چانیول با اخم به تماسی که قطع شده بود نگاهی انداخت.
بکهیون امروز چه مرگش شده بود،کم کم داشت احساس میکرد اتفاقی افتاده و یک چیزی درست نیست.
-میشه جلسه رو به فردا موکول کنیم آقایون
چانیول رو به بقیه مدیرها گفت،و از جاش بلند شد.درواقع کسی جرعت مخالفت کردن نداشت پس همه تایید کردن و از جاهاشون بلند شدند.
از اتاق جلسه خارج شد و به سمت اتاق بکهیون حرکت کرد
-بکهیون داخلِ؟
از هیری پرسید و سعی کرد دوباره با پسر تماس بگیره
-نه قربان ایشون نیستن
با اخم به سمت پایین حرکت کرد
-مارک همین الان بیا شرکت
تماس رو قطع کرد و بعد از باز شدن در آسانسور به سمت نگهبان های شرکت حرکت کرد
-بکهیون امروز از شرکت خارج شده؟
-نه قربان از صبح که وارد شدن،دیگه ما ندیدیمشون
"فاک" به سمت راننده رفت اما اون هم خبری نداشت.
گه توش باید از همون دیشب میدونست بکهیون داره مشکوک رفتار میکنه.
فقط کافی بود بفهمه همه این ها مسخره بازی بیش نیست اونوقت بهش نشون میداد که با کی طرفه.
به سمت اتاق مراقبت رفت تا دوربین های سیسیتیوی شرکت رو چک کنه.
-قربان چیزی شده؟
-فیلم دوربین ها رو یک ساعت ببر عقب،و بکهیون رو پیدا کن
رو به مسئول گفت و منتظر ایستاد،و سعی کرد تا دوباره با بکهیون تماس بگیره.
اما اون لعنتی جواب نمیداد،بیخیال زنگ زدن شد و چشمهاش رو روی مانیتورها متمرکز کرد.
"بجنب بجنب" زیرلب گفت و با پاهاش ضرب گرفته بود.
تا بالأخره مرد رسید به زمانی که بکهیون از آسانسور خارج شد.
چانیول با دقت راهی که پسر داشت میرفت رو زیر نظر گرفت
-قربان فکر کنم داره از در اضطراری پشت شرکت خارج میشه
چانیول اخمی کرد،چه دلیلی داشت که بکهیون بخواد بدون اینکه کسی اون رو ببینه از شرکت خارج بشه؟!
-دوربین های بیرون شرکت تا چه محدوده ای رو پوشش میدن؟
-تا دویست متر قربان
-ببین بکهیون بعد خروج از شرکت به کدوم سمت میره
مرد سری تکون داد و مشغول بازبینی شد چانیول دوباره به مارک زنگ زد.
-بکهیون یا فرار کرده یا اتفاقی براش افتاده افراد فاکیت رو آماده پیدا کردنش بکن
بدون معطلی پشت سرهم گفت و تماس رو قطع کرد
-قربان،پیداش کردم داره به سمت خیابون چونگدام میره،اونجا یک ایستگاه تاکسی هم هست ممکنه کسی اون رو دیده باشه
-به تیم امنیتی بگو موبایلش رو ردیابی کنن
سریع از اتاق خارج شد و به سمت پارکینگ حرکت کرد.
باید قبل از اینکه پدربزرگش یا کس دیگه ای میفهمید بکهیون رو پیدا میکرد.
به اندازه کافی قرار بود از اون پیرمرد سرکوفت بخوره و نمیتونست اجازه بده بکهیون هم اضافه بشه.
"شت" ممکن بود تمام این ها زیر سر باند بلکشارک باشه
از اول هم نباید اون بچه رو از جلو چشمهاش دور میکرد.
تا الان قربانی تمام کارهای اون باند بکهیون بوده و اینبار هم ممکنه بلایی سرش آورده باشن.
از عصبانیت مشت محکمی به فرمون کوبید و پاهاش رو بیشتر روی پدال گاز فشار داد.
*******************
سه ساعت از گم شدن بکهیون میگذشت و آخرین جایی که تونستن با موبایل ردشو بگیرن یک ساختمون متروکه بود
هیچ نشونه ای از درگیری و خون تو ساختمون نبود،اما هنوز نمیتونستن مطمئن باشن که هیچ بلایی سرش نیومده.
برای شیشمین بار متوالی سیگاری از پاکت خارج کرد و آتیش زد و به ماشین تکیه داد و دوباره به ساختمون نگاهی انداخت.
-برام هویت رئیس باند بلکشارک رو پیدا کن
به مارک که چند قدمیش ایستاده بود گفت و پکی به سیگارش زد.
مارک با اینکه میدونست همچین چیزی غیرممکن اما حرفی نزد چون نمیخواست بیشتر از این مرد کنارش رو عصبانی کنه.
چون چانیول الان مثل یک بمب ساعتی عمل میکرد و هر لحظه ممکن بود به خاطر کوچیکترین چیزی منفجر بشه.
باید هرچه زودتر بکهیون رو پیدا میکردند وگرنه پارک بزرگ شک میکرد و ازش میخواست که براش توضیح بده تا الان هم بخاطر دستور چانیول سکوت کرده بود اما بیشتر از یه مدت نمیتونست حرفی نزنه.به بقیه افراد دستور داده بود تا به گشتن ادامه بدن...
