(*فلش بک به یک روز قبل از دیدار بکهیون و کای)
با اخم به مبلغ پول توی پاکت نگاهی انداخت
-هی،این خیلی کمتر از چیزیه که قرار بود بهم بدی
لوهان با حرص به مرد عوضی مقابلش گفت و به پول ها اشاره کرد
-باید بخاطر همین هم سپاسگزار باشی،فکر کردی اینجا به کسی مثل تو پول میدن؟!
لوهان با عصبانیت دستهاش رو مشت کرد
-اما من دارم بخاطرش کار میکنم حرومزاده
به کره ای گفت که باعث شد مرد مقابلش گیج بشه
-بیخیال
لوهان با حرص گفت و پاکت رو توی جیبش گذاشت و از اونجا بیرون زد.
همیشه اون ژاپنیای عوضی کمتر از چیزی که حقش بود بهش پول میدادن.اگه اون مادرجنده ها بلد بودن کار کنن چرا پس همش از اون کمک میخواستن!
با اخم توی دلش داشت بهشون فحش میداد.
اون آشغال ها فکر میکردن تعمیر همچین ماشین هایی خیلی آسونه؟ با عصبانیت دستی لای موهاش کشید
از این به بعد اول باید پولش رو میگرفت بعد کار میکرد.
دو سال از زمانی که اون رو به زور به ژاپن آورده بودن میگذشت.توسط اون یتیم خونه جهنمی به یک باند دو جبهه ای که یک طرفش به ژاپن وصل میشد فروخته شده بود.
اما با رسیدنش با اینجا به سختی تونسته بود از دستشون فرار کنه.
بعد از فرار کردنش خیلی کارهارو امتحان کرده بود تا پول در بیاره اما باهاش مثل یک آشغال رفتار میکردن.
بخاطر اینکه شناسنامه و پاسپورت نداشت نمیتونست برگرده
و از هیچکس نمیتونست کمک بخواد،چون اون باند لعنتی همه جا نفوذ داشت.
قبلا سعی کرده بود که از پلیس یا هر کوفت دیگه ای کمک بگیره اما فوری ردش رو زده بودن و بازهم به سختی تونسته بود از دستشون قایم بشه.
بخاطر همین نمیتونست یکجا به مدت طولانی کار کنه چون خطرناک بود.برای همین مجبور میشد هی شغلش رو عوض کنه و حالا هم توی یک تعمیرگاه کار میکرد و ماشین های خرپول های ژاپنی رو تعمیر میکرد.
همینجور که داشت راه میرفت وارد مغازه کوچیکی شد تا برای خودش غذای آماده ای بخره.
بعد از حساب کردن به سمت جایی که بهش میگفت خونه حرکت کرد.
در واقع بخاطر اینکه اینجا هیچ هویتی نداشت بهش خونه یا اتاق اجاره نمیدادن
اما از شانس خوبش تونسته بود موقع فرار کردن یک کلیسای قدیمی پیدا کنه که کسی ازش استفاده نمیکنه.
و فقط گاهی اوقات کشیشی که مراقب اونجا بود بهش سر میزد.
با کمک اون تونسته بود یکی از اتاق ها رو برای موندنش درست کنه و از این بابت همیشه از اون مرد ممنون بود.
آهی کشید و به آسمون نگاهی انداخت،ستاره ها مثل همیشه داشتن از بالا بهش چشمک میزدن.
همونطور که به کلیسا نزدیک میشد،قهوه ای که خریده بود رو باز کرد و کمی ازش نوشید.
داشت به سختی کارمیکرد تا بتونه پول جمع کنه و برگرده کره
البته قاچاقی،چون اون باند لعنت شده یکجوری که انگار شي با ارزشی رو گم کرده همه جارو زیر نظر داشت و عملاً تمام راه هارو براش بسته بودن.
با نزدیک شدن به کلیسا ماشین مشکی رنگ لوکسی رو دید که کمی دورتر پارک شده.
یعنی کسی به اینجا اومده بود؟ پدر کیوشی معمولا شب ها بهش سر میزد اما اون همچین ماشینی نداشت.
یعنی با کسی اومده؟!
با کنجکاوی به سمت در کلیسا حرکت کرد و با کلیدی که کیوشی بهش داده بود در رو باز کرد و بعد از اینکه داخل رفت چندبار قفلش کرد.
با وارد شدنش به قسمت اصلی کلیسا از پشت کسی رو دید که روی یکی از صندلی ها نشسته.
اون وقت شب چه احمقی برای دعا کردن به اینجا اومده بود؟
یعنی همراه آقای کیوشی بود؟ چون اینجا یک کلیسای بلااستفاده بود و خیلی وقته که کسی به اینجا نمیومد.
با اخم چند قدم به جلوتر رفت.
-آقای کیوشی؟!
از گردن و کت و شلوار مرد میتونست حدس بزنه که اون نیست اما چون حرفی برای گفتن نداشت میخواست از این طریق ببینه اون مرد کیه.
چند دقیقه منتظر بود تا مرد جوابی بده اما سکوت همچنان برقرار بود.
کم کم داشت میترسید،برای همین از جاش تکون نخورد.
