part (128)

250 69 9
                                    


بعد از نیم ساعت رانندگی به محله ای رسیده بودن که لوهان فقط میدونست آدم های خرپول اینجا خونه دارن و یک جورایی بالاشهر پولدارا محسوب میشد.
-چپ
بعد از پنج دقیقه سهون بهش گفت که بایسته.
نگهبان با دیدن سهون دستور داد تا در رو باز کنن.لوهان وارد اون حیاط بزرگ شد و کمی جلوتر ایستاد.
بعد از سهون از ماشین پیاده شد و پشت سرش به راه افتاد.
میتونست نگاه بادیگاردها رو روی خودشون حس کنه.
و احتمالا لخت بودن بالاتنه سهون به همراه لباس خونی که دور بازوش پیچیده شده بود میتونست دلیلش باشه.
خودش هم نمیدونست چرا داره دنبال مرد میره اما مگه انتخاب دیگه ای هم داشت؟!
-به ماریکو بگو بیاد بالا
سهون همینطور که داشت وارد سالن اصلی میشد رو به خدمتکارش که داشت با تعجب بهش نگاه میکرد گفت و به سمت دیگه ای حرکت کرد.
جلوی آسانسور ایستاد و به لوهان اشاره کرد که داخل بشه.
با اون عظمتی که لوهان از این خونه دیده بود،وجود آسانسور یک چیز معمولی بحساب میومد.
نگاهی به مردی که اسمش سهون بود انداخت.
-با من چیکار داری؟
-خیلی عجولی میدونستی؟
سهون بی تفاوت رو به پسر گفت و با بازشدن در از اون خارج شد.
لوهان با اخم دنبالش راه افتاده بود.خب اون حق داشت که بدونه!
سهون وارد اتاقش شد و به لوهان گفت هرجا که میخواد بشینه تا کارش تموم شه و بعد خودش وارد حموم شد
چند دقیقه بعد دختری همراه با جعبه بزرگی که لوهان حدس میزد توش وسایل پزشکی باشه وارد حموم شد.
معذب نشسته بود و کاری جز دید زدن اتاق سهون نداشت.
بعد از بیست دقیقه دختر خارج شد و بهش لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت.
و ده دقیقه بعد سهون با دستی که مرتب باندپیچی شده بود خارج شد.
-خب هنوز هم نمی‌خوای حرف بزنی؟
لوهان که کلافه شده بود با حرص گفت و ضربات پاش به زمین رو متوقف کرد.
-قراره ازت یک فیلم کوچولو بگیرم که قراره توش نقش کسی که دزدیده شده رو بازی کنی و بعدش به دوست خودت بستگی داره که چه اتفاقی برات میفته.
لوهان که متوجه یک کلمه از حرف های مرد نشده بود چندبار پلک زد.نکنه اون چاقو آغشته به سم توهم زایی چیزی بود؟
این مرد داشت چی میگفت؟
هوفی کشید و تکخندی به سرنوشت داغون خودش زد.
چرا هرچی روانی بود توی زندگی اون ظاهر میشد؟!
از جاش بلند شد تا بدون هیچ حرفی بره اما با صدای سهون ایستاد
-بهت توصیه میکنم از این در بیرون نری
لوهان با اخم و عصبانیت سمتش برگشت
-معلوم هست داری چی میگی؟ اینهمه راه منو کشوندی اینجا که همچین اراجیفی بهم بگی؟ حتی نمیفمم داری درباره چی صحبت میکنی بعد توقع داری از دستوراتت هم پیروی کنم؟!
سهون آهی کشید و برای چند ثانیه چشمهاش رو بست
چرا حرف اون کای عوضی رو گوش داده بود! این پسر داشت دیوونه اش میکرد
-ببین بچه،تا رفتارم خوبه باهام کنار بیا.اگه هرکاری بهت بگم انجام بدی میتونی خیلی راحت برگردی کره نمیدونم کجای این قضیه نامفهومه!
لوهان پوزخندی زد
-و چرا کسی که حتی اولین باره میبینم باید بهم کمک کنه که برگردم کره؟
"بخاطر اون کای احمق" سهون زیرلب گفت
-بخاطر بکهیون
لوهان با شنیدن اسم بکهیون با شوک به سهون خیره شد.
