part (71_88)

514 54 2
                                        

به سختی با پوشه‌هایی زیادی که دستش بود وارد ون شد و با اخم به مرد کنارش که داشت با نیشخند بهش نگاه میکرد خیره شد.
اون لعنتی بهش اجازه نداده بود که به اطلاعات سه سال قبل دسترسی پیدا کنه و مجبورش کرده بود که پوشه‌های سه سال اخیر رو دستی چک کنه و اطلاعاتی که برای گزارش میخواست رو توشون پیدا کنه،درصورتی که فقط با یک کلیک میتونست کل اون اطلاعات جهنمی رو توی لپ‌تاپش داشته باشه.
قسم میخورد اون عوضی این کارها رو از عمد میکرد تا نتونه توی شرط بندیشون برنده بشه اما کور خونده بود. بکهیون سمج تر از این حرف‌ها بود و هرطور که شده بود اون کنفرانس فاکی رو به نحو احسنت انجام میداد و به بخش آی‌تی میرفت.
پوشه‌ها رو بین خودش و مرد قرار داد و با اخم به بیرون خیره شد.
و طولی نکشید که ماشین شروع به حرکت کرد.
انقدر امروز خسته شده بود که کم‌کم داشت بیهوش میشد و بیشترین استرسی که بهش وارد شده بود از سمت دوست احمق و روانیش بود.
به خودش قول داده بود دفعه بعدی که کیونگسو رو میدید با پاهاش دیک پسر رو له بکنه و بعد از اینکه مطمئن شد اون عضو بدردنخورش غیرقابل استفاده میشه
تف بندازه روش و به زندگی آرومش برگرده.
بعد از نیم ساعت طاقت‌فرسا بالأخره ون جلوی عمارت ایستاد و در باز شد.
دوباره با سختی اون پوشه‌های فاکی رو برداشت و از ماشین خارج شد.
چند قدم جلو رفت که با تعجب به عقب برگشت و متوجه شد که چانیول قصد خارج شدن از ون رو نداره.
یکی از ابروهاش رو بالا داد و همونطور که به مرد خیره شده بود در مشکی رنگ ون دوباره بسته شد.
بکهیون پوزخند صداداری زد اون مرد احمق عملاً اون رو به هیچ‌جاش حساب نمیکرد!.
فحشی زیرلب بهش داد و با اخم سمت در عمارت حرکت کرد
-پوشه‌های لعنتی رو نمیتونی ببینی؟
با اخم به یکی از نگهبان‌ها که بهش خیره شد بود توپید و مرد بلافاصله به سمت پسر حرکت کرد و اون‌هارو ازش گرفت.
-معذرت میخوام قربان
بدون توجه به حرف بادیگارد نگاه وحشیش رو ازش گرفت و وارد عمارت شد.

