part (130)

315 71 39
                                        


همونطور که به چشم هاش خیره بود چندبار پلک زد تا مطمئن بشه که درست میبینه.
عقلش داشت بهش اخطار میداد که هرچه زودتر از اونجا دور بشه اما بدنش هیچ تکونی نمی‌خورد.
لب‌هاش رو کمی از هم فاصله داد تا اکسیژن رو به ریه هاش بکشه.
مغزش قفل کرده بود و انگار که داشت خواب میدید.
هنوز هم باورش نمیشد که کای کنارش ایستاده
ناخودآگاه یک قدم به عقب برداشت.
-اما همونقدر که زیبا و خوشبو هستن ممکنه سمی و مرگبار هم باشن،مگه نه کیونگسو؟
کای همونطور که دستی به گل هیگانبانای قرمز جلوش میکشید نگاهش رو دوباره به پسر داد.
دلش میخواست همین الان یقه پسر کوچیکتر رو بگیره و تا سر حد مرگ کتکش بزنه.
اما اون ها دقیقا وسط بازار بودن و جلب توجه میشد پس سعی کرد با مشت کردن دست هاش جلوی خودش رو بگیره
کیونگ دوباره چند قدم به عقب برداشت و سعی کرد از کای دور بشه.
کای با دیدن حرکاتش پوزخندی زد و دوتا دست‌هاش رو وارد جیبش کرد.
-نکن،حتی زحمتش رو هم به خودت نده چون دیگه نمیتونی از دستم فرار کنی
کای با چهره ای جدی و بی احساس گفت و قدمی به جلو اومد
-دست از سرم بردار عوضی
کیونگ با صدایی که سعی میکرد محکم باشه و نلرزه گفت.
فقط خودش میدونست که قلبش چجوری داره به سینه اش میکوبه اما نباید احساساتش روش تاثیر میذاشت.
سریع روش رو برگردوند و سعی کرد با قدم های سریع از اونجا خارج بشه.
اما هر طرف که میرفت متوجه افراد کای میشد اون لعنتی ها عملا محاصره اش کرده بودن.
راهش رو چرخ داد و به سمت دیگه بازار حرکت کرد که شلوغ تر بود.
از بین جمعیت رد میشد و افراد کای هم پشت سرش داشتن تعقیبش میکردن تا گمش نکنن.
بعد از اینکه از قسمت شلوغ بازار گذشت از قسمت بازارچه خارج شد.
و حالا تعداد مغازه و دکه ها انگشت شمار شده بود.
سرعت قدم هاش رو بیشتر کرد،نه میتونست به سمت خونه بره و نه اینجا راه فراری داشت.مگر اینکه بخواد از سمت ساحل دور بشه اما حدود چند متری با ساحل فاصله داشت
هرچی جلوتر میرفت خلوت تر میشد و میتونست حس کنه که چند نفر دنبالشن.
داشت به راهش ادامه میداد که یکی از افراد کای جلوش ظاهر شد.
نباید وقت رو تلف میکرد پس به سمتش حمله کرد و بعد از چندتا مشت بهش زد و قبل از اینکه بقیه افراد بهش برسن با لگد به سمت دیگه ای پرتش کرد و حالا درحال دویدن بود.
با سرعت میدوید و از بین مردم رد میشد.
اما هر سمتی که میرفت افراد اون لعنتی ظاهر میشدن و مجبور میشد راهشو تغییر بده.
خودش تنهایی امکان نداشت که باهاشون درگیر بشه پس تنها راه عاقلانه فرار بود.
اون عوضی کل افرادش رو اینجا جمع کرده بود؟ چرا تموم نمیشدن!
میخواست به سمت ساحل بره اما با دیدن ماشین های مشکی رنگ و آسترید که جلوش ایستاده بود. فاکی زیرلب گفت
دونه های عرق تمام بدنش رو خیس و براق کرده بود.
