part (1_29)

1.1K 92 23
                                        

-یالا..زود باشید تن لشتونو تکون بدید فقط بلدید بخورید و بخوابید یالا ببینم همه برید ناهارخوری کسی دیر بیاد دیگه خبری از صبحونه نیست زود باشید موشهای کثیف.
زن با صدای بلندی بین تخت بچه ها فریاد میزد و بالاخره وقتی مطمئن شد سوهان روح همه‌ی اون‌ها شده از اتاق خارج شد.بچه ها یکی یکی از روی تخت بلند میشدند از ترس اینکه صبحونه تموم بشه و مجبور باشن کل روز رو گرسنه بمونن به سمت ناهارخوری حرکت کردند،چون اینجا هیچ رحمی در کار نبود و کسی برای اون‌ها دلسوزی نمی‌کرد.در عرض چند دقیقه کل اتاق خالی شد،اما اگه پسر هیجده سالمون رو فاکتور میگرفتیم،بیون بکهیون هیجده ساله که از بچگی تا الان زندگیشو اینجا سپری کرده.روی تخت کهنه و از رنگ و رو رفته‌ای خوابیده بود و پتورو روی سرش کشیده بود.
"اه زنیکه عفریته با اون صدای نحسش،نمیزاره دو دقیقه بخوابم"
زیرلب گفت و با کلافگی روی تخت نشست و بعد از دو دقیقه زل زدن به دیوار ترک‌دار جلوش به سمت دسشویی حرکت کرد.
بالاخره امروز اون روزی بود که منتظرش بود و میتونست از شر اینجا برای همیشه خلاص بشه.البته که جای خاصی برای رفتن نداشت اما هر جهنم دره ای از اینجا بهتر بود.وقتی از دستشویی بیرون اومد سریع کوله‌پشتی که شامل وسایل های کمش میشد رو چک کرد.
"بالاخره وقت رفتن رسید"
توی ذهنش گفت و به سرعت سمت ناهارخوری رفت و تا برای اخرین بار توی اون مکان مضخرف صبحونه بخوره.بعد از اینکه مطمئن شد تا حدی خورده که بدنش ضعف نکنه بلند شد.
داشت به سمت اتاق برمیگشت،که اون پیرزن جلوش رو گرفت
خانم هونگ با اون لبخند مضحکش،نگاه پراز کینه‌اش رو به پسربچه داد
-کجا با این عجله بچه!؟
-دارم برمیگردم به اتاقم و درضمن من دیگه بچه نیستم لطفا درست با من صحبت کنید
-اوه نه بابا موش کوچولومون رو ببین چه زبونی درآورده
با پوزخند گفت و ادامه داد
-تا زبونتو کوتاه نکردم از جلوی چشمهام گمشو،راستی یادت نره امروز میان ببرنت همین اطراف باشی
بکهیون به حرف زن پوزخندی زد و از کنارش رد شد،اون زن باید به همین خیال میبود که میتونست بکهیون رو بفروشه و زندگیش رو از این جهنم‌تر کنه
درواقع یک سالی میشد که فهمیده بود این یتیم خونه دستش تو کارهای کثیف تری هست.اونها بچه هایی که به سن قانونی رسیده بود رو به بارهای غيرقانونی که برده جنسی خریدو فروش میکردن میفروخت و معلوم نبود سرنوشت اون بچه های بیچاره چی میشد اما شانس به بکهیون رو کرده بود که متوجه شده بود و قرار بود امروز برای همیشه از این جهنم بره.
سریع به سمت وسایل‌هاش رفت و همه رو چک کرد،تمام چیزهای مورد نیازش رو برداشته بود.
لباسش رو عوض کرد و کفش هاش رو پوشید،نگاهی به اتاق انداخت و سعی کرد بغضش رو قورت بده.درسته که اینجا لونه‌سگی بیش نبود که باهاشون مثل حیوون رفتار میشد اما جایی بود که بزرگ شده بود و اون عاشق بچه های اینجا بود.کاشکی میتونست اونهارو هم از این کثافت نجات بده اما متاسفانه اون حتی نمیدونست سرنوشت قراره چه بلایی سر خودش بیاره.بعد از اینکه کل اتاق رو از نظر گذروند سریع کوله پشتیش رو برداشت و از اتاق خارج شد.از حیاط رد شد و به در يتيم خونه رسيد و از در خارج شد.بالاخره آزاد شده بود.بالاخره بعد از هيجده سال ميتونست طعم آزادي بدون كنترل شدن رو حس كنه
ولی هنوز دو قدم برنداشته بود که چندتا ماشین مشکی و لوکس دم یتیم خونه ایستادن.
