بعد از پنج دقیقه که بی حرکت،گیج و منگ ایستاده بود میخواست به سمت ماشین بره تا مطمئن بشه
قدم اول رو که برداشت دستی روی شونه اش نشست و اون رو عقب کشید.
با ناباوری به چهرهی کسی که شونه اش رو گرفته بود خیره شد.
اون چانیول بود.آره خودش بود داشت درست میدید.
چانیول بدون اینکه جلب توجه کنه دست بکهیون رو گرفت و با خودش به سمت کوچه های اون اطراف کشید.
بعد از اینکه از اون شلوغی دور شدن بکهیون نفس عمیقی کشید.
به دست خودش و چانیول نگاهی انداخت.
تا چند دقیقه پیش قلبش تقریبا ایستاده بود باورش نمیشد حالا همون مرد دستش رو گرفته و داره اون رو دنبال خودش میکشه.
-چه اتفاقی افتاده؟
با صدایی ضعیف از چانیول پرسید.مرد سرعتش رو کمی کمتر کرد و نگاهی به بکهیون انداخت.
درواقع اون از ماشین خارج شده بود تا با بکهیون حرف بزنه چون بیشتر از این نمیخواست وقت رو تلف کنه اما الان نمیتونست که حقیقت رو بگه! الان وقتش نبود پس الکی یک دروغ کوچیکی گفت
-اومدم بیرون سیگار بکشم تا وقتی که تو میای و شروع کردم به قدم زدن خودم هم نمیدونم کِی توی ماشین بمب گذاری کردن
درواقع حدس میزد کار اون زنی باشه که از پشت بهشون زده بود.یک کاور عالی برای بمب گذاری.پس اون مرد تصمیم گرفته بود اینجوری بهش جواب بده؟! پوزخندی زد
بکهیون هنوز از اتفاقی که افتاده بود قلبش تند میزد.آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد تنفسش رو منظم کنه.
-پس ماشین چی؟
-به مارک میسپرم بهش رسیدگی کنه
کوتاه جواب داد.نمیتونستن اونجا بمونن خطرناک بود برای همین باید هرچه زودتر از اونجا دور میشدن.
ممکن بود افراد اون مرد هنوز اونجا کمین کرده باشن.
-چرا دارن این بلا رو سرمون میارن؟ مگه چیکار کردی؟
با سوال بکهیون احساس آشغال بودن بهش دست داد.
اونقدر توی کثافت کاریهای خودش و پدربزرگش غرق شده بود که حتی نمیدونست انتقام کدوم کار رو دارن ازش پس میگیرن
-نمیدونم
هر دو در سکوت داشتن راه میرفتن و همچنان دست هاشون بهم قفل بود.هرکدوم فکرشون درگیر چیزی بود.
بکهیون داشت به این فکر میکرد که چرا وقتی اون اتفاق افتاد انقدر ناراحت و شوکه شده بود.مگه اون مرد براش مهم بود که همچین واکنشی نشون داد؟! اون ها بزودی از هم جدا میشدن و این همون چیزی بود که بکهیون میخواست اما چرا خوشحال نبود بابتش؟! هنوز بلاهایی که چانیول سرش آورده بود رو فراموش نکرده بود پس چرا هنوز هم براش مهم بود که چه اتفاقی براش میفته.با عصبانیت فحشی به خودش داد.باید هرچه زودتر خودش رو از اون خانواده جدا میکرد نمیخواست بشه یکی مثل اون ها
چانیول با دست آزادش موهاش رو بالا داد و کلافه نیم نگاهی به پسر ساکت کنارش انداخت.
نمیتونست اون لعنتی نمیتونست حرفش رو بزنه.
با چه رویی باید باهاش حرف میزد اون هم بعد کارهایی که باهاش کرده بود؟! حتی اون پسر داشت تقاص کارهایی که اون تو گذشته انجام داده بود رو پس میداد و هیچ کاری از دستش بر نمیومد تا جلوش رو بگیره برای همین از خودش متنفر بود.اینکه بخواد قلب اون پسر رو بدست بیاره خودخواهی محض بود اما اون از بچگی یاد گرفته بود که برای بدست آوردن چیزی که میخواد خودخواه باشه درست مثل پدربزرگش.ولی نمیخواست اینبار مثل قبلا کارهاش رو جلو ببره.الان قضیه فرق داشت
موبایلش رو خارج کرد تا تماسی با افرادش بگیره.دست بکهیون رو ول کرد که باعث شد پسر سرش رو بالا بیاره
چانیول بدون اینکه نگاهی بهش بکنه مشغول حرف زدن با یکی از افرادش شد و آدرسشون رو داد تا هرچه زودتر بیان دنبالشون.