اما دست از تقلا بر نداشت و تنها راهی که براش باقی مونده بود رو دوید.
بعد از پنج دقیقه به صخره بلندی رسید که از هیچ سمتی نمیشد ازش خارج شد و عملا به بن بست خورده بود.
میخواست همون راه رو برگرده اما تمام اون افراد لعنتی به علاوه اون دختر نفرت انگیز جلوی راهش ایستاده بود.
چند قدم به عقب تر برداشت و به لبه صخره‌ی بلند نزدیک تر شد.
امواج دریا به شدت خودشون رو به صخره میکوبیدن و باعث ایجاد صدایی ترسناک میشدن.
لعنت هیچ راه فراری نداشت.هنوز از دویدن زیاد نفس نفس میزد.
دستش رو روی زانوهاش گذاشت و سعی کرد نفس هاش رو تنظیم کنه.
یعنی اینجا براش آخر خط بود؟ چه مسخره!
پوزخندی زد و سرش رو بالا آورد.
کای در فاصله هشت متریش ایستاده بود و همونطور که اسلحه اش دستش بود بهش نگاه میکرد.
حتما خیلی داشت از بیچارگیش لذت میبرد.
با آستینش عرق های روی چونه اش رو پاک کرد و متقابل به کای خیره شد.
"عوضی حرومزاده" زیرلب طوری که خودش بشنوه به مرد فحش داد.
-حرومزاده بهت گفتم دست از سرم بردار
کیونگسو با عصبانیت به کای گفت و دستهاش رو مشت کرد
-بهت گفته بودم قرار نیست تا آخر عمرت از دستم خلاص بشی
با حرف کای یاد آخرین دیداری که باهم داشتن افتاد.
اون عوضی دقیقا همین جمله رو قبل مرگ تخمیش گفته بود.
یا حداقل فکر میکرد که قراره بمیره.
کای چند قدم به جلو برداشت که باعث شد کیونگ چند قدم به عقب بره.
اما اون دقیقا لبه‌ی صخره بود و یک قدم بیشتر تا سقوط فاصله نداشت.
با ترس به عقب و اون دریای وحشی نگاهی انداخت.
امشب حتی دریا هم باهاش لج کرده بود.
-دست از کارهای احمقانه ات بردار،تو هیچ چاره ای جز اومدن با من نداری
کیونگسو قهقه ای زد و بعد از تموم شدن خنده هاش با قیافه‌ی
عصبی به کای نگاه کرد
-معلوم هست داری چی میگی؟ گرفتن من برات چه فایده ای داره؟ چرا باید باهات بیام؟ تا بتونی شکنجه ام بدی و لذت ببری؟ ترجیح میدم همینجا منو بکشی تا اینکه بازیچه دستت بشم
-آه پس میفهمی بازیچه شدن چه حس مضخرفی داره نه؟
با حرف کای پوزخندش خشک شد.
-دوباره بهت هشدار میدم کیونگسو،تو باید با من بیای
کای اسلحه اش رو سمت کیونگسو گرفت و ماشه رو کشید
-وگرنه خودم میکشمت بدون هیچ معطلی
کیونگسو هیچ تردیدی تو چشم ها و صدای کای نمیدید و چرا باید از این بابت ناراحت بشه؟ خودش میدونست که کای دیر یا زود گیرش میندازه پس چرا یه چیز لعنتی انگار راه گلوش رو بسته بود؟!
اون میدونست که حقش بود این بلاها سرش بیاد پس چرا هنوز توقع داشت کای باهاش جور دیگه ای رفتار کنه؟
این درد لعنتی از کجا بود که قلبش رو داشت له میکرد؟
-میدونی کای،هیچوقت از بابت کشتن اون عوضی ها پشیمون نشدم،حتی بعد از اینکه حقیقت رو فهمیدم اما در رابطه با تو..