عجیب بود اولین بار بود همچین صحنه ای اینجا میدید.چون اونجا جایی نبود که همچین ماشین های گرون قیمتی بایستن.به هرحال زیاد براش مهم نبود میخواست راه خودشو بره که چند نفر با کت وشلوار مشکی و با ظاهری آراسته از ماشین پیدا شدن و سمتش اومدن و راهش رو سد کردن یکی از مردها بهش نزدیکتر شد
-بیون بکهیون؟
بک با تعجب به مرد چارشونه نگاه کرد کرد اون لعنتیا از کجا میشناختنش؟!
-نمیشناسم
میخواست راه خودش رو بره که باز مرد جلوش رو گرفت
-شما بیون بکهیون هستین؟
بکهیون به عکس توی دست‌های مرد خیره شد که خودش بود انگار عکس برای چندماه پیش بود.
فاک قرار نبود به این زودی گیر بیفته
سریع خواست ازشون دور بشه.که مرد به بقیه اشاره کرد و اون‌ها نزدیک شدن که بگیرنش.اما خب بکهیون با اینکه توی یتیم خونه بزرگ شده بود زرنگ تر از اینا بود
-پلیس
بلند داد زد و به اونور خیابون اشاره کرد
همه مردها حواسشون به اون سمت پرت شد و بکهیون شروع کرد با تمام توان دویدن.
توقع نداشت اون عفریته به این زودی فروخته باشتش.با هر توانی که توی پاهاش بود داشت میدوید.
از خیابون رد شد و به سمت دیگه ای حرکت کرد،بعد از ربع ساعت دویدن دیگه نفسی براش نمونده بود کلی راه دویده بود.فاک تازه یادش اومد که با یکی از دوستهاش هماهنگ کرده بود که امروز بره پیشش و تا مدتی اونجا بمونه.اما سروکله‌ی این‌ها از کجا پیدا شده بود؟! وارد یه کوچه شد و یکم دیگه دوید.کمی سرعتشو کم کرد تا نفس بگیره به پشت سرش نگا کرد خبری نبود.بالاخره کمی ایستاد و دستش رو روی زانوهاش گذاشت تا کمی نفس بگیره
اگه اون پیرزن احمق رو گیر میورد با تمام توان کتکش میزد،اون روانی معلوم نبود زندگی چندنفر رو اینجوری تباه کرده بود.
همینطور که داشت به زن فحش میداد و نفس میگرفت سرش رو بالا اورد.
صدای لاستیک ماشین‌هارو شنید و لعنتی خودشون بودن یک ماشین جلوی ورودی کوچه رو گرفت،به اونور کوچه نگاهی انداخت،میخواست از اونور کوچه فرار کنه که باز ماشین دیگه‌ای اومد و راهش رو سد کرد.لعنت عملا گیر افتاده بود.مردها پیاده شدن و به سمت پسر حرکت کردن
بکهیون کلی تقلا کرد تا بتونه از دستشون فرار کنه اما تعداد و قدرت اونها بیشتر بود و بالأخره تونستن بگیرنش
-ولم کنید لعنتیا از جون من چی میخواید؟ بزارید برم.ولم کن عوضی،شما دیگه کدوم خری هستید؟!
پسر کوچیکتر همینطور که پاهاش توی هوا معلق بود و توسط دو مرد به سمت ماشین برده میشد،فریاد میزد اما اون‌ها بدون توجه به دادهای بکهیون اون رو وارد ماشین کردن و بعد از قفل کردن درها ماشین شروع کرد به حرکت کردن.
بکهیون همونطور که بین دوتا نره‌غول گیر کرده بود دستو پا میزد اما هیچکس جوابش رو نمیداد.
