part (132)

271 68 19
                                    


به ارتفاع بالکن تا پایین نگاه کرد.
قطعا اگه میپرید باید تا اخر عمرش روی ویلچر مینشست
-لعنت بهت اوه سهون
با صدایی که زیاد بلند نبود گفت و لگدی تو هوا زد.
دوباره تو اتاق برگشت،بعد از اینکه پریشب به زور چشمهاش رو بستن و ازش فیلم گرفتن اینجا زندانی بود
الان سومین شبی بود که اینجا توی این اتاق بود و کم کم داشت به این نتیجه میرسه که اون مرد چیزی جز یک دروغگوی عوضی نیست.
چاقویی که روی میز برای میوه بود رو برداشت و دوباره به سمت قفل در رفت تا شاید بتونه بازش کنه.
همینجور که زانو زده بود درحال تلاش بود اما با صدایی که از بیرون اومد متوجه شد که دارن در رو باز میکنن با ترس روی زمین خودش رو کمی به عقب کشید و چاقو رو پشتش قایم کرد.
سهون بعد از باز کردن در با ابروهای بالا رفته به لوهان که روی زمین و نزدیک در نشسته بود نگاهی انداخت.
اون پسر دیوونه بود؟! باید از کای میپرسید چون رفتارهای پسر اصلا عادی نبود و این رو توی دوشب گذشته متوجه شده بود
-یا عوضی جرعت داری دوباره منو اینجا زندانی کن،خونه ات و آتیش میزنم فهمیدی دروغگو
لوهان بلافاصله قبل از اینکه دوباره تنها بشه با اخم گفت و از جاش بلند شد.
-آماده شو،چند دقیقه دیگه میریم فرودگاه
-آه باشه عزیزم،میخوای حوله و لباس تمیز بردارم؟! لوهان با طعنه و اخم گفت.
اخه اون چه کاری داشت برای آماده شدن؟! اون حتی وسایلی هم نداشت که برداره جز تیشرتی که تنش بود
سهون چشمی چرخوند و پاکتی توی اتاق گذاشت
-برات لباس تمیز آوردم برو حموم و لباساتو عوض کن
لوهان با نگاهی که ازش عصبانیت شلیک میشد پاکت رو با اکراه برداشت.
هرچند دلش نمی‌خواست اما باید حموم میرفت چون حالش داشت از خودش بهم می‌خورد.
-بهت توصیه میکنم دیگه اون در و قفل نکنی مگر اینکه بخوای دوباره صدامو تحمل کنی
لوهان با لبخند حرص درآری گفت و پشت در حموم ناپدید شد
توی این دو شب هر آلودگی صوتی که تونسته بود ایجاد کرده بود و کل نگهبان ها و خدمه از دستش به ستوه اومده بودن.
حتی تا حدی که سهون رو هم عصبانی کرده بود و مرد تهدیدش کرده بود که اگه ساکت نشه یک گلوله توی سرش خالی میکنه.
بعد از حموم کوتاهی که داشت سریع لباسش رو عوض کرد و از حموم خارج شد.
با کنجکاوی به سمت در رفت و دستگیره رو پایین کشید و بر خلاف تصورش در باز شد.
لبخندی زد و در رو کامل باز کرد و از اون اتاق نحس خارج شد.
یکی از افراد سهون با دیدنش به پایین راهنماییش کرد.
با هرکی چشم تو چشم میشد یک چم غره بدی بهش میرفت
اون لعنتی ها میدونستن اون توی اتاق زندانی شده و رئیسشون یک روانی به تمام عیاره اما هیچکدوم کمکش نکرده بودن.
سهون رو کنار ماشین خفن و مشکی رنگی دید که داره با تلفن حرف میزنه.
تو زندگیش ماشین های زیادی دیده بود و خیلی هاشون رو هم تعمیر کرده بود اما این اولین بار بود که همچین ماشینی میدید.
با دقت ماشین رو آنالیز کرد،قطعا از اون کمیاب هاش بود
با رسیدن کنار سهون منتظر بود تا مکالمه اش تموم بشه.
-وسیله هایی که توی کلیسا داشتی رو افرادم برات آوردن
سهون همونطور که تماس رو قطع میکرد رو به پسر گفت اما متوجه شد حواس لوهان اینجا نیست.
-میشه من رانندگی کنم؟
با سوال لوهان تعجب کرد.اون پسر اصلا به موقعیتی که توش بود دقت میکرد؟
لوهان با چشم هایی مشتاق منتظر جواب سهون بود
-اگه قراره مثل رانندگی اون شب باشه،نه ممنون ترجیح میدم خودم رانندگی کنم
-نه قول میدم که نیست
لوهان بلافاصله به سمت در راننده رفت و سوار شد.