بعد از قطع تماس بدون اینکه ارتباط چشمی با پسر برقرار بکنه بهش گفت که به زودی برمیگردن عمارت.
بکهیون که خیلی واضح متوجه تغییر رفتار مرد شده بود چیزی نگفت و کنار مرد ایستاد و منتظر موند.
************************
بعد از کلی فکر کردن بالأخره تصمیمش رو گرفت.
باید هرچه زودتر دست به کار میشد و اون مردی که کریس بهش گفته بود رو گیر میورد قبل از اینکه دیر بشه.
فرداشب باید به دیدن یکی میرفت تا ازش اطلاعات بگیره
پس به سمت در اتاق رفت تا با کای حرف بزنه و اون رو در جریان بزاره.
چند تقه به در زد که بادیگارد جدید در رو براش باز کرد.
-میخوام کای رو ببینم
با اخم گفت و منتظر موند تا مرد کنار بره.
بادیگارد اون رو تا جلوی در اتاق کای همراهی کرد که همین کارش روی مخ کیونگسو بود و داشت کلافه اش میکرد
توجهش رو به در جلوش داد.پس کای این اتاق رو برای موندن انتخاب کرده بود!
چند تقه به در زد و حتی قبل از اینکه صدای کای رو بشنوه در رو باز کرد و به داخل رفت چون تحمل قیافه اون احمقِ کنارش رو نداشت.
کای رو دید که داره ساعتی رو دور مچش میبنده و با موبایلش حرف میزنه.
منتظر موند تا تماسش تموم بشه اما با دقت به مکالمه اش گوش میکرد.
اولین بار بود میشنید کای داره با ملایمت با کسی حرف میزنه
حتی از کلمهی عزیزم هم استفاده میکرد!
نمیتونست نیمی از مغزش که کنجکاو بود رو نادیده بگیره اما نیمهی دیگه بهش اجازه نمیداد چیزی به روی خودش بیاره.
پس بدون اینکه توی چهرهاش حسی نمایان باشه به مرد زل زده بود.
کای بعد از قطع کردن تماس به پسر نگاه کوتاهی انداخت و به سمت کراواتش که روی تخت بود رفت.
-چیشده
-میخوام فرداشب برم یکی رو ببینم،فکر کنم بتونه اطلاعاتی از بیونگهو برام پیدا کنه
ابروهای کای بالا رفت و سری تکون داد.بعد از بستن کراواتش به سمت پسر برگشت
-خوبه،پس فرداشب باهم میریم دیدنش
کیونگسو با تعجب به مرد نگاه کرد.باورش نمیشد سر اون حرفش بود و میخواست واقعا باهاش بیاد.
-اما نباید افرادت دوروبرمون باشه وگرنه همه چیز خراب میشه
سعی کرد بهونه ای پیدا کنه تا بتونه تنها بره.
-گفتم فرداشب باهم میریم،حرفی از افرادم نزدم
کای با نیشخند محوی جوابش رو داد و به ساعتش نگاهی انداخت.
کیونگسو که دید بهونهی دیگه ای نداره ساکت موند.
کای نیم نگاهی به پسر انداخت و از کنارش رد شد و از اتاق خارج شد.
چند دقیقه پیش داشت با مادرش حرف میزد.
مادرش قرار بود چندماه پیش به کره برگرده اما انگار برنامه اش عوض شده بود و فعلا قرار نبود بیاد.اینطور برای خودش هم بهتر بود نمیخواست ذهنش رو با این قضایا درگیر کنه پس هرچه ازش دور میموند بهتر بود.
اما نمیتونست کنجکاوی کیونگسو وقتی داشت با تلفن حرف میزد رو نادیده بگیره.
پوزخندی زد اون پسر هنوز هم باهوش و زرنگ بود سعی کرده بود به روی خودش نیاره اما کاملا حواسش بهش بود که داشت با دقت به مکالمه اش گوش میداد.
چطور قبلا نتونسته بود این حرکاتش رو تشخیص بده؟!
سعی کرد تمرکزش رو روی قراری که امشب داشت بزاره.
مدتی میشد که از کارهای شرکت دور بود و حالا باید خودش به قرارها و قراردادها میرسید.
ESTÁS LEYENDO
Wildest Dream
Fanfic🖤نام فیک: Wildest Dream 🖤نویسنده: Hiru 🖤کاپل: kaisoo,chanbeak(هردو اصلی) 🖤وضعیت: کامل 🖤ژانر:اکشن،رومنس،مافیا،راف،اسمات،جنایی،رازآلود 🖤رده سنی: +18 🖤خلاصه: ♠️کایسو: دو کیونگسو پسر مرموزی که به تازگی توی عمارت کیم مشغول به کار شده و بدون اینک...