از عصر که چانیول بهش گفته بود امشب لوهان رو میبینه سر از پا نمیشناخت.
به آشپر گفته بود تا هرچی غذای خوشمزه بلده درست کنه.
از شانس خوبش اون پیرمرد هم امشب سروکلش پیدا نبود و احتمالا مثل بقیه روزها به عمارت برنمیگشت.چون نمیخواست لوهان معذب بشه.
دوباره اتاقش رو چک کرد تا همه چیز مرتب باشه.به ساعتش نگاهی انداخت تقریبا داشتن به ساعت اومدنشون نزدیک میشدن. هنوز هم باورش نمیشد که بعد از دوسال داره لوهان برمیگرده پیشش.دستش رو روی قلبش گذاشت و چند نفس عمیق کشید.و برای چندمین بار به سمت آشپزخونه رفت تا همه چیز رو دوباره چک کنه.
**********************
لوهان با چشمهای ریز سهون رو دنبال میکرد.بهش گفته بود دارن میرن تا بکهیون رو ببینه اما بهش اعتماد نداشت.
اون مرد همیشه بر خلاف تصورش رفتار کرده بود و الان هم بعید نبود که بهش دروغ گفته باشه.
همراهش سوار ماشین شد و نگاهش رو از صورت مرد برنمیداشت.نمیدونست الان باید خوشحال باشه یا نگران
اما از اونجایی که لوهان شخصیت بیخیالی داشت زیاد فکرش رو درگیر نکرد و ترجیح داد تا خوشحال باشه.
از استرس و هیجان دستهاش عرق کرده بود.کف دستش رو به شلوار جین مشکیش کشید.
حدود سی دقیقه تو راه بودن و لوهان سعی میکرد خودش رو سرگرم کنه.
و ده دقیقه بعد با کم شدن سرعت ماشین و ایستادنش لوهان با دقت به بیرون خیره شد.اون ها جلوی یک عمارت خیلی بزرگ ایستاده بودن.
با تعجب چندبار پلک زد.بکهیون اینجا چیکار داشت؟! به فکر فرو رفت.
یه حدسایی میزد اما بازهم امکان نداشت بکهیون سر از همچین جایی بیرون بیاره.با ایستادن ماشین جلوی در اصلی عمارت همراه سهون از ماشین خارج شد.
هرچی بیشتر میدید براش غیرقابل باورتر میشد.
اون بکهیون لعنتی چیکار کرده بود! سعی کرد افکار منفی رو از خودش دور کنه و سرعت قدم هاش رو بیشتر کرد.
حالا از قبل هم بیشتر استرس گرفته بود.با باز شدن در توسط زنی که لباس خدمه تنش بود،زودتر از سهون وارد شد.
با اینکه از اون عمارت بزرگ و مجلل حیرت زده شده بود اما اصلا به روی خودش نیورد.
با اضطراب چند بار ناخن هاش رو کف دستش فشار داد.هی به اطراف نگاه میکرد تا بکهیون رو پیدا کنه اما خبری از پسر نبود.همچنان داشت به اطراف نگاه میکرد که دستی پشت کمرش احساس کرد.به عقب برگشت و سهون رو دید
-بهتره توی سالن منتظر بمونیم
لوهان تازه متوجه شد دقیقا وسط عمارت ایستاده و از جاش تکون نمیخوره.سری برای سهون تکون داد و داشت کنارش قدم برمیداشت اما قبل از اینکه حتی به سالن اصلی نزدیک هم بشن برای یک لحظه نفسش حبس شد.
بکهیون که شنیده بود لوهان توی عمارته با عجله از اتاقش بیرون اومده بود و داشت از پله ها پایین میرفت.
آخرین پله رو که برداشت سرش رو بالا آورد و بدنش متوقف شد.خودش بود.اون لوهان بود
احساس میکرد صدای ضربان قلب خودش رو میشنوه با ناباوری یک قدم به جلو برداشت.
خوب به چهره دوستش خیره شد.اون چهرهی لعنتی رو دوسال پیش دیده بود.لوهان هنوز هم همون شکل بود هیچ تغییری نکرده بود.
چندبار پلک زد تا از شر اشک هایی که درحال تار کردن دیدش شده بودن خلاص بشه.دیگه طاقت نیورد و به سمتش دوید و محکم بغلش کرد.
