part (152)

172 36 0
                                    

(*فرداشب)
آخرین برگه و فلش رو توی پاکت انداخت و سرش رو بست.
پاکت رو جایی که همیشه قایم میکرد گذاشت و موبایلش رو برداشت و از اتاقش بیرون رفت.
شنیده بود سه روز دیگه اون پیرمرد از چین برمیگرده و این بهترین فرصت برای عملی کردن نقشه‌اش بود.
با دیدن چانیول که داشت به اتاقش میرفت با دقت بهش خیره شد و بعد از اون مارک از جلوش رد شد و وارد اتاق شد.
انقدر مشغول بودن که حتی متوجه بکهیون که بهشون خیره شده بود نشدن.
بکهیون با دقت به اطراف نگاهی انداخت و وقتی مطمئن شد کسی اون اطراف نیست به در اتاق نزدیک‌تر شد و گوشش رو به در چسبوند تا شاید چیزی بشنوه‌.
اما انگار این در لعنتی ضخیم تر از چیزی بود که فکرشو میکرد.
از حرص فحشی داد و از در فاصله گرفت.
با دیدن یکی از خدمه که داشت به این سمت میومد چند قدم از در دورتر شد و خودش رو مشغول حرف زدن با موبایلش نشون داد.
دختر با رسیدن به بکهیون ایستاد و منتظر شد تا تماسش تموم بشه.
-چیشده؟
-شام آماده‌است قربان
بکهیون سری تکون داد و به دختر گفت که می‌تونه بره.هوفی کشید و اینبار واقعا قفل موبایلش رو باز کرد تا به کیونگسو پیام بده.
همینطور که تایپ میکرد از پله‌ها پایین میرفت تا به سالن ناهارخوری بره.
**********************
نگاهی به ساعت انداخت و کمی چشمهاش رو مالش داد.
از دیشب تا الان همش درگیر کارهاش بود و حتی متوجه گذر زمان نشده بود.دستی به صورتش کشید و از جاش بلند شد و از اتاقش بیرون رفت.میخواست پایین بره اما منصرف شد و به سمت اتاق بکهیون حرکت کرد و آروم دستگیره رو پایین کشید.
طبق معمول توی این ساعت بکهیون باید خواب میبود و با باز شدن در و دیدن بکهیون که آروم خوابیده حدسش به یقین تبدیل شد.
بی سروصدا وارد اتاق شد و به سمت تخت حرکت کرد.
دست به جیب به چهره‌ی بکهیون که غرق در خواب بود خیره شد.
فرداشب بالاخره با رئیس بلک‌شارک ملاقات میکرد.نمیدونست چه اتفاقی قراره بیفته اما بخاطر این پسر هم شده بود باید قضیه‌اش رو برای همیشه میبست
اون به خودش قول داده بود تا همیشه مراقب بکهیون باشه و باید بهش عمل میکرد.
چند دقیقه همون‌طور به پسر خیره موند و خم شد،خیلی نرم روی پیشونیش بوسه سبکی گذاشت.
نگاه آخر و بهش انداخت و از اتاق خارج شد
*************************
کیونگسو بعد از حمام سریعی که داشت،به سمت اتاق کای حرکت کرد.
این چند وقت خیلی فشار روش بود و این حساسیت‌های کای که نمیذاشت از جاش تکون بخوره داشت دیوونه‌اش میکرد.
آخرش که چی؟ نمیتونست که تا ابد زندانیش کنه.
چشمی چرخوند و بعد از چند تقه‌ای که به در زد وارد شد.
کای روی یکی از مبل‌هاش نشسته بود و از لیوان ویسکی که دستش بود معلوم بود داره به خودش حال میده.
-چیزی شده؟
کیونگسو قبل از اینکه جواب کای رو بده کنارش روی مبل نشست
-باید باهم حرف بزنیم
-اگه درباره بیرون رفتنته بهتره بدونی که عم..
کای کلافه داشت برای هزارمین بار به پسر گوشزد میکرد که کیونگسو حرفش رو قطع کرد
-درباره اون نیست
با نگاه بی‌تفاوتی منتظر بود تا بهش بگه درباره چی میخاد باهاش حرف بزنه
-درباره بلک‌شارکه
کای که حالا توجهش جلب شده بود لیوانش رو روی میز گذاشت و منتظر موند تا پسر ادامه حرفش رو بزنه

Wildest DreamWhere stories live. Discover now