part (155)

155 28 0
                                    

چانیول هر چقدر میگشت اون عوضی رو پیدا نمیکرد.
با عصبانیت لگدی به بشکه بزرگ کنارش زد و چنگی به موهاش انداخت.توی فکر بود که رد خونی رو کف زمین دید.
رد خون پیوسته روی زمین بود و اون اطراف هیچ جسدی نبود.
پس کسی جز اون آشغال با دستهای زخمی نبود.آره خودش بود
با عجله بین کانتینرهای روی هم چیده شده که دست کمی از هزارتو
نداشت به دنبال رد خون راه افتاد.
با سرعت راه افتاده بود و سر هر پیچ با احتیاط چک میکرد تا تله ای درکار نباشه.دونه‌های عرق از بدنش سرازیر شده بود
بالأخره بعد از چند دقیقه قامت اون پیرمرد و بیونگ‌هو رو دید که
همراه با یکی از افراد دیگه اشون دارن فرار میکنن
بدون اینکه صدایی ایجاد بکنه سر بادیگاردش رو نشونه گرفت و ماشه‌ رو کشید.
مینگ‌شو و بیونگ‌هو با افتادن جسد مرد غافلگیر شدن و بیونگ‌هو شروع به شلیک کردن به اون سمت کرد که چانیول پشت یکی از
كانتینرها پناه گرفت.
بعد از اینکه برخورد گلوله‌ها قطع شد با سرعت به همون سمتی که رفتن حرکت کرد.و بالاخره گیرشون انداخت.
-بهتره همونجایی که هستی وایسی حرومزاده
با ایستادن دو مرد چانیول و بیونگ‌هو هردو به سمت هم نشونه گرفته بودن و هیچکدوم حاضر نبودن تا کوتاه بیان
-دوباره که داری فرار میکنی
چانیول با پوزخند گفت و ابرویی بالا انداخت
-به عنوان رئیس یک باند نباید انقدر ترسو باشی اینطور فکر نمیکنی؟
با طعنه جمله‌هاش رو کامل کرد و سری تکون داد.
-دهنت و ببند آشغال
*********************
بکهیون محتاطانه وارد بندرگاه شد و نگاهی به اطرافش انداخت
از محوطه اصلی دور بود برای همین کسی رو نمیدید و فقط صدای
شلیک گلوله میشنید.
با شک یکی از راه‌ها رو انتخاب کرد اما قبل از اینکه به اون سمت قدم برداره احساس کرد از سمت مخالف صدای چانیول رو شنید.
برای همین مسیرش رو تغییر داد و به سمت چپ حرکت کرد با نگرانی از بین کانتینرها رد شد هرچی بیشتر پیش میرفت صدای حرف زدن واضح تر میشد.همه جا تاریک و کم نور بود برای همین لرز بدی به بدن بکهیون مینداخت.
هرچه نزدیکتر میشد علاوه بر صدای چانیول صدای آشنای دیگه ای هم میشنید اما نمیتونست تشخیص بده متعلق به کیه.
با دیدن دو سایه که داشت بهشون نزدیک میشد ضربان قلبش بیشتر از همیشه شده بود
جلوتر که رفت تونست چهره‌هاشون رو تا حدودی تشخیص بده.
چون بکهیون زیر سایه کانتینر راه میرفت اونها هنوز متوجهش نشده بودن اما بکهیون با دیدن چهره مینگ‌شو و بیونگ‌هو چشمهاش گرد شد و با دست جلوی دهنش رو گرفت
خدای من اون چی میدید،اونها اینجا چیکار میکردن؟! یعنی تمام
اینها زیر سر مینگ‌شو بود؟!
با نگاه کردن به بیونگ‌هو تازه متوجه اسلحه ای که به سمت چانیول
نشونه گرفته بود شد.
اون بخاطر کانتینر نمیتونست چانیول رو ببینه و فقط صداش رو
میشنید.لعنت اگه اسلحه داشت میتونست خیلی راحت به چانیول کمک کنه چون دو مرد دیگه متوجهش نشده بودن
با شنیدن حرف مینگ‌شو که داشت به بیونگ‌هو دستور میداد تا به
چانیول شلیک کنه چشمهاش گرد شد و بدون اینکه دست خودش
باشه به جلو رفت و با صدای بلند فریاد زد
**************************
-بهش شلیک کن
بیونگ‌هو با دستور مرد کنارش ضامن رو کشید و انگشتش رو روی ماشه گذاشت و به سمت قلب چانیول نشونه گرفت
اما با صدای فریاد کسی حواسش پرت شد و گلوله خطا رفت و به شونه‌ی چانیول اصابت کرد.
چانیول با حس گرمای خون به خودش جنبید و به سمت پاهای
بیونگ‌هو که داشت فرار میکرد شلیک کرد.
با دیدن بکهیون سعی کرد سرپا وایسته اون بچه احمق اینجا چیکار
میکرد.
حالا مینگ‌شو و بکهیون و چانیول تنها مونده بودن
چانیول بخاطر خونی که داشت ازش میرفت گیج میزد و پاهاش سست شده بود و دیگه نتونست تحمل کنه و با زانوهاش روی زمین فرود اومد بکهیون با نگرانی به شونه چانیول خیره شده بود.معلوم بود داشت درد میکشید و اصلا وضع مناسبی نداشت