براش مهم نبود که از نظر بقیه این یک صحنه دراماتیک تخمی یا هر کوفت دیگه ای بنظر میرسه.اون فقط دلش برای لوهان تنگ شده بود.
هر دو پسر محکم همدیگه رو بغل کرده بود و هیچکدوم قصد نداشتن عقب بکشن.بدون هیچ حرفی.فقط نیاز داشتن تا وجود همدیگه رو احساس کنن و همین براشون کافی بود.
نمیدونستن چند دقیقه گذشته بود که توی بغل هم بودن اما بکهیون سرش رو کمی عقب آورد تا از نزدیک چهرهی لوهان رو بررسی کنه.نمیتونست حرف بزنه.انگار کسی دهنش رو بسته بود.فقط دلش میخواست به لوهان نگاه کنه.
چانیول که از پلهها پایین میومد بکهیون رو دید که توی بغل پسر جدیدیه و صورتش رو با دست گرفته و همینطور بهش زل زده.اخمی کرد و نگاهش رو از اون صحنه گرفت.به سمت سهون که چند قدم اونور تر از این دو پسر ایستاده بود رفت و باهاش دست داد.
بکهیون که متوجه حضور چانیول شده بود تازه به خودش اومد و یک قدم از لوهان فاصله گرفت اما دست پسر رو محکم گرفته بود و ول نمیکرد.
تازه داشت چهرهی مردی که همراه لوهان اومده بود رو میدید
کمی خم شد و باهاش سلام کرد.
لوهان که از همه معذب تر بود نگاهش به چانیول افتاد و بدون اینکه سلام کنه فقط کمی خم شد.چانیول که حرکت پسر رو به نشونه سلام گرفته بود سری تکون داد و سهون رو به سمت سالن راهنمایی کرد.
تا اون دو پسر بتونن راحت باهم حرف بزنن یا همدیگه رو بغل کنن! چانیول چشمی چرخوند و با حرص پوزخندی زد.
بکهیون بعد از رفتن چانیول و سهون به سمت لوهان برگشت.
دستش رو محکم تر از قبل گرفت
-باورم نمیشه که برگشتی
با صدای بغض داری گفت و دیگه نتونست تحمل کنه و قطره اشکی از گوشه چشمهاش سر خورد.
لوهان دستی به موهای بکهیون کشید درست مثل قبلا که بچه بودن و بکهیون برای چیزی ایراد میگرفت و اون با دستش موهاش رو نوازش میکرد.
-هی لازم نیست دیگه گریه کنی،من دیگه برای همیشه اینجام
لوهان با لحن دلگرم کننده ای بهش گفت.هرچند خودش هم بزور جلوی خودش رو گرفته بود تا گریه نکنه اما میدونست که بکهیون روحیه حساس تری داره پس سعی کرد جلوش خودش رو نبازه.
بکهیون اشکهاش رو پاک کرد و لوهان رو دنبال خودش کشید تا به اتاقش برن.کلی حرف داشتن باهم بزنن و امکان نداشت حالاها از لوهان جدا بشه.
***********************
(*یک ساعت بعد)
بکهیون شوکه از اتفاقاتی که برای لوهان افتاده با ناراحتی دوتا دستهاش رو گرفت.
هردو از اتفاقاتی که این مدت براشون پیش اومده بود تعریف کرده بودن و اینطور که معلوم بود اوضاع هیچکدوم خوب پیش نرفته بود.