سهون با اخم و تعجب راهش رو عوض کرد و سمت اون یکی در ماشین رفت.
لوهان با ذوق ماشین رو روشن کرد و به بدنه داخلی نگاهی انداخت.
اون ماشین واقعا براش مثل یک خدا بود.
بعد از باز شدن در خونه آروم شروع به حرکت کرد و از حیاط خارج شد.
سهون کلافه آهی کشید
-بهت گفتم که..
اما قبل از اینکه جملش رو کامل کنه با گاز دادن لوهان با تعجب به سمتش برگشت.
اون پسر خیلی ماهرانه داشت رانندگی میکرد،و از همه مهمتر برقی بود که چشمهاش میزد.
اما باید اعتراف میکرد برای یک پسربچه اون سرعت زیادی بود
ولی لوهان داشت سرعت ماشین رو بالاتر میبرد و از بین ماشین ها سبقت میگرفت.
بعد از قرار گرفتن توی خیابونی که به فرودگاه منتهی میشد لوهان فضای بیشتری برای نشون دادن خودش داشت و بازهم پاهاش رو بیشتر روی گاز فشار داد.
این ماشین معرکه بود.
لوهان با نیش باز داشت به رانندگیش ادامه میداد اما سهون کم کم داشت از سرعت بالای پسر میترسید.
بعد از ربع ساعت لوهان درست جلوی در فرودگاه ترمز کرد
سهون به ساعتش نگاهی انداخت.
اون ها راه چهل دقیقه ای رو توی ربع ساعت اومده بودن؟!
بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شد.
لوهان هم به دنبال مرد پیاده شد و با کیفی که خیلی کوک بود کنار سهون به سمت فرودگاه حرکت کرد.
-قربان همه چیز آماده است و هرموقع شما بخواین میتونید پرواز کنید
سهون سری تکون داد و کلید ماشین رو برای مرد پرت کرد.
توی این سفر لزومی به داشتن افرادش نداشت اما محض احتیاط دو نفر رو با خودش میبرد.
بعد از ده دقیقه لوهان با تعجب به هواپیمای خالی نگاهی انداخت.
هیچکس جز سهون و دوتا از افرادش توی هواپیما نبود.
با کنجکاوی روی صندلی روبه‌روی سهون نشست.
سهون پاهاش رو روی هم انداخت و به چهره لوهان خیره شد.
چون جت خصوصی خودش درحال تعمیر بود مجبور شده بود که کل هواپیما رو اجاره کنه.
اینطوری سفر راحت تری داشتن.
با یادآوری رانندگي پسر دوباره کنجکاو شد.
-از کجا رانندگی رو یاد گرفتی؟
لوهان با سوال سهون سرش رو به سمت مرد چرخوند و نگاهش رو از بقیه صندلی ها گرفت.
-چرا؟ تعجب کردی کسی مثل من میتونه اینجور رانندگی کنه؟
با پوزخند افتخار آمیزی گفت و دوباره نگاهش رو به جای دیگه ای داد.
با اینکه نشون نمیداد اما از شدت خوشحالی داشت پس میفتاد.دو ساعت دیگه به کره میرسید و هنوز باورش نمیشد
-آه راستی ماشینت کمی به تعمیر نیاز داره،توصیه میکنم یه نگاهی بهش بندازی
لوهان دوباره با نیشخند پر غروری گفت و دستی لای موهاش کشید.
سهون پوزخندی به پسر زد و سری تکون داد.اون پسر واقعا براش عجیب و جالب بود.
**********************
بکهیون با شوکی که بهش وارد شد از خواب پرید
بازهم کابوس ها به سراغش برگشته بودن.
با گیجی توی جاش نیم خیز شد،و با یادآوری کیونگ به سرعت پتو رو کنار زد
-هنوز باید استراحت کنی
با صدای چانیول به عقب برگشت و اون رو کنار شیشه بالکن دید.
دوباره خونش به جوش اومد و حس کرد الانه که مغزش منفجر بشه.
با عصبانیتی غیر قابل توصیف از جاش بلند شد سرگیجه اش رو ایگنور کرد و به سمت چانیول رفت و مشت محکمی به فکش کوبید.
-همش تقصیر تو حرومیه
بی وقفه مشت هاش روی به صورت مرد میکوبید.
چانیول جلوش رو نگرفت محکم ایستاد و بهش اجازه داد تا بکهیون خودش رو خالی کنه.
بعد از چند ضربه دیگه مزه‌ی شوری خون رو توی لبهاش احساس کرد اما تکونی نخورد.