چند ثانیه سکوت کرد و بدون اینکه نگاهش رو از چشمهاش برداره ادامه داد
-در رابطه با تو،هم به پدرم خیانت کردم هم به تو و حالا هم قراره نسبت به خودم اینکار رو بکنم
کیونگسو که میدونست فقط خودش میفهمه منظورش چیه لبخندی زد.اون بخاطر اینکه شانسی برای زنده موندن کای بهش بده سم دیگه ای بهش تزریق کرده بود،اونجا نمیدونست حقیقت چیه و بخاطر احساسات خودش به پدرش خیانت کرد
چون اگه حقیقت همون باقی میموند یعنی داشت شانسی به دشمن خودش و پدرش برای زنده موندن میداد.بعد از فهمیدن اینکه حقیقت چیه بازهم تصمیم داشت تا کای رو رها کنه و هیچ اهمیتی به احساساتش نمیداد،چون دیگه مهم نبود که اون مرد چه حسی بهش داشته از اون شب به بعد اون ها دشمن هم محسوب میشدن و حالا...حالا هم میخواست احساسات خودش رو زیر پا بزاره و برای همیشه این قضیه رو تمومش کنه
کای که نمیفهمید پسر داره درباره چی حرف میزنه اخمی کرد
اون داشت چه کوفتی میگفت؟!
-فقط میتونم ازت یه خواهشی بکنم؟
کمی مکث کرد و با لبخند کمی که روی لبهاش بود ادامه داد
-بجای من اون بیونگ‌هوی حرومزاده رو بکش
-داری چه..
اما قبل از اینکه حرفش تموم بشه با دیدن صحنه روبه‌روش بهتش زد.
برای چندثانیه چشمهاش رو بست و باز کرد تا بدونه داره درست میبینه یا نه.
اما هیچکس جلوش نبود.
کیونگسو دیگه جلوش نبود.از شوکی که بهش وارد شده بود اسلحه از دستش افتاد
اون،اون عوضی چطور تونست دوباره اینکار و باهاش بگیره.
چطور تونست دوباره جونش رو ازش بگیره.
اون آشغال همین الان از یک صخره‌ی بیست متری خودش رو پرت کرده بود تو دریا؟! چون فقط نمیخواست همراه اون بیاد؟
یعنی انقدر برای اون پسر نفرت انگیز بود؟
لبهای لرزونش رو باز کرد تا چیزی بگه اما هیچ حرفی از بینش خارج نمیشد.
چشمهاش رو با دردی که تو قلبش بود بست و چنگی به موهاش.
اون لعنت شده چرا باهاش اینکار و میکرد؟ دلش میخواست فریاد بزنه و ازش بپرسه.
اما دیگه کیونگسویی اونجا نبود که سرش داد بزنه.
با حالت عصبی لبهاش رو از هم فاصله داد و اکسيژن رو به شدت به ریه هاش کشید.
و ناباورانه چند قدم به جلو برداشت.
حس میکرد چیزی گلوش رو گرفته و داره خفش میکنه.
هنوز به جایی که کیونگسو ایستاده بود خیره بود
چرا؟ چرا اون پسر انقدر خودخواه بود؟ چرا برای یک بار هم که شده به اون فکر نمیکرد؟
حتی آسترید با دیدن سقوط کیونگسو جلوی دهنش رو گرفته بود.
تمام افراد کای از این اتفاق شوک زده بودن.
نه اینکه تاحالا مرگ کسی رو ندیده باشن،اما میدونست که اون پسر برای کای فرق داره.
حتی قبل از اومدن به اینجا بهشون دستور داده شده بود تا بهش هیچ آسیبی نزنن و فقط گیرش بندازن.
اما حالا اون...
صدای موج هایی که به شدت به صخره ها برخورد میکرد فضا رو پر کرده بود و هیچکس جرعت انجام هیچ کاری رو نداشت.

Wildest DreamWhere stories live. Discover now