part (112)

303 66 13
                                    


در به آرومی باز شد،و یک جفت چشم با تعجب بهش خیره شد.
-سلام،چوی رن
بکهیون با پوزخند رو به چهره بهت زده پسر گفت و ابرویی بالا انداخت
-ببخشید،من شما رو میشناسم؟
پسر با لحن آروم و نامطمئنی گفت،هرچند که بکهیون میدونست داره نقش بازی میکنه چون امکان نداشت اون رو نشناسه
-اوه البته که میشناسی،اما فکر نکنم دوست داشته باشی مکالمون رو اینجا ادامه بدیم اینطور نیست؟
با لبخند گفت و طولی نکشید تا پسر با چهره‌ای که نشون میداد اصلا راضی نیس در رو بیشتر باز کنه.
وارد آپارتمان شد و نگاه بادقتی به اطرافش انداخت،پوزخندی زد.
اینطور که بنظر میرسید چانیول چیزی برای معشوقه‌اش کم نذاشته بود،چه خوب!
بدون اینکه به پسر پشت سرش توجه کنه به سمت یکی از مبل‌های سالن رفت و روش نشست.
سکوت مضخرفی خونه رو در بر گرفته بود.
-اوه لازم نیست به خودت زحمت بدی،زیاد لفتش نمیدم و میرم سر اصل مطلب
بکهیون رو به پسر که داشت به سمت آشپزخونه میرفت گفت و اون رو متوقف کرد.
رن نفسشو کلافه بیرون داد و روبه‌روی پسر نشست.
-میشنوم
بکهیون نیشخندی زد رفتار پسر کاملا نشون میداد که اون رو شناخته و از بودنش اینجا اصلا راضی نیست
-زندگی مخفیانه با چانیول چطوره؟
-اینهمه راه اومدی تا در مورد همچین خزعبلاتی حرف بزنی
-همونطور که چانیول گفته بود،خیلی بچه ای
بکهیون پاهاش رو روی هم گذاشت و با لذت به رن خیره شد
-متاسفم که باید تصوراتت رو بهم بریزم اما نه برای این اینجا نیستم،به هرحال فکر نمیکنم زندگی با روانی مثل چانیول هم لذت بخش باشه
با نیشخند جملش رو تموم کرد و بعد از کمه مکث ادامه داد
و همونطور که حدس میزد بعد از سوالش پسر مقابل به کل شوکه شد.
-اوه بیخیال،واقعا نمیخوای که کلیشه بازی در بیاری و بری سراغ مرحله انکار.فکر میکنی اگه مدرکی نداشتم به خودم زحمت اومدن تا اینجارو میدادم؟!
پوزخندی به سکوتش زد
-چانیول میدونه معشوقه اش داره جاسوسیش رو میکنه؟
رن دستهاش رو مشت کرد و از حرص لبهاش رو گاز گرفت،نه لعنت نباید این اتفاق میفتاد اون پسر چطوری باخبر شده بود
-اها پس نمیخوای بهم توضیح بدی چجوریه،چون پیام های اخیرت واضح نشون میده که تو جای کشتی رو لو دادی،اما به کی؟! هرچقدر تلاش کردم نتونستم بفهمم اون شماره برای کیه
پس بهتره خودت به حرف بیای قبل از اینکه بجای من بخوای با چانیول روبه‌رو بشی
بکهیون جملش رو تموم کرد و با دقت به پسر خیره شد،چند وقتی میشد که شماره این پسر رو کنترل میکرد،اولش قصد خاصی نداشت از اینکارش،فقط کنجکاوی بود اما بعدش متوجه تماس ها و پیام های مشکوکی شده بود،میخواست به چانیول بگه اما هربار اتفاقی میفتاد و نمیتونست دربارش حرفی بزنه تا اینکه دیشب با حرف چانیول متوجه شده بود که اون پسر یک خائن عوضیه که تمام اطلاعات رو داره لو میده اما چانیول لعنتی اون رو مقصر میدونست،چه مسخره پس وقتش بود که خودش ثابت کنه که نه بچست و نه این اتفاقات تقصیر اونه
-کی؟
بکهیون بلافاصله با جدیت پرسید
رن کلافه جواب داد و دستی به صورتش کشید
-همچین چیزی ممکن نیست،من رو احمق فرض نکن
-بنظرت الان توی موقعیتی هستم که بخوام دروغ بگم؟
و بعد چندثانیه سکوت ادامه داد
-منو چانیول به یک دبیرستان میرفتیم،و بعد از چندمدت متوجه شدیم که بهم علاقه داریم رابطه ما داشت خوب پیش میرفت تا اینکه خانواده هامون متوجه شدن،و براشون همچین رابطه ای قابل قبول نبود که بخوان باهاش کنار بیان،پس خانواده من تصمیم گرفتن مدتی رو خارج از کشور زندگی کنیم
