part (113)

326 68 19
                                    


پوزخندی زد و کتاب رو سرجاش گذاشت.
لعنت فکر میکرد شاید از اون کتاب مرموز که قبلا نتونسته بود بهش نگاه بندازه چیزی دستگیرش بشه ولی چیزی جزء آلبوم خانوادگی بیش نبود.
سریع چراغ رو خاموش کرد و به سمت در حرکت کرد
میدونست که کار چانیول با اون پسر طول میکشه تا برگرده به خونه،پس بهترین فرصت بود تا دوباره وارد اون اتاق ممنوعه بشه،چون دیگه همچین فرصتی براش پیش نمیومد و چند روز دیگه هم که شیوون میرفت ممکن نبود بتونه دستش به اونجا برسه.
از اتاق خارج شد و در رو بست
هنوز قدم دوم رو برنداشته بود که در اصلی اتاق باز شد و باعث شد نفسش حبس بشه.
"فاک" تنها کلمه ای بود که اون لحظه از ذهنش گذشت
داشت توی دلش به شانس گندش فحش میداد که چانیول توی چارچوب در ظاهر شد.
مرد با قدم های نامتعادل وارد شد و در رو بست
سری توی اتاق چرخوند انگار که داشت دنبال چیزی میگشت و بکهیون حدس میزد که داره دنبال اون میگرده.
و بالأخره چشمهای مرد،بکهیون رو گوشه اتاق گیر انداخت
چانیول تکخندی زد و آروم به سمت پسر حرکت کرد.
بکهیون هر لحظه آماده بود تا چانیول بخاطر ورود به اون اتاق سرش داد بزنه و حتی دست روش بلند کنه اما از طرز راه رفتن مرد میتونست که حدس بزنه که مسته و با رسیدنش نزدیک خودش و استشمام بوی تند الکل حدسش به یقین تبدیل شد.
-پس بچه ی فضول ما اینجاست
همونطور که با لحن کشداری میگفت شونه بکهیون رو گرفت و بهش نزدیک تر شد
اما بخاطر مستی نمیتونست تعادلش رو حفظ کنه و مجبور شد وزنش رو بندازه روی پسر کوچیکتر
بکهیون به سختی سعی کرد شونه اش رو بگیره تا از افتادنش جلوگیری کنه."لعنت چقدر سنگینه" توی ذهنش گفت و سعی کرد توی همون وضعیت نگهش داره.
چانیول انقدر مست بود که حتی متوجه بکهیون نشده بود که دقیقا یک قدمی در اتاق وسایل متعلق به مادرش ایستاده و این یعنی مطمئنا از اونجا خارج شده
و این حواس پرتی شاید به نفع پسر کوچیکتر بود.
بکهیون کلافه هوفی کشید و مرد رو سمت نزدیک ترین چیزی که کنارش بود هل داد
و از شانس خوبش فاصله ای تا مبل ها نداشتن.
بعد از چند دقیقه کلنجار رفتن چانیول رو روی یکی از مبل ها پرت کرد و یک قدم عقب رفت اما قبل از اینکه کلا از اونجا بره،چانیول محکم مچ دستهاش رو گرفت که باعث شد بکهیون با تعجب بهش نگاه کنه
-داری چیکار میکنی؟
اما چانیول بدون اینکه جوابی به پسر بده دستش رو کشید که باعث شد بکهیون کنارش روی مبل پرت بشه
با چشمهای خمار سرش رو برگردوند و به صورت متعجب پسر زل زد
-تو از کجا فهمیدی؟
بکهیون از سوال ناگهانی مرد جا خورد،سعی کرد کمی صاف تر بشینه
آب دهنش رو قورت داد و به چهره منتظر چانیول خیره شد
-مگه مهمه؟
سعی کرد با حالت طلبکارانه جواب بده تا بحث رو از این مسیر خارج کنه،چون هیچ جوابی نداشت که به این سوال بده.
"گه توش،پس حدس هام درست بود"چانیول آروم زیرلب گفت و دستی به صورتش کشید،هرچند که بکهیون جملش رو شنیده بود.
پس این یعنی خود چانیول هم به رن شک کرده بود! اما بازهم بعد فهمیدن قضیه کشتی اون رو مقصر کرده بود؟! پوزخندی زد.میخواست بلند بشه تا از اونجا بره اما حرف چانیول باعث شد بی حرکت بمونه
-از وقتی تو لعنتی اینجا پیدات شد،همه چیز بهم ریخت
بکهیون ناباورانه تکخند هیستریکی زد
باورش نمیشد بعد این که همه چیز مشخص شده هنوز اون رو مقصر میدونه
-آ ببخشید که تقصیر منه دوست پسرت جاسوس از آب در اومده
با پوزخند گفت و با اخم به چانیول نگاه بدی انداخت
دیگه کم کم داشت از این وضعیت خسته میشد،دلش میخواست هرچه زودتر از شر اون پیرمرد و این عوضی خلاص بشه و برای همیشه از اینجا بره،اون لعنت شده فقط هیجده سالش بود و درست بعد خلاص شدن از یتیم خونه وارد این جهنم جدید شده بود با محیط و آدم هایی که از هر لحاظ باهاش فرق داشتن و هیچکس بین اون لعنتی ها درکش نمی‌کرد.
مگه اون چقدر تحمل داشت؟!
نفس هاش از عصبانیت داشت تندتر میشد و صورتش قرمز
دستهاش هم ناخودآگاه مشت شده بودن.
-اگه توی همون یتیم خونه کوفتی میموندی هیچوقت مجبور نبودم باهات سروکله بزنم