-نشنیدی چی گفتم؟
مارک با صدای چانیول به خودش اومد
-آه بله قربان
-پس چرا هنوز اینجا ایستادی،احمق
چانیول با عصبانیت از زیر دندون های چفت شده اش گفت
مارک سریع خم شد و به سمت ماشینش حرکت کرد.
وقتی فهمید کی پشت این اتفاقات لعنتی قسم میخورد بلایی بدتر از مرگ سرش بیاره.
با خشم سیگار رو به گوشه ای پرت کرد.
میخواست سوار ماشین بشه که به موبایلش پیامی اومد.
موبایل رو از جیبش خارج کرد و پیام رو باز کرد.
"زنده موندن همسرت بستگی به تو داره،تا چه حد سریع میتونی خاک های مرگ رو کنار بزنی پارک چانیول؟! یک ساعت بیشتر از زمان زنده موندنش بیشتر نمونده،یادت نره تنها کسی که باید اونجا باشه فقط خودتی!"
بعد از خوندن متن به عکس نگاهی انداخت،چشمهاش گرد شد.
اون حرومزاده ها بکهیون رو زنده به گور کرده بودن؟!
نه نه فاک،با عجله سوار ماشینش شد و خوب به عکس دقت کرد.
گه توش،اونها دقیقا کنار قبر پدر و مادر بکهیون دفنش کرده بودن.از عصبانیت زیاد فرمون رو محکم تو مشتش گرفت و با عجله ماشین رو روشن کرد و تا اخرین حد سرعت شروع به حرکت کرد که صدای جیغ لاستیک ها کل کوچه رو پر کرد.
میخواست به مارک زنگ بزنه اما یادش اومد گفته بودن تنها بیا.
"فاک" بلند فریاد زد و بیشتر گاز داد.از اون عوضی ها همه چیز برمیومد.
وارد خیابون اصلی شد و با سرعت غیرمجاز از بین ماشین ها سبقت میگرفت.
از اینجا تا قبرستون چهل دقیقه راه بود،باید هرچه زودتر خودش رو میرسوند.چون معلوم نبود بکهیون چند ساعته اون زیر بوده و هر ثانیه با ارزش بود.
اما اگه میخواستن بکشنش چرا از روش دیگه ای استفاده نکرده بودن؟! چرا بهش خبر داده بودن تا نجاتش بده!.
اون کثافت ها فقط سعی داشتن بازیش بدن،وگرنه خیلی وقت پیش فرصت کشتن بکهیون رو داشتن.
نمیدونست هدفشون از این کارها چیه و الان مغز لعنتیش نمیتونست درست فکر کنه.تنها چیزی که روش تمرکز کرده بود رسیدن به اون قبرستون جهنمی و نجات دادن بکهیون بود.
انقد با سرعت و بد رانندگی میکرد که چندبار نزدیک بود تصادف کنه.
اما اون باید خودش رو هرچه زودتر میرسوند اون هم به هر قیمتی.
*******************
با شوک و ترس ناگهانی بهوش اومد،ناخواسته سرفه ی کوتاهی کرد و سعی کرد از جاش بلند بشه اما هنوز چندسانت هم تکون نخورده بود که سرش محکم به چیزی برخورد کرد.
میخواستش رو تکون بده اما باز هم به دیواره های اطراف برخورد کرد.
چندبار پلک زده،با این که چشم هاش باز بود اما همه جا تاریک بود و هیچی نمیدید.
انقدر ترسیده بود که حتی متوجه دونه های عرق که کل بدنش رو پوشونده بود نشده بود.
سعی کرد چند نفس عمیق بکشه.
اما اون فضا انقدر کوچیک بود به سختی میتونست اکسیژن رو به ریه هاش بکشه.
چند ضربه محکم به اطرافش زد،و سعی کرد دیواره بالا و اطرافش رو فشار بده اما هیچ تاثیری نداشت.
نه نه نه نه اینجا چخبر بود،چرا نمیتونست هیچ تکونی بخوره؟!
اون حرومزاده ها کجا زندونیش کرده بودن.
آب دهنش رو قورت داد،این یه تابوت بود؟! یعنی ا..اون الان توی یک تابوت دفن شده بود؟!
بعد از اینکه مغزش کامل شرایطش رو آنالیز کرد ترس توی تمام بدنش رخنه کرد.
نفس هاش سریعتر شده بود و سعی کرد لباسش رو کنار بزنه
انقدر گرم بود که احساس میکرد از گرمای بدن خودش داره خفه میشه.
اشک هاش بدون اینکه خودش بخاد روی گونه هاش سر میخوردن
-کمک،یکی کمک کنه
سعی کرد داد بزنه تا شاید کسی صداش رو بشنوه اما حتی صداش هم باهاش همکاری نمیکرد.باز هم سعی کرد با همون صدای ضعیفش فریاد بزنه
-کسی اینجا نیست،کمک
چند ضربه به بالا زد تا شاید کسی صدایی ازش بشنوه اما میدونست که بعید کسی صداش رو بشنوه.
YOU ARE READING
Wildest Dream
Fanfiction🖤نام فیک: Wildest Dream 🖤نویسنده: Hiru 🖤کاپل: kaisoo,chanbeak(هردو اصلی) 🖤وضعیت: کامل 🖤ژانر:اکشن،رومنس،مافیا،راف،اسمات،جنایی،رازآلود 🖤رده سنی: +18 🖤خلاصه: ♠️کایسو: دو کیونگسو پسر مرموزی که به تازگی توی عمارت کیم مشغول به کار شده و بدون اینک...