-ت..تو بکهیون رو از کجا میشناسی؟
-داستانش طولانیه،ولی بیا اینجور تصور کنیم که دارم برای کمک به اون تو رو برمیگردونم کره،اوکی؟
لوهان که با شنیدن اسم بکهیون نزدیک بود بخاطر احساسات مختلف گریه اش بگیره بی هیچ حرفی به مرد زل زد.اصلا اون مرد از کجا خبر داشت که اون میخواد برگرده کره؟!
-و قضیه اون فیلم چیه؟ لوهان دوباره با گیجی پرسید
-وقتی رفتی کره از دوستت بپرس،حالا اگه میشه برو بیرون میخوام استراحت کنم
لوهان باورش نمیشد اون مرد داره باهاش اینجوری حرف میزنه.انگار که داره یک آدم مزاحم رو بیرون میکنه
-پس من باید چیک...
-اتاق کناری برات حاضر شده،تا وقتی که صدات کنم اونجا بمون
سهون کلافه حرف پسر رو قطع کرد و سیگاری از توی پاکت برداشت و به لوهان اشاره کرد که بیرون بره.
پسر مو مشکی با تعجب و گیجی از اتاق خارج شد.
سهون پکی به سیگارش زد.
نمیدونست کای داره چه غلطی میکنه اما اونطوری که چانیول بهش گفته بود اونور اصلا اوضاع درستی نداشت و قضیه پیچیده تر از اونی بود که بخواد با یک تماس براش تعریف کنه.
هرچند این قضیه به خود کای مربوط میشد و اون فقط داشت بخاطر رفیق احمقش اینکارهارو براش انجام می‌داد.
خوشبختانه خودش هم قرارکاری توی کره داشت برای همین با این پسر برمیگشت به کره و مدتی رو اونجا میموند.
موبایلش رو برداشت تا با کای تماس بگیره اما در دوباره باز شد
و لوهان سرش رو از بین در داخل آورد
-ببخشید اما بهم نگفتی اتاق سمت چپ یا راست
پسر با لبخند معذبی پرسید
سهون که از کارهای پسر خنده اش گرفته بود به صندلیش تکیه داد
-چپ
لوهان سری تکون داد و در رو بست.
به سمت اتاق چپ رفت و وارد اتاق شد.
نمیدونست اسمش رو معجزه بزاره یا نه اما باورش نمیشد که داره برمیگرده کره پیش بکهیون و کیونگسو.دلش میخواست از ذوق فریاد بزنه
هرچند کلی سوال توی ذهنش شکل گرفته بود اما میدونست از مرد بی حوصله اتاق کناریش بعیده بهش جواب بده پس میخواست فقط روی برگشتنش تمرکز کنه.
بعدا میتونست همه چیز رو از اون دوتا دوست احمقش بپرسه.
با یادآوری اون روزها،اشک هاش ناخواسته روی گونه هاش جاری شدن.
اما باید حواسش همچنان جمع میبود.هنوز حس خوبی به سهون نداشت.
با اخم روی مبل نشست.هرجوری به این قضیه نگاه میکرد عجیب بود و کلی سوال این وسط وجود داشت.سری تکون داد
فاک به همشون،اگه این مرد میتونست اون رو ببره به کره حاضر بود هرکاری براش انجام بده.
بنظر میومد که آدم پولدار و با نفوذی باشه.پس براش مثل آب خوردن بود که اون رو برگردونه،فقط باید باهاش درست رفتار میکرد تا زمانی که اون رو به چیزی که میخواد برسونه.
اما کار بکهیون چطور به همچین آدمی افتاده بود؟ از کجا همدیگه رو میشناختن! با اخم توی فکر رفته بود.
و اون مرد داشت درباره چی حرف میزد؟! اگه بخاطر بکهیون میخواست اون رو برگردونه قضیه اون فیلم و اینکه همه چیز بستگی به دوستش داشت چی بود؟! هرچی بیشتر فکر میکرد بیشتر گیج میشد.
اون مرد که نمیخواست بلایی سرش بیاره؟ کلافه موهاش رو بهم ریخت.