و این حرف چانیول باعث شد تا تیر خلاص رو بزنه و باعث بشه بمبی که کنارش بود به بدترین شکل منفجر بشه
بکهیون با خشم به چانیول نزدیک شد و یقه‌اش رو توی مشتهاش گرفت،چهره بی تفاوت چانیول باعث میشد اعصابش بیشتر خورد بشه و دیگه کنترلش دست خودش نبود
-میفهمی داری چه گهی میگی؟ اگه زندگیت تخمیه به من هیچ ربطی نداره،اگه دوست پسرهات هرزه بیرون میان به من هیچ ربطی نداره،اگه کارهای فاکیت درست پیش نمیره به من هیچ ربط تخمی نداره فهمیدی عوضی؟
با خشم فریاد زد و ناخودآگاه دستش به سمت صورت چانیول رفت و سیلی محکمی بهش زد.حتی اگه بعد از اون سیلی میکشتنش هم براش مهم نبود و از کارش پشیمون نمیشد
چانیول با اینکه هنوز مست بود از این کار پسر شوکه شد اما به روی خودش نیورد
-تمام زورت همین بود؟
چانیول با لحن طعنه آمیزی گفت و پوزخندی زد که باعث شد بکهیون بیشتر از قبل به جوش بیاد
-نه حرومزاده،میتونم بیشتر از این هم بهت نشون بدم
با دندون های چفت شده گفت و روی چانیول خیمه زد و مشت های پی‌در‌پی‌ اش رو به سینه مرد میکوبید
چانیول تکخندی زد و همونطور که روی مبل دراز کشیده بود به چهره عصبانی پسر بالای سرش خیره شد.
با اینکه اون پسر قدرت زیادی نداشت اما جای مشتهایی که میزد درد میکرد
یا شاید هم اون دردها دلیل دیگه ای داشتن و بخاطر مشت های بکهیون نبودن!.
بکهیون همچنان با حرص مشت میزد اما دیگه نتونست تحمل بکنه و ناخن‌ها‌ش رو محکم روی شونه های مرد فشار داد
که این کارش باعث شد چانیول مچ دستهاش رو بگیره و بالا ببره که تعادلش بهم خورد و روی سینه مرد فرود اومد.
هردو با چشمهاشون بهم خیره شده بودن.
چشم های بکهیون با خشم و تنفر و چشم چانیول بدون هیچ احساسی
این نگاه زیادی داشت طول می‌کشید که بکهیون با اخم دست چانیول رو پس زد و از روش بلند شد.
با عصبانیت چراغ تمام اتاق رو خاموش کرد و به سمت تخت رفت و پتو رو روی خود‌ش کشید.
چانیول از این کار بچگونش بی‌صدا خندید و دستی لای موهاش کشید نمیدونست تاثیر الکله یا نه،اما امشب تنها شبی بود که کارهای اون پسر براش آزار دهنده بنظر نمیرسید هرچند حرفهاش خلاف این رو نشون میداد اما اون حرفهایی که به بکهیون زده بود رو از ته دل نگفته بود چون میدونست که مقصر هیچکدوم از این ها اون پسر نیست فقط نمیدونست چه مرگشه،انگار که باید اون حرفهارو میزد.
بی هدف با چشم های باز به بالا خیره شد و چیزی جز تاریکی و سیاهی نمی‌دید.
همین چند ساعت پیش همه چیز بین اون و رن تموم شده بود
اون پسر رو پیش خانوادش برمیگردوند
هرچند قبلش خوب ازش زهرچشم میگرفت،با اینکه رن مجبور به اینکار شده بود اما هنوز هم به پسر دلیل کافی برای اجازه این کار رو نمیداد.
"فاک" همه چیز انقدر درهم شده بود که نمیدونست چه خبره
و فقط میخواست برای چند ساعت توی همین سیاهی باقی بمونه و به هیچ چیزی فکر نکنه.
نفسشو با کلافگی بیرون داد و گره کراواتش رو شل تر کرد.
امشب به اندازه کافی کشیده بود و تا همینجا بس بود
آروم از روی مبل بلند شد و با تصویر ذهنی که از اتاقش داشت به سمت تختش حرکت کرد.
کتش رو پایین تخت انداخت و چند دکمه بالای لباسش رو باز کرد
حوصله‌ی لباس عوض کردن نداشت پس همونطور روی تخت دراز کشید و ساعد دستش رو گذاشت روی چشم هاش.
بکهیون که متوجه شده بود مرد روی تخت اومده،پتو رو بیشتر سمت خودش کشید
اصلا دلش نمیخواست که تخت رو باهاش شریک بشه اما فعلا مجبور بود پس در عوض پتو رو بهش نمیداد و بنظر هم نمیومد که چانیول اعتراضی داشته باشه.
پس با اخم چشم هاش رو بیشتر روی هم فشار داد تا زودتر خوابش ببره و فراموش کنه که همچین آدمی کنارش خوابیده.
امیدوار بود که شیوون فردا بخواد از اینجا بره تا اون هم بتونه به اتاقش برگرده
چون معلوم نبود فردا وقتی چانیول هوشیاریش رو بدست میاره قراره چطوری باهاش سر کنه.
هوفی کشید و سعی کرد دیگه به این چیزها فکر نکنه و فقط روی خوابیدنش تمرکز کنه.
و بعد از یک ساعت تلاش هاش بالاخره جواب داد و به خواب عمیقی فرو رفت درست مثل مرد کنارش.


Wildest DreamWhere stories live. Discover now