ضربان قلبش با دیدن چانیول که افتاده روی زمین به شدت بالا رفته بود اما بدنش قفل شده بود و نمیتونست حرکت کنه.
-خب خب ببین کی اینجاست
مینگ‌شو با پوزخند گفت و ابرویی بالا انداخت
-چیه نکنه اومدی همسر عزیزت رو نجات بدی
کمی مکث کرد و ادامه داد
-اما باید بگم با پای خودت حکم مرگت رو امضا کردی،حالا هر دوتاتون میتونید باهم بمیرید مثل یک جفت خوب و ابدی
مینگ‌شو با تمام سرعتی که داشت دستش رو سمت کمرش برد تا اسلحه رو برداره و به بکهیون شلیک کنه
اما چانیول با آخرین انرژی که براش مونده بود به سمت پیرمرد اشاره گرفت و تمام گلوله‌هایی که توی اسلحه‌اش باقی مونده بود رو توی بدن مرد خالی کرد.
تمام این اتفاقات در کمتر از چند ثانیه اتفاق افتاده بود و بکهیون با
شوک به جسد مرد مقابلش که روی زمین افتاد خیره موند
-بکهیون
با صدای ضعیف چانیول به خودش اومد و نفس عمیقی کشید و با عجله به سمت چانیول حرکت کرد کنارش روی زمین نشست و به جای زخمش نگاه کرد.
فاک خون زیادی داشت ازش میرفت و این اصلا خوب نبود.
-تو اینجا چیکار میکنی؟
چانیول با صدای لرزونی پرسید و برای چند لحظه نفسش بخاطر دردی که میکشید حبس شد.
بکهیون که کم مونده بود بخاطر وضعیت مرد توی بغلش بزنه زیر گریه.دستی به پیشونیش کشید و عرقش رو پاک کرد
سعی کرد با دست جلوی خونریزی رو بگیره و از خونی شدن دستش به خودش لرزید.
باورش نمیشد تمام دستهاش با خون چانیول قرمز شده بود.
-حرف نزن
با دستپاچگی به اطرافش نگاه کرد تا شاید کسی رو ببینه اما هیچکسی نبود و فقط جسد اون مرد جلوشون افتاده بود.
-بجنب باید برسونمت بیرون خون زیادی داره ازت میره
بکهیون با عجله گفت و دست سالم چانیول رو دور گردنش انداخت وسعی کرد تا وزن مرد رو روی خودش بندازه و بلندش کنه با اینکه
چانیول دو برابر وزن اون رو داشت اما به سختی سعی کرد سرپا وایسه
-ديدى بالأخره اون حرومی رو کشتم
چانیول با لبخند ضعیفی گفت و ادامه داد
-حالا‌ دیگه هیچکس نمیتونه اذیتت کنه
زیرلب گفت اما بکهیون حرفش رو شنید.
-حرف نزن لعنتی بهت گفتم حرف نزن
بکهیون همونطور که سعی میکرد قدم‌های بلندتری برداره با عصبانیتی که خودش هم نمیدونست چرا به چانیول گفت
اون احمق زندگی خودش رو به خطر انداخته بود و حتی به عواقب
کارهاش فکر نکرده بود.شاید اینها دلایلی بود که بکهیون دلش
میخواست انقد مرد کنارش رو کتک بزنه تا خسته بشه.
داشت چانیول رو به سمت بیرون بندرگاه میبرد تا با لوهان اون رو به بیمارستان برسونن اما انگار این راه لعنتی طولانی تر شده بود.
-حالا دیگه نمیتونی ازم متنفر باشی
چانیول باز زیر لب داشت با خودش حرف میزد و هر ثانیه که میگذشت چشمهاش بیشتر تار میدید و وزنش رو بیشتر روی بکهیون مینداخت.پسر کوچیکتر که متوجه شده بود چانیول داره ضعیف‌تر میشه زبونی به لب های خشکش کشید.
-چانیول
همونطور داشت راه میرفت چانیول رو صدا کرد تا مطمئن بشه هنوز به هوشه اما با جواب ندادنش با نگرانی نگاهی به صورتش انداخت
-چانیول باهام حرف بزن
با صدای ناله مانندی که چانیول از خودش در آورد نگرانیش بیشتر شد.این خروجی لعنتی پس کجا بود.
طولی نکشید تا با شنیدن صدای دویدن کسی ضربان قلبش بیشتر شد و چشمهاش از ترس گشاد شد اما با دیدن چهره ی مارک نفس راحتی کشید.
اما درست قبل از اینکه مارک بهشون برسه سر چانیول روی شونه هاش افتاد و حالا وزن کل بدن چانیول روش بود و این نشون میداد که مرد بیهوش شده.
چانیول با تنها صدایی که قبل از بیهوش شدن شنید لبخند بی‌جونی زد.و اون بکهیون بود که داشت اسمش رو صدا میزد.
و بعد از اون دیگه هیچی احساس نمیکرد و دورش رو سیاهی مطلق فرا گرفت.






Wildest DreamWhere stories live. Discover now