اما طولی نکشید تا مردی که پشتش بهش بود ایستاد.
یک مرد قد بلند با شونه های پهن و ادکلنی که کل کلیسا بوش پخش شده بود.
مرد آروم از لاین صندلی ها خارج شد و به سمت لوهان چرخید.
لوهان با دیدن چهره مرد،با کنجکاوی بیشتری بهش زل زد
اون مرد خیلی خوش قیافه بود اما بدون هیچ حرفی داشت بهش نگاه میکرد و همین ترسناکش میکرد
-ببخشید با کسی کار دارید؟
جرعتش رو جمع کرد و از مرد مرموز مقابلش پرسید
مرد چند قدم بیشتر بهش نزدیک شد و این باعث شد لوهان به شدت احساس خطر بکنه
-لوهان؟
مرد ازش پرسید که باعث تعجبش شد.
اون کی بود که اسم واقعی اون رو میدونست؟! چون لوهان معمولا از اسم های ساختگی استفاده میکرد
-تو کی هستی؟
با اخم پرسید و قدمی به عقب برداشت
-نترس نیومدم اینجا که بلایی سرت بیارم
-گفتم تو کی هستی
لوهان بار دیگه بدون توجه به حرف مرد ازش پرسید و دستش رو به سمت چاقوی توی جیبش برد.همیشه یک چاقوی کوچیک برای اطمینان با خودش حمل میکرد.
-اوه سهون
-و از کجا من رو میشناسی؟
لوهان با تردید پرسید.یعنی ممکن بود از طرف اون باند باشه؟!
بی شک ربطی به اون باند داشت وگرنه امکان نداشت که اسم واقعیش رو بفهمه
-اومدم تا باهم حرف بزنیم،اما نه اینجا
سهون ریلکس گفت و دستهاش رو وارد جیبش کرد
-و چی باعث شده که فکر کنی به همین راحتی بهت اعتماد میکنم؟
-فکر کنم همین کافی باشه!
با کره ای حرف زدن سهون،لوهان بیشتر از قبل گیج شد
اون مرد کره ای بود؟! اما این باعث نمیشد که قابل اعتماد باشه
-بابت پیشنهادت ممنونم،اما فکر نکنم حرفی باهم داشته باشیم
لوهان این رو گفت و خواست به عقب گرد کنه تا از در دیگه ی مخفی کلیسا فرار کنه اما با دیدن چند بادیگارد قدبلندی که پشتش وایساده بودن شوکه شد.
اون ها چطور اومده بودن اینجا،اونهم بدون اینکه متوجه بشه
-نمیخوام از روش های نامناسب استفاده کنم برای همین بهتره با پاهای خودت همراهم بیای
با صدای اون مرد دوباره به سمتش چرخید
-چی از جونم میخوای لعنتی؟!
-گفتم،یک گپ کوتاه
لوهان با ناباوری دستی به صورتش کشید اون مرد جدی بود ! چه گپ کوفتی داشتن اونا باهم آخه.
با دیدن اسلحه بادیگارد هاش فهمید با اون چاقوی کوچیک هیچ شانسی نداره.
پس بی هیچ حرکتی منتظر موند.
سهون کنارش اومد و به سمت بیرون راهنماییش کرد و خودش هم پشت پسر به راه افتاد.
از کلیسا خارج شدن و داشتن به سمت ماشین سهون حرکت میکردن اما با ظاهر شدن چند مرد لوهان با ترس چند قدم به عقب برداشت که باعث شد به سینه سهون برخورد بکنه.
اون ها افراد اون باند لعنتی بودن،لوهان هیچوقت چهره اشون رو فراموش نمیکرد
سهون با دیدن ترس لوهان با کنجکاوی به چند مرد جدید مقابلش زل زد.هر کسی بودن معلوم بود این پسر اصلا از بودنشون راضی نیست این یعنی پس اون هم باید از شرشون خلاص میشد.
-کجا با این عجله هرزهی فراری،بالاخره پیدات کردم
یکی از مردها با لبخند کثیفی گفت و با افرادش چند قدم نزدیکتر شدن.
لوهان عملا پشت سهون خودش رو قایم کرده بود.
-هی،اون پسر مال منه بهتره بدون درگیری ردش کنی بیاد
مرد با چهرهی عبوسی رو به سهون گفت و چاقویی از پشتش بیرون آورد.
سهون که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده پوزخند کوتاهی زد
-متاسفم اما اون قرار نیست جایی بیاد
و طولی نکشید تا افراد اون مرد و افراد سهون روبه هم اسلحه بگیرن.
لوهان از شدت استرس قلبش محکم به سینه اش میکوبید.در عرض پنج دقیقه توی شرایطی قرار گرفته بود که با غش کردن هیچ فاصله ای نداشت
اگه اون ها داشتن باهم درگیر میشدن پس یعنی این مرد از باند اون ها نبود.اما هنوز هم نمیدونست اون لعنتی کیه برای همین نمیتونست بهش اعتماد کنه.
-اون پسر و زنده میخوام
مرد رو به افرادش گفت و با عصبانیت به چشم های سهون خیره شد.