-لعنتیا گفتم ولم کنید..شمارو چه خری فرستاده ها؟! کار اون زنیکست نه! ولم کنید وگرنه ازتون شکایت میکنم میشنوید چی میگم؟! با شما دارم حرف میزنم
بکهیون از عصبانیت و ترس تند تند نفس میکشید.
دیگه خونش به جوش اومده بود کسی جوابش رو نمیداد و ماشین همچنان درحال حرکت بود.پس دست یکی از کسایی که کنارش نشسته بود رو با تمام فشار گاز گرفت.اما مرد کاری جز بیرون آوردن دستش از دهان بکهیون نکرد.عجیب بود که هیچکدوم از اون‌ها بهش آسیب نمیزدن اگه به عنوان برده فروخته شد بود نباید باهاش مثل یک سگ ولگرد رفتار میکردن!؟
بعد از چهل دقیقه طاقت‌فرسا بالاخره رسیدن.بکهیون از پنجره ماشین به خونه نگاه کرد.هرچند نمیشد اسمش رو گذاشت خونه چون تاحالا همچین چیزی رو به چشم ندیده بود.از دروازه بزرگش معلوم بود خود خونه خیلی بزرگتر از این حرف‌هاست.دو دربانی که دم در بودن بعد از تایید با بیسیم اطلاع دادن و کم‌کم در باز شد و بالاخره بکهیون تونست اون قصر باشکوه پنهان پشت دروازه‌ها رو ببینه.دیگه تقلایی نمیکرد چون امکان نداشت بعد از ورود به این خونه بتونه ازش خارج بشه.
چرا؟! چون هرقدم از خونه یه بادیگارد با تمام تجهیزات ایستاده بود.و حاظر بود قسم بخوره که حتی حشرات موذی کوچیک هم جرعت رد شدن از اینجارو نداشتن.
ماشین بالاخره دم ورودی اصلی ایستاد و در باز شد.بادیگاردها بکهیون رو بیرون آوردن.
یک زن که از لباسش میشد تشخیص داد که خدمتکار اونجاست دم خونه منتظر ایستاده بود.تنها چیزی که از ذهن بکهیون با دیدن اون گذشت این بود که کل زندگی بکهیون حتی قیمت لباس شیک این خدمتکار نمیشد.
بادیگاردها بکهیون رو تا جلوی در خونه اسکورت کردن و بعد از سپردنش به زن اونجارو ترک کردن
-لطفا همراه من بیاید قربان
زن با لحن آرومی گفت و بکهیون با تعجب و دودلی به دنبالش راه افتاد چون چاره‌ی دیگه‌ای نداشت،بند کوله پشتیش رو محکم گرفت.
همچین قصری رو حتی توی خواب هم ندیده بود،حتی میترسید راه بره تا نکنه لکه ای روی کف اینجا بندازه،همه چیز برق میزد و بکهیون به این فکر میکرد که تنها جسم کثیف این خونه خودش بنظر میرسید.
زن خدمتکار اون رو به سمت راه پله‌های خونه هدایت کرد،حالا بکهیون بعد از طی کردن اون پله‌های طویل مرمری به همراه زن روبه‌روی در قهوه‌ای رنگ بزرگی ایستاده بود.
اصلا به اینجا حس خوبی نداشت و استرسش هر لحظه داشت بیشتر میشد.
خدمتکار چند تقه به در زد و بعد از شنیدن اجازه‌ای که بهش داده شد در رو باز کرد
-لطفا بفرمایید داخل ارباب منتظرتون هستن
نگاهی به اتاق با تم قهوه‌ای و پرده‌های بلند سلطنتی انداخت اما کسی رو ندید و فقط متوجه صندلی شد که پشتش بهش بود و حدس میزد که اون فرد روی صندلی نشسته اما نمیتونست کسی که روی اون نشسته بود رو ببینه.آب دهنش رو قورت داد و زبونی به لب‌های خشکش کشید.
با چرخیدن صندلی و نمایان شدن کسی که روی اون نشسته نفس عمیقی کشید.
با دیدن چهره مرد حتی ترسش بیشتر هم شد.
کسی که روی صندلی نشسته بود مرد میانسالی با موهای جو گندمی بود که پیپ قهوه‌ای رنگی دستش بود و بکهیون بخاطر هاله دود اطراف صورت مرد نمیتونست صورتش رو واضح ببینه اما میتونست تتوهای روی گردنش رو که کمی معلوم بود تشخیص بده.