-کیونگسو چی؟ کی برمیگرده؟
-فعلا نمیتونه،اما به زودی میبینیش
بکهیون آهی کشید و ادامه داد
-از وقتی نبودی،خیلی چیزها بهم ریخت طوری که الان حتی نمیدونم به کدومشون فکر کنم
-نگران نباش به زودی همه چیز درست میشه
لوهان چندبار به شونه بکهیون زد
-تو اینجا میمونی مگه نه؟ لطفا اینجا بمون
لوهان که منظور بکهیون رو فهمید سری به نشونه نه تکون داد
-متأسفم من هم دوست ندارم ازت جدا بشم،اما خودت درک میکنی که اینجا راحت نیستم پس احتمالا برم جای دیگه
بکهیون با ناراحتی به لوهان نگاه کرد.نمیخواست اول کاری اذیتش کنه پس قبول کرد.از همون اول هم میدونست که لوهان پیشنهادش رو قبول نمیکنه پس اصرار زیاد فایده ای نداشت
-کیونگسو رمز خونه اش رو داد تا بهت بدم،میتونی اونجا بمونی خودم وسایلهایی که نیازت میشه رو برات خریدم و اونجا گذاشتم
-راستی تو اون مردی که تورو به اینجا آورده میشناسی؟
بکهیون با اخم پرسید
-نه برات که تعریف کردم،چرا؟
بکهیون اون مرد رو شب ازدواجش با چانیول بین مهمون ها دیده بود.برای همین امشب وقتی دیدش به طرز عجیبی براش آشنا میومد.
-هیچی ولش کن
لوهان میخواست درباره چانیول حرف بزنه که چند تقه به در خورد.
-قربان شام حاضره،لطفا تشریف بیارید پایین
با صدای زن،بکهیون دست لوهان رو گرفت و با خودش کشید.
لوهان احتمالا خسته و گرسنه بود برای همین نمیخواست با حرف زدن زیاد خستش کنه.
هر دو پسر توی سالن ناهارخوری به چانیول و سهون پیوستن.
در طول خوردن شام بکهیون از کنار لوهان تکون نمیخورد و همش مراقبش بود.هر چهار نفر مکالمه کوتاهی باهم داشتن و جو سنگین بینشون مثل قبل نبود اما لوهان هنوز هم احساس راحتی نمیکرد برای همین ساکت بود که باعث تعجب سهون شده بود.
چانیول تمام حرکات بکهیون رو زیر نظر داشت و حدس میزد که حتی پسر متوجه نگاه خیرهی چانیول به خودش نشده چون تمام حواسش پیش لوهان بود و فقط گاهی بکهیون و سهون باهم حرف میزدن.
**********************
بعد از صرف دسر و گفتگویی که بقیه باهم داشتن.قرار شد لوهان همراه سهون دوباره به هتل برگرده.
تا وسایل هاش رو برداره و از اونجا به خونه کیونگسو بره.
موقع خداحافظی بکهیون با ناراحتی دوباره لوهان رو بغل کرد
-مطمئنی نمیخوای باهات بیام؟
لوهان با چشمهاش تایید کرد و دستی به موهای بکهیون کشید
-نگران نباش،فردا دوباره همدیگه رو میبینیم و باهم حرف میزنیم
بکهیون تایید کرد.اما هنوز هم دلش نمیخواست ازش جدا بشه.
با کلافگی و ناراحتی دستی برای لوهان که سوار ماشین میشد تکون داد.
بازهم اشک داشت توی چشمهاش حلقه میزد اما خودش رو کنترل کرد.امشب بهترین شبی بود که بعد از مدتها تجربه اش کرده بود.حالا با خیال راحت میتونست بخوابه.لوهان برگشته بود و دیگه قرار نبود ازش جدا بشه.
ناخواسته لبخند محوی روی لبهاش نشست.بعد از خارج شدن ماشین سهون از عمارت به عقب برگشت و میخواست وارد عمارت بشه که با نگاه چانیول مواجه شد.
توقع نداشت مرد درحال نگاه کردن به اون باشه.و این دیگه چه نگاهی بود؟! انگار که بکهیون همین الان جلوش یکنفر رو کشته باشه.
سعی کرد نادیدهاش بگیره و به سمت اتاق خودش حرکت کرد
فردا خیلی کارها داشت که باید انجام میداد و باید برای هرکدوم برنامه ریزی میکرد.
YOU ARE READING
Wildest Dream
Fanfiction🖤نام فیک: Wildest Dream 🖤نویسنده: Hiru 🖤کاپل: kaisoo,chanbeak(هردو اصلی) 🖤وضعیت: کامل 🖤ژانر:اکشن،رومنس،مافیا،راف،اسمات،جنایی،رازآلود 🖤رده سنی: +18 🖤خلاصه: ♠️کایسو: دو کیونگسو پسر مرموزی که به تازگی توی عمارت کیم مشغول به کار شده و بدون اینک...