و درست ده ثانیه بعد هر دو طرف باهم درگیر شده بودن و بهم شلیک میکردن.
هرکسی یک جایی پناه گرفته بود و به سمت هم گلوله شلیک میکردن.
لوهان از شدت استرس تمام بدنش عرق کرده بود و نفس نفس میزد.
نمیدونست کی افراد سهون چند برابر شده بودن اما میدونست که فقط تعدادشون بیشتر از اون بادیگاردهایی بود که توی کلیسا دیده.
سهون دست لوهان رو گرفت و از پشت ستون به افرادش اشاره کرد.
و یک دقیقه بعد لوهان داشت همراه سهون به سمت ماشین مشکی رنگی که دیده بود کشیده میشد.
-سوار شو
سهون کوتاه گفت و خودش هم در ماشین رو باز کرد تا سوار بشه اما قبل از سوار شدن با فرو رفتن چیز تیزی در بازوش به عقب برگشت.
اون مرد لعنتی چاقوش رو توی بازوی سهون فرو برده بود و عمیق داشت فشارش میداد اما طولی نکشید تا یک گلوله توسط افراد سهون به پیشونیش خورد و جسدش پخش زمین شد.
لوهان با ترس به سمت سهون رفت که داشت از بازوش خون میچکید
-خدای من،باید چیکار کنم؟
سهون لبهاش رو گاز گرفت و با فریاد از زیر دندون های چفت شده اس چاقو رو از دستش خارج کرد.
هنوز افرادش درگیر بودن و صدای گلوله ها کل محوطه رو پر کرده بود.
کم کم اینجا داشت نا امن میشد و باید زودتر از اونجا میرفتن.
-رانندگی بلدی؟
لوهان هول سری تکون داد
-بشین پشت فرمون
سهون رو به پسر گفت و ماشین رو دور زد تا خودش اون سمت بشینه.لوهان با عجله سوار ماشین شد و روشنش کرد.
خون کل کت و لباس سهون رو قرمز کرده بود و لوهان با وحشت بهش نگاه میکرد.
سریع پاهاش رو روی پدال گاز گذاشت و از اونجا خارج شد.
با سرعت بالا رانندگی میکرد.
سهون با درد کت رو از تنش بیرون آورد و به عقب ماشین پرتاب کرد.
با یک دست دکمه های لباسش رو باز کرد و اون رو از تنش بیرون اورد.با دندون قسمتی ازش رو پاره کرد و به سختی دور بازوش که زخمی شده بود پیچید و محکم گره زد.
-بپیچ سمت راست
لوهان که بی هدف داشت رانندگی میکرد با حرف مرد فرمون رو چرخوند.هنوز مغزش از اتفاقی که افتاده قفل بود.
و هیچ واکنشی نمیتونست نشون بده.
سهون چشمهاش رو بست و سرش رو به عقب تکیه داد.
یک پسر لعنتی چقدر میتونست دردسر داشته باشه؟! تو دلش پرسید و پوزخندی زد.
چشمهاش رو باز کرد و به نیم رخ لوهان که با جدیت و ترس داشت رانندگی میکرد زل زد.
لعنت اون پسر واقعا خوشگل بود.
اول که کای عکسش رو فرستاده بود تا پیداش کنه فکر میکرد عکس با فیلتری چیزی گرفته شده باشه اما اون حتی از توی عکس هم جذاب تر بود.
فاک داشت به چی فکر میکرد! انگار زخمش داشت روی مغزش اثر میزاشت.
-هی حالت خوبه؟ داره خون زیادی ازت میره باید بریم بیمارستان
-نیازی نیست،هر جایی که بهت گفتم بپیچ
دست سالمش رو سمت جیبش برد اما چیزی که میخواست رو پیدا نکرد پس با اخم داشبورد رو باز کرد و پاکت سیگارش رو برداشت.
یک نخ بیرون کشید و بین لبهاش گذاشت
-میشه لطفا سیگار نکشی
با صدای پسر کنارش همونطور که فندک رو روشن نگه داشته بود به سمتش برگشت
-به دودش آلرژی دارم
لوهان صادقانه و با شرمندگی دلیلش رو گفت و نگاهش رو به خیابون داد.
سهون کلافه فندک رو خاموش کرد و سیگار رو دوباره توی داشبورد پرت کرد.
باورش نمیشد،بخاطر این پسر بازوش زخم شده بود و احتمالا تعدادی از افرادش رو تا الان از دست داده بود و حالا حتی سیگار هم نمیتونست بکشه.
دستی لای موهاش کشید.
-بپیچ به راست
KAMU SEDANG MEMBACA
Wildest Dream
Fiksi Penggemar🖤نام فیک: Wildest Dream 🖤نویسنده: Hiru 🖤کاپل: kaisoo,chanbeak(هردو اصلی) 🖤وضعیت: کامل 🖤ژانر:اکشن،رومنس،مافیا،راف،اسمات،جنایی،رازآلود 🖤رده سنی: +18 🖤خلاصه: ♠️کایسو: دو کیونگسو پسر مرموزی که به تازگی توی عمارت کیم مشغول به کار شده و بدون اینک...