پیرمرد بعد از پک آخری که به پیپش زد و اون رو گذاشت کنار
-خوش اومدی
حتی صدای اون مرد،باعث لرزیدن بدن بکهیون میشد.
حالا که دود از بین رفته بود بکهیون میتونست صورت مرد رو به خوبی تشخیص بده
-میتونی بشینی
مرد با جدیت گفت و به مبل جلوش اشاره کرد
بکهیون که با معجزه هنوز سرپا بود به سمت مبل رفت و روش نشست،پسر داشت به این فکر میکرد که بدبخت شده بود و زندگیش جلوی چشم‌هاش داشت نابود میشد.
چرا اون زن لعنتی باید اون روبه یک پیرمرد که قیافه‌اش مثل یاکوزاها بود بفروشه؟! با فکری که از ذهنش عبور کرد چشمهاش گرد شد نکنه..نکنه این پیرمرد پدوفیل بود؟!
آب دهنش رو به زور قورت داد.مسلما کاری از دستش برنمیومد و نمیتونست فرار کنه با چیزهایی که موقع اومدن دیده بود قبل از اینکه پاش به در خونه برسه احتمالا جسدش کف زمین افتاده بود.
لعنت به اون زن و اون یتیم خونه.کلافه انگشتهاش رو بهم میپیچوند و پشت سر هم درحال نفس کشیدن بود که نکنه از ترس و اضطرابی که داشت خفه بشه.
اما نمیتونست ساکت بشینه و هیچی نگه،بکهیون نمیخواست که توی شروع زندگی نکبت بارش با یک سرنوشت نکبت‌بار دیگه مواجه بشه.پس قبل از اینکه پیرمرد شروع کنه،به حرف اومد
-ببینید آقا ازهمین الان میگم که اشتباهی پیش اومده من بیون بکهیون نیستم،خواهش میکنم بزارید من برم..من اصلا شمارو نمیشناسم،اون زن گفت من بیون بکهیونم!؟قسم میخورم من بکهیون نیستم.بیون بکهیون یکی از هم اتاقی‌هام بود اگه منو ول کنید میتونم براتون پیداش کنم.خواهش میکنم منو ول کنید برم.من هیچ ارتباطی با اون پسر ندارم اصلا میدونید دزدیدن یکی چه جرمی داره؟! اصلا میدونید این کار کثیفتون چه مجازاتی داره؟میتونم ازتون شکایت کنم..
بکهیون در حین گفتن بود که پیرمرده بلند شد و عملا این کار‌ش باعث شد که پسر لال بشه و ادامه نده.
پیرمرد آهسته اومد و روی مبل روبه‌روی بکهیون نشست
-درست مثل مادرت پرحرفی
بکهیون با شنیدن این جمله ها فوراً اخمهاش توهم رفت و بهتش زد.اون پیرمرد کی بود که مادرش رو میشناخت و به اون توهین میکرد‌!؟تا اومد دهنش رو باز کنه که پیرمرد ادامه داد
-احتمالا با خودت فکر میکنی این مرد کیه که مادر من رو میشناسه!؟
-مادر تو دختر من بود
مرد بلافاصله گفت که باعث تعجب پسر مقابلش شد
بکهیون کم‌ کم داشت به خنده می‌افتاد.نکنه این مسخره ‌بازی یک دوربین مخفی بیش نبود؟!،هر لحظه منتظر بود تا چندنفر از پشت صحنه بیرون بیان،بخندن و بگن که سرکارش گذاشتن اما اگه تا آخر عمرش هم صبر میکرد همچین اتفاقی نمیفتاد.با شوک به پیرمرد خیره شده بود
-ممکنه هضمش برات سخت باشه اما بهتره هرچه زودتر باید باهاش کنار بیای از الان تو یکی از نوه‌های منی و جزئی از خانواده پارک
مغز بکهیون دیگه واقعا کشش نداشت.یعنی چی که توسط یه عده آدم که شبیه گنگسترها لباس پوشیده بودن دزدیده میشه و یک پیرمرد که شبیه رئیس مافیاها بود بهش میگه تو نوه منی؟! انگار که داره بهش میگه هی حالت چطوره! اصلا از کجا معلوم این پیرمرد راست میگفت.شاید اون پیرمرد مشکل روانی داشت
-ببینید..من..من اصلا حرفهای شمارو متوجه نمیشم..یعنی..اصلا چیزایی که گفتین معنی نمیده..من توی یتیم خونه بزرگ شدم و هیچ خانواده‌ای ندارم که احتمالا بخاطر مشکلاتشون یا حالا هرچی منو اونجا ول کردن..چرا..چرا باید دختر شما منو..