******************

به برگه‌های جلوش نگاهی انداخت با کلافگی خودکار رو روی تخت پرت کرد و سرش رو به تاج تخت تکیه داد،هرچقدر هم که مینوشت تموم نمیشد و فقط تا فردا بیشتر برای اون جلسه فاکی وقت نداشت،کل روز رو درگیر این کاغذها بود طوری که کارهای خودش رو فراموش کرده بود.
با یادآوری کاری که میخواست انجام بده بی‌حس به جلو خیره شد،بخاطر شرکت رفتن و اون جعبه مسخره نتونسته بود به جایی که میخواست بره چون هرقدمی که برمیداشت حضور چند فرد رو کنار خودش احساس میکرد.
هرجا که میرفت چند بادیگارد همراهش بودن و هیچ‌ طوره نمیتونست ردشون کنه.
کلافه نفسش رو بیرون داد و چشم رو دوباره به کاغذهای جلوش داد.حالا چطور تا فردا باید این گزارش لعنتی رو آماده میکرد
نگاهش بین لپ‌تاپ و کاغذهای روی تخت در چرخش بود
فاک نمیتونست که کل عمرش رو روی اون برگه‌های مسخره هدر بده،لپتاپش رو برداشت و با نیشخند روشنش کرد.هرچند کار خطرناکی بود چون اون نمیدونست امنیت اطلاعات اون شرکت تا چه حد قویه اما کاری نبود که بکهیون نتونه انجامش بده پس فقط یه سرک کوچیک میکشید.
به هرحال فردا باید اون گزارش رو جلوی یه مشت مدیر خبره و تیزبین ارائه میداد پس نباید هیچ‌جای کارش اشکالی پیدا میکرد.
بعد از چند دقیفه بالأخره تونست وارد سیستم شرکت بشه و حالا مشغول انتقال داده‌های مورد نیازش از اطلاعات شرکت به لپ‌تاپش بود و اونقدر غرق در کارش شده بود که تازه متوجه صدای در شد.
-بیا داخل
لپ تاپش رو کنار گذاشت و به اون سمت نگاه کرد
-قربان شام حاضره
-باشه میتونی بری
بکهیون در جواب دختر گفت و دوباره به لپ‌تاپش نگاهی انداخت،نمیتونست همینطوری حین انتقال اطلاعات بره ممکن بود وسطش مشکلی پیش بیاد پس کامل صبر کرد تا داده‌ها منتقل بشن.
بعد از پانزده دقیقه که تمام اطلاعات مورد نیازش رو منتقل کرد نیشخندی زد و لپ‌تاپ رو بست و با خوشحالی به سمت سالن ناهارخوری حرکت کرد
به محض ورودش به سالن لبخند روی لب‌هاش خشک شد و جاش رو به پوزخند داد.
بدون توجه به چانیول یکی از صندلی‌ها رو انتخاب کرد و نشست.
توقع نداشت اون رو اینجا ببنه چون بعد از اینکه اون پیرمرد از اینجا رفته بود اون دوتا باهم سر یک میز ننشسته بودن و کم پیش میومد که خارج از شرکت همدیگه رو بینن.
پس امشب برنامه‌ای برای بیرون موندن نداشت!
با پوزخند توی ذهنش گفت و بدون اینکه صحبتی بینشون ردوبدل بشه هردو در سکوت مشغول شام خوردن شدن.
-انگار خیلی سرت شلوغه که دیر اومدی
چانیول همونطور که ویسکی‌ایش رو مزه میکرد رو به پسر کوچیکتر گفت
بکهیون که خوب میدونست منظورش چیه نگاهش رو با اکراه به مرد داد
-نه اصلا
با حرف پسر یکی از ابروهای چانیول بالا رفت
-فردا توی جلسه اگه کوچیکترین اشتباهی جلوی بقیه ازت سر بزنه خودت که میدونی چه اتفاقی میفته درسته؟
بکهیون با نگاه بی‌تفاوتش به چانیول زل زد و جوابی نداد
-سکوتت رو به منزله تایید در نظر میگیرم
چانیول با پوزخند گفت و از روی صندلی بلند شد،داشت از سالن خارج میشد.
چون پشتش به مرد بود،بکهیون نمیتونست رفتنش رو ببینه.
با اخم چنگال توی دستش رو محکم گرفت اون مرد لعنتی خوب میدونست چطور موودش رو توی چندثانیه بهم بریزه
-فا..
زیرلب داشت بهش فحش میداد که با حضور گرمایی کنار گوشش حرفش قطع شد و با شوک به کنارش زل زد
-پس بهتره حواست رو جمع کنی
چانیول کنار گوش پسر زمزمه کرد و از سالن خارج شد
قلب بکهیون برای لحظه‌ای ایستاد اون عوضی کی از پشت بهش نزدیک شده بود؟!
قلبش محکم داشت خون رو به بدن یخش پمپاژ میکرد،از این حرکت ناگهانی تمام موهای بدنش سیخ ‌شده بود.
نفس عمیقی کشید به صندلی تکیه داد.
هدف اون مرد از اینکارها چی بود؟! فاک بازم گند زده بود به اعصابش و اشتهاش رو کور کرده بود.
با حرص از پشت میز بلند شد و به سمت اتاقش حرکت کرد.

Wildest DreamWhere stories live. Discover now