اولش برام جدایی از چانیول سخت بود اما تونستم فراموشش کنم،داشتم زندگیم رو ادامه میدادم و تمام خاطرات اون دوران داشتن از بین میرفتن،اون فقط یک عشق زودگذر بود درست مثل تمام بچه هایی که توی اون سن عاشق میشدن و من هم باهاش کنار اومده بودم،اما توی یک روز کل زندگی من نابود شد.کسایی که نمیشناختم من رو دزدیدن و خانواده‌ام رو تهدید کردن که اگه کاری که میگن رو انجام ندم به اعضای خانوادم آسیب میرسونن،ماسک داشتن و نمیتونستم چهره‌اشون رو تشخیص بدم.
شاید بنظرت مسخره بیاد اما واقعا همچین اتفاقی افتاد،اولش باور نمیکردم،با خودم میگفتم امکان نداره براشون انقدر راحت باشه که دست به همچین کاری بزنن و حتی به پلیس هم گزارش دادم اما اونها اینکارو کردن بعد از اینکه کاری که میگفتن رو انجام ندادم
به سمت پدرم شلیک کردن،و ما خوش شانس بودیم که اتفاقی براش نیفتاد و زنده موند.
اونها من رو مجبور کردن تا به کره برگردم و با چانیول دوباره ارتباط برقرار کنم.
جز شماره‌ای که باهاشون در ارتباطم چیزی ازشون نمیدونم،اما اونها آدم های خطرناکی ان و حدس میرنم که با یه باند طرف باشم چون هرجا که میرم هرکاری که میکنم سایه نحسشون رو روی خودم حس میکنم و این نمیتونه فقط کار چند نفر باشه
رن با صدای لرزون حرفش رو تموم کرد
-من نمیخواستم تا از چانیول سواستفاده بکنم،اما اون حرومزاده ها اگه اینکار رو نکنم خانواده ام رو میکشن میفهمی؟ فکر میکنی راه دیگه ای داشتم؟
بکهیون نفس حبس شده اش رو آزاد کرد،باورش نمیشد همچین اتفاقی باعت شده باشه تا این پسر به اینجا کشیده بشه.
-چرا از چانیول کمک نخواستی؟
-فکر اینجاش رو هم کرده بودن،اگه کلمه ای در این باره با کسی حرف میزدم تهدیداتشون رو عملی میکردن.اما دیگه خسته شدم دیگه نمیتونم این وضع رو تحمل کنم و فقط میخوام که پیش خانواده ام برگردم
بکهیون بغض تو صدای پسر رو تشخیص میداد اما هیچ چیزی نمیتونست برای همدردی بهش بگه.
-میشه ازت یه خواهش بکنم
بکهیون سرش رو بالا آورد و منتظر موند تا رن ادامه بده
-به چانیول نگو،میخوام از زبون خودم بشنوه
سری تکون داد،با اینکه اون پسر مجبور به اینکارها شده بود اما هنوز هم حس خوبی بهش نداشت و ازش خوشش نمیومد
هرچند حدس میزد که اون باندی که ازش حرف میزنه بلک‌شارک باشه.
اما لزومی نداشت که اون پسر از جزئیات باخبر شه و بقیه‌اش مشکل بین اون و چانیول بود.
بدون اینکه حرفی بزنه از جاش بلند شد و به سمت در قدم برداشت اما قبل از اینکه بخاد دستگیره در رو بگیره در به شدت باز شد و چانیول با چهره‌ای عصبی روبه‌روش ظاهر شد
پوزخندی زد،پس اون راننده لعنتی کار خودش رو کرده بود
چانیول با خشم بهش نزدیک شد و بازوش رو گرفت
-اینجا چه غلطی میکنی؟
با دندون های چفت شده پرسید و فشار دستش رو بیشتر کرد.
بکهیون بدون اینکه براش مهم باشه نیم نگاهی به رن انداخت که حالا نزدیکشون ایستاده بود
-چرا از معشوقه ات نمیپرسی؟
-توی عمارت میبینمت،همسر عزیزم
با طعنه گفت تا بیشتر مرد رو عصبی کنه و بعد از تنه ای که بهش زد از اونجا خارج شد.
نمیدونست بعد از اینکه چانیول حقیقت رو بفهمه واکنشش چیه و ممکنه چه بلایی سر پسر بیاره.
اما حقیقتا هیچ اهمیتی براش نداشت،چیزی که اون رو عصبی و ناراحت میکرد این بود که اون عوضی حرومزاده همیشه طوری باهاش برخورد میکرد که انگار اون اضافه‌ست،و تمام اتفاقاتی که میفته تقصیر اونه،نمیدونست چرا انقدر چانیول ازش متنفره اما حالا ورق برگشته بود.
میخواست ببینه چطور میتونه با همچین حقیقتی کنار بیاد.
حالا شاید بتونه کمی احساس اون رو درک کنه.

Wildest DreamWhere stories live. Discover now