-درسته،برات کلی سوال پیش اومده که میتونیم دربارش حرف بزنیم..اما بهتره اول بری استراحت کنی و اتاقت رو ببینی تا منم به کارهام برسم،وقت برای حرف زدن زیاده.
بکهیون که دیگه متعجب ‌ترازاین نمیشد.تکخندی زد
-شما دارین با من شوخی میکنین؟! بعد از این اراجیف توقع دارین برم واستراحت کنم؟!..اصلا از کجا معلوم راست میگین شاید..
بکهیون داشت ادامه میداد که چند تقه به در خورد.
و بعد از اینکه پیرمرد اجازه داد یکی از همون مرد‌هایی که بکهیون رو آورده بود،وارد شد و دم گوش پیرمرد یه چیزی گفت.
پیرمرد سری تکون داد و سمت میزش رفت و موبایلش رو برداشت.در همین حین که مرد داشت با تلفن حرف میزد بکهیون داشت فکر میکرد که همچین مرد سرد و خشنی نمیتونست پدربزرگ اون باشه و یکی چیزی این وسط اشتباه بود.بکهیون حواسش رو به مکالمه پیرمرد داد،که هیچ چیزی ازش سردر نمیورد،انگار داشتن درباره جنس و گمرک حرف میزدن.میخواست هرچه زودتر از اونجا بزنه بیرون بیشتر از این تحمل این مسخره بازی‌هارو نداشت.
تا تموم شدن تماس پیرمرد و مشخص شدن تکلیفش نگاهی به اتاق انداخت.اون از برندهای گرون قیمت و اشرافی چیزی نمیدونست اما مطمئن بود هرچیزی که توی این اتاق وجود داره قیمتش از کل زندگی اون بیشتره.
بالاخره صحبت پیرمرد تموم شد.
مرد سمت کشو میزش رفت و یه پاکت کرمی رنگ بیرون آورد و انداختش روی میز
-میتونی خودت ببینی این‌ها تست دی‌اِن‌اِی هستن که ثابت میکنه تو از خون مایی،پس دلیلی نداره دروغ بگم و یه بچه یتیم رو بیارم پیش خودم
لحن مرد سردتر شده بود،انگار اون تلفن اعصابش رو بهم ریخته بود..بکهیون آروم پاکت رو برداشت و محتویات داخلش رو بیرون اورد چندتا کاغذ بود که چیزی ازشون سر در نمیورد و بالاخره رسید به کاغذ دی‌اِن‌اِی.
با شوک به کاغذ زل زد اون پیرمرد راست میگفت،اما چطور تونسته بودن اون رو بعد اینهمه سال پیدا کنن.البته که سوال خنده ‌دار و مسخره ای بود از اون پیرمرد با اون قیافه سرد و ترسناکش هر چیزی برمیومد.بکهیون پسر زرنگی بود خوب میتونست تشخیص بده که با کی طرفه،چند دقیقه ای در سکوت گذشت.اگه این برگه‌ها جعلی بودن چی؟! اما همونطور که خود مرد گفته بود دلیلی نداشت که بچه یتیمی مثل اون رو بیاره پیش خودش،سرش درد گرفته بود،نمیتونست اتفاق‌های اطرافش رو هضم کنه همه چیز خیلی سریع داشت اتفاق میفتاد.