هرچی که بود امکان نداشت وضعیتش از زندگی کردن بدون هویت بدتر باشه پس باید منتظر میموند که قراره چه اتفاقی بیفته.
*******************
(*زمان حال)

بکهیون با عصبانیتی که هنوز فروکش نکرده بود از ماشین کای پیاده شد و بدون توجه به تعجب راننده‌ی کای در ماشینش رو محکم بست و وارد عمارت شد و به اولین کسی که دید دستور داد تا تمام وسایلش رو از اتاق چانیول به اتاق خودش برگردونن اون هم هرچه سریعتر.
زن که دیده بود بکهیون خیلی عصبانیه و عجله داره،چند نفر دیگه روهم برای کمک آورد تا زودتر وسایل هاش رو جابه‌جا بکنن.
بکهیون به سمت اتاق خودش رفت و میخواست با موبایلش به کیونگسو زنگ بزنه اما با وارد شدن چانیول به اتاق اخمی کرد.
اون لعنتی چقدر زود رسیده بود،احتمالا درست بعد از اون حرکت کرده بود.
چانیول به سمت بکهیون رفت که باعث شد پسر چند قدم عقب تر بره.
-بهم نزدیک نشو حرومی
بکهیون با صدای جدی گفت و می‌خواست که از اتاق بیرون بره اما چانیول در رو بست و قفلش کرد.
اون آشغال داشت چه گهی میخورد؟!
-متاسفم اما فعلا اجازه نداری از موبایلت استفاده کنی
چانیول کلافه گفت و نگاهی پر از حس های مختلف به پسر کرد.
اون لعنتی هم دلش نمیخواست اینکار ها رو بکنه اما بخاطر کای باید انجامش میداد.
بکهیون ناباورانه خنده کوتاهی کرد.
چانیول به بکهیون نزدیکتر شد تا موبایلش رو ازش بگیره
اما پسر کوچیکتر چند قدم به عقب رفت موبایلش رو پشت سرش قایم کرد.
-توی عوضی میدونی که چه بلایی سر کیونگسو میاره،پس چرا؟
سعی کرد با حرفهاش مرد رو متقاعد کنه که دست از کارهاش برداره.
اما فضای دیگه ای نمونده بود که به عقب بره و چانیول حالا جلوش بود.
-هر بلایی که سر کیونگسو بیاد بخاطر کارهایی هست که خودش کرده پس بهتره توهم انقدر براش تلاش نکنی،هر دومون میدونیم که کای بیخیال نمیشه پس بهتره زودتر همدیگه رو ببینن تا این قضیه تموم بشه.
چانیول با خستگی گفت و به بکهیون نزدیک تر شد و دستش رو برد پشت پسر و موبایلش رو از بین مشتش بیرون کشید.
و چند ثانیه توی همون حالت موند.
بکهیون سرش رو بالا آورد و به چشمهای مرد زل زد.
-برو گمشو بیرون،حتی نمیتونم برای یک ثانیه تحملت کنم
با چشم هایی که از نظر چانیول خالی از احساس بودن بهش گفت و با دست به عقب هلش داد.
و به سمت حموم رفت و در رو بست و قفل کرد.
چانیول از خشم مشتی به دیوار زد و از اتاق خارج شد.
به مارک گفته بود که تمام راه های ارتباطی بکهیون با کیونگسو رو قطع کنه برای همین تمام تلفن و لپتاپ ها از اطراف بکهیون جمع شده بود.
و حالا هم آخرین وسیله که موبایلش بود رو ازش گرفته بود.
همش تقصیر کای بود که اون رو توی این شرایط گذاشته بود.
نگاه پر از تنفر بکهیون از جلوی چشمهاش کنار نمیرفت،اولین بار بود همچین نگاهی ازش میدید.
کلافه چنگی به موهاش زد و نگاه بدی به زنی که وسایل بکهیون دستش بود انداخت و به سمت اتاق خودش حرکت کرد.
امیدوار بود هرچه زودتر این قضیه تموم بشه وگرنه یک گلوله حروم کای و کیونگسو میکرد و از شرشون خلاص میشد.

Wildest DreamWhere stories live. Discover now