بکهیون آخرین مشت رو به صورتش زد و همینجور که نفس نفس میزد چند قدم به عقب رفت،اشکهاش کل گونه اش رو خیس کرده بود
-جرعت داری جلوم رو بگیر
با لحن ترسناکی گفت و به سمت در اتاقش رفت اما قبل از اینکه بازش کنه چانیول در رو گرفت.
-نمیتونی بری
بکهیون با ابروهای بالا رفته با حالت هیستریکی سرش رو تکون داد
-اوه واقعا؟!
به سمت کشوی عسلی کنار تختش رفت و اسلحه ای که قبلا چانیول بهش داده بود رو برداشت و ضامنش رو کشید
-بکش کنار
و اسلحه رو سمت چانیول گرفت
-اگه میخوای شلیک کن اما قبلش باید به حرفهام گوش کنی
-به چی گوش کنم لعنتی
بکهیون فریاد زد.لبهاش از عصبانیت میلرزید و اشکهای لعنتیش بند نمیومد
-برو کنار وگرنه شلیک میکنم
بکهیون دوباره با خشم گفت اما چانیول از جاش تکون نخورد
بکهیون گلوله ای به سمت در شلیک کرد که باعث شد چانیول برای چندثانیه چشمهاش رو ببنده و باز کنه.
میخواست بهش ثابت کنه که میتونه بهش شلیک کنه و اگه نره کنار هیچ تأملی نمیکنه.
-بهت گفتم گمشو کنار
چانیول چند قدم به بکهیون نزدیک تر شد
-بکهیون آروم باش،کیونگسو نمرده
-فکر کردی دیگه دروغ هاتون رو باور میکنم؟
با پوزخند گفت و سری تکون داد،تاسف میخورد
برای خودش متاسف بود که روزی اون عوضی رو دوست داشت.
چانیول خیلی آروم داشت جلو میرفت تا اسلحه رو از بکهیون بگیره اما با کار پسر سرجاش خشکش زد
بکهیون اسلحه رو زیر چونه خودش گرفت
-یک قدم دیگه بیای شلیک میکنم
چانیول نفسش بند اومد و یک قدم عقب رفت باورش نمیشد بکهیون داشت دست به همچین کاری میزد
-بکهیون لطفا آروم باش،دارم راستش رو میگم کیونگسو زنده است اما هنوز ججو ان نمیتونی بری ببینیش
-خودم شنیدم که اون دختره لعنتی گفت خودش و از صخره به پایین پرت کرده منو احمق فرض نکن
بکهیون دوباره فریاد زد و اشک هاش بیشتر از قبل سرازیر شد
-درسته اما نجاتش دادن بهت دروغ نمیگم،ازت میخوام اون اسلحه رو بزاری کنار
-فکر میکنی دیگه حرفهات رو باور میکنم؟
-ازت خواهش میکنم اون اسلحه کوفتی رو بزار کنار تا باهم حرف بزنیم
چانیول با دندون های چفت شده گفت و سعی کرد پسر مقابلش رو نترسونه
-دیگه حرفی باهم نداریم،حالا که کیونگسو رفته دیگه هیچکس برام نمونده پس..
ضامن رو کشید و دستش رو روی ماشه گذاشت.
چانیول با ترس و چشم های گرد با سرعت به سمتش رو و اسلحه رو به سمت دیگه ای گرفت و بنگ یک گلوله به سمت قاب روی دیوار برخورد کرد.
چانیول اسلحه رو از دست های بکهیون بیرون کشید و خشاب رو خارج کرد.
و به سمت دیگه ای پرتش کرد.
یقه پسر رو گرفت و به سمت خودش کشید
-دیوونه شدی؟!
بکهیون با چشم های خیسش نگاهش رو بالا آورد و به چانیول داد
-بهت گفتم اون لعنتی نمرده،زنده است
چان تو صورت بکهیون فریاد زد و کلافه چنگی به موهاش زد.
برای یک لحظه قلبش از کار پسر ایستاده بود.
-وقتی برگشتن سئول خودم میبرمت ببینیش
برای آروم تر شدن بکهیون گفت و با یکی از دستهاش اشکش رو پاک کرد.نمیدونست برای بهتر شدن حالش باید چیکار بکنه
بکهیون دستش رو پس زد و به عقب هلش داد
-برو بیرون میخوام تنها باشم
چانیول با دیدن چهره‌ی بکهیون که آروم تر بنظر میاد کلافه هوفی کشید.بنظر میومد حالا حرفهاش رو باور کرده
بعد از برداشتن اسلحه و خشابش از اتاق خارج شد و در و بست.

Wildest DreamМесто, где живут истории. Откройте их для себя