-اگه بخوام بطور خلاصه بهت بگم مادرت میخواست با مردی ازدواج کنه که من باها‌ش مخالف بودم،اما اون با کله شقی از اینجا فرار کرد و ازدواج کرد.ما خبر نداشتیم که یه بچه داره،اما الان متوجه شدم که یه بچه داشته تا همینجا بدونی کافیه،مهم اینه تو از خون مایی و قراره از این به بعد اینجا زندگی کنی کنار خانواده‌ واقعیت
بکهیون هر لحظه بیشتر از قبل شوکه میشد.یعنی چی که اون مرد اینطوری حرف میزد انگار داشت برا‌ش کتاب داستان تعریف میکرد،اون حتی دلش به حال نوه‌ی خودش هم نمیسوخت؟! به این فکر نمیفتاد که اون بچه شاید شوکه بشه و این حجم از اطلاعات براش سنگین باشه! چطور میتونست درباره دختر خودش اینطور حرف بزنه؟! حالا هر لحظه بکهیون بیشتر اطمینان پیدا میکرد که جاش اینجا نیست،حتی اگه اون پدربزرگ واقعیش هم باشه یه لحظه هم دلش نمیخواست اینجا بمونه.باید از اینجا میرفت بعدا هم میتونست بفهمه قضیه از چه قراره
فکرش درگیر خانوادش بود و اشک داشت توی چشمهاش حلقه میزد.اما الان وقت اینو نداشت که به بدبختی‌هاش و دلیل رها شدنش فکر کنه.باید زودتر از اینجا خلاص میشد.میخواست کوله‌اش رو برداره که
-از این به بعد تو قراره اینجا زندگی کنی به مارک سپردم تمام وسایلهای لازمو برات فراهم کنه.پس قرار نیست جایی بری.نمیزارم کسی که خون پارک توی رگهاشه توی خیابون ولو باشه.آزادی که هرجا میخوای بری،از الان حساب شخصی خودت رو داری همه چیز برات فراهمه و تو رفاه و آسایشی،اما خونه تو از این به بعد اینجاست، همه باید بفهمن که نوه پارک بهترین‌هارو داره پس فکر رفتن از اینجارو از سرت بنداز بیرون.چون امکان نداره همچین اجازه ای بدم
بکهیون عملا لال شده بود.نمیدونست چی بگه.اما نمیتونست اینجا بمونه و این مرد کی بود که به بکهیون اینجور دستور میداد!؟
-ببخشید.اما من نمیخوام اینجا بمونم،و به زمان نیاز دارم که با این قضیه کنار بیام پس اگه میشه
-نمیشه
مرد با جدیت گفت و اخم ترسناکی میون پیشونیش جا خوش کرد
-بهت یک بار گفتم تو نوه منی و قراره همینجا بمونی فهمیدی؟ بعدا درباره این چیزها حرف میزنیم فعلا باید به قرار مهمی برسم و توهم بهتره بری به اتاقت
بکهیون ساکت یه گوشه ایستاده بود.که یه مرد دیگه‌ای وارد اتاق شد از قیافش میشد فهمید با قبلی‌ها فرق داره
-بکهیون رو تا اتاقش همراهی کن
مارک خم شد و تعظیم کوتاهی کرد،به بکهیون نگاهی انداخت و اون رو به سمت بیرون هدایت کرد،پسر ناچاراً به دنبال اون مرد راه افتاد،اون عمارت انقدر بزرگ بود که بکهیون مطمئن بود اگه تنها توش قدم بزاره گم میشه،پس پشت سر اون مرد که اسمش مارک بود راه میرفت.
فکر میکنید بکهیون بیخیال شده بود!؟ مسلماً نه،اون هوشمندانه عمل میکرد میدونست که با زور نمیتونه از این خونه بیرون بره پس باید منتظر یک موقعیت خوب میموند.فعلا بهتر بود سکوت کنه تا فکر کنن که قبول کرده و با این قضیه کنار اومده.بالاخره بعد از پنج دقیقه راه رفتن جلوی اتاقی ایستادن
-بفرمایید قربان،همه چیز از قبل براتون فراهم شده اگه چیز دیگه‌ای نیاز داشتید لطفا به من یا یکی از خدمه‌ها اطلاع بدید
-ببخشید،تو این خونه فقط اون پیر..یعنی اقای پارک زندگی میکنند؟
-ارباب یک پسر و یک دختر دارن که هردو اونها خارج از کشور زندگی میکنند
مارک در جواب بکهیون گفت،بکهیون تشکر کرد،و با دور شدن مارک از اونجا وارد اون اتاق شد.

Wildest DreamOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz