از این حرف ها بود که بخواد تکون بخوره و به حرفهاش گوش کنه
آروم آروم همونطور که نیمی از وزن چانیول روش بود به سمت حموم رفت و سعی کرد سوال اینکه چرا چانیول اتاق رو بهم ریخته و این بلا رو سر خودش آورده رو نادیده بگیره.
به سختی وارد حموم شدن و چانیول رو روی سکوی کنار وان گذاشت.
به سمت کمد رفت و جعبه‌ی کمک های اولیه رو بیرون آورد و کنار چانیول گذاشت.بدون اینکه ازش اجازه بگیره دکمه‌های لباس خونیش رو باز کرد و اون رو از تنش خارج کرد.
شیر آب وان رو برداشت و دست هاش رو سمت وان گرفت و آروم آب ولرم رو روی دستهاش ریخت.
سنگینی نگاه چانیول رو روی خودش حس میکرد اما سعی کرد نادیده‌اش بگیره و به کار خودش ادامه بده.
خودش هم نمیفهمید چرا داره کمکش میکنه اما نمیتونست مثل اون بی رحم باشه و چشمهاش رو ببنده و بره.
بعد از اینکه دستهاش رو شست.
حوله‌ی تمیزی رو برداشت و دست هاش رو خشک کرد.
جعبه رو باز کرد و محلول ضدعفونی کننده رو ازش بیرون آورد.
همینطور که مشغول بستن زخم های دستش بود نگاهی به صورت مرد انداخت که باعث شد چشم تو چشم بشن.
-متأسفم که نتونستم ازت مراقبت کنم
چانیول با صدای آرومی گفت و همونطور که به پسر خیره بود چندبار پلک زد.درواقع دلیل اینکه کل اتاق رو از عصبانیت بهم ریخته بود همین بود.از اینکه نمیتونست از پسر مراقبت کنه.نمیتونست باهاش خوب رفتار کنه.نمیتونست احساساتش نسبت به اون رو قبول کنه و کلی دلایل دیگه که همشون به این پسر مربوط میشد.
بکهیون با حرف چانیول نگاهش رو دوباره به دستهاش داد
-خودم میتونم از خودم مراقبت کنم
با لحن ملایمی گفت و حوله‌ رو خیس کرد.کمی مکث کرد و به سمت صورت چانیول رفت.
آروم سرش رو کمی بالاتر گرفت و با حوله صورت خونیش رو تمیز کرد.
بعد از اینکه کارش تموم شد.
داشت وسیله هایی که از جعبه بیرون آورده بود رو دوباره سر جاش برمیگردوند که دست چانیول دستهاش رو گرفت.
آب دهنش رو قورت داد و با ضربان قلبی که هر لحظه بالاتر میرفت به سمت چانیول برگشت.
چانیول همونطور که دست های پسر رو گرفته بود از جاش بلند شد و کمی بهش نزدیکتر شد.
-ولی میخوام من فقط مراقبت باشم
آروم گفت و یکی از دست هاش رو بالا آورد و گونه‌های پسر رو نوازش کرد.
بکهیون که نمیدونست چه واکنشی نشون بده فقط ساکت موند.اولین بار بود چانیول همچین چیزی بهش میگفت.درواقع اولین بار بود که اصلا اون ها یک مکالمه آروم داشتن.
و چرا چانیول داشت اینطوری رفتار میکرد‌؟ چرا اصلا باید مراقبش میبود؟ مگه اون نمیخواست زودتر از شر بکهیون خلاص بشه؟ توی افکارش داشت دنبال جواب میگشت که با قرار گرفتن لب های چانیول روی لب های خودش چشم‌هاش گرد شد.
این یه رویا بود مگه نه؟! امکان نداشت چانیول اون رو با میل خودش ببوسه این فقط یه امید واهی بود.
چون مست بود کنترلش رو از دست داده بود و داشت اینکار و باهاش میکرد.
اما چانیول هر لحظه داشت بوسه رو عمیق تر میکرد طوری که انگار قراره برای آخرین بار اون لب‌ها رو ببوسه.
بکهیون غرق در اون لذت شده بود اما با یادآوری اینکه هیچ وقت چانیول نمیتونه اون رو دوست داشته باشه چشم هاش رو باز کرد و دستهاش رو روی سینه‌ی چانیول گذاشت و اون رو به عقب هل داد.
چانیول با نگاهی که از بکهیون دنبال جواب میگشت با نگرانی بهش خیره شد.دنبال یه دلیل میگشت که چرا اون پسر پسش زده.
بکهیون همونطور که نفس نفس میزد نگاهی به چهره‌ی سوالی چانیول انداخت و از حموم بیرون رفت.
نمیتونست،نمیتونست دوباره اینکار و با خودش بکنه.
با سرعت از اتاقش خارج شد و به سمت اتاق خودش رفت.
در رو بست و دستش رو روی قلبش گذاشت.
بین احساسات و منطقش داشت دیوونه میشد.و این روزها چانیول داشت بیشتر از همیشه گیجش میکرد.
اون لعنتی چرا داشت دوباره اینکار و باهاش میکرد.سعی کرد بغضش رو قورت بده.
به سمت تختش رفت و روش دراز کشید و به سقف خیره شد.
باید هرچه زودتر از اینجا میرفت.
هرچی بیشتر میموند،بیشتر توی باتلاق چانیول فرو میرفت.
چانیول شوکه از رفتن پسر با اخم لبه‌ی سکو نشست.
پوزخندی زد.چرا باید تعجب میکرد؟! بعد از اون کارهایی که باهاش کرده بود بیشتر از این حقش بود.
به دستهاش که خیلی ناشیانه باندپیچی شده بود نگاهی انداخت و لبخند کوتاهی زد.سعی کرد با سرگیجه ای که داشت از حموم خارج بشه.
به سمت تختش رفت و خودش رو پرت کرد روی تخت.
سرش داشت از درد میترکید.انگار یکی داشت با مته مغزش رو سوراخ میکرد.
ساعد دستش رو روی چشمهاش گذاشت تا کمی بخوابه.
الان توی موقعیتی بود که شرکت و اون باند لعنتی به هیچ جاش نبودن و فقط میخواست بخوابه تا دردش آروم بشه.
و مثل شب‌های قبل با فکر کردن به بکهیون کم‌کم به خواب رفت.

Wildest Dreamحيث تعيش القصص. اكتشف الآن