part (146)

233 68 6
                                    


لوهان که داشت توی موبایلش دنبال چیزی میگشت برای چند دقیقه سرش رو بالا آورد و نگاهی به بکهیون انداخت.
معلوم نبود اون پسر امروز چه مرگشه.همش به یکجا زل میزد و به فکر فرو میرفت و کمتر از قبل حرف میزد.
کاملا واضح بود که فکرش درگیر چیزی شده اما انگار نمیخواست درباره اش حرف بزنه وگرنه خیلی وقت پیش بهش میگفت قضیه چیه چون بکهیون چیزی رو ازش مخفی نمیکرد.
آه کوتاهی کشید و و به ادامه کار خودش رسید.
بکهیون سعی میکرد جلوی خودش رو بگیره تا دوباره نیفته به جون ناخن‌هاش.
داشت گند میخورد به برنامه‌هاش و این اصلا خوب نبود.
با کمک لوهان یه خونه‌ی مناسب برای خودش انتخاب کرده بود و بدون اینکه به مارک یا کس دیگه‌ای خبر بده خریده بودتش.
اون پیرمرد آمار پول هایی که خرج میکرد رو داشت و اگه چیزی از حسابش کم میشد فوری خبردار میشد اما نه اینبار.
بکهیون نمیذاشت اون عوضی بویی از کارهاش ببره.
کلافه دستی به صورتش کشید انقدر فکرش درگیر بود که نمیتونست روی کارهاش تمرکز کنه.
نگاهی به لوهان انداخت و به مبل لم داد
-داری چیکار میکنی؟
-دارم دنبال کار میگردم از بیکار نشستن خسته شدم
پسر در جواب بکهیون گفت
-بهت گفتم نیاز نیست کار کنی
لوهان که می‌فهمید منظور بکهیون چیه با قیافه‌ای که نشون میداد از این بحث خسته شده بهش نگاه کرد.
درسته که بکهیون به اندازه هردوشون پول داشت و ازش میخواست که ادامه تحصيل بده اما لوهان نمیتونست همینجور دست روی دست بزاره و هیچ کاری نکنه.
احساس سواستفاده‌گر بودن بهش دست میداد
بکهیون با دیدن چهره‌ی لوهان دستهاش رو به نشونه‌ی تسلیم بودن بالا برد.
-حالا که قبول نکردی باهام زندگی کنی و میخوای کار هم بکنی حداقل خونه‌ای که میخوام بهت هدیه بدم رو قبول کن
-لعنت بهت پسر چندبار بگم لازم نیست از اینکارها بکنی
لوهان چشمی چرخوند و انگشت وسطش رو برای دوستش بالا گرفت
-متأسفم اما من خریدمش
لوهان با تعجب به بکهیون نگاه کرد که انگار هیچ شوخی نداشت.
-تو چه غلطی کردی؟
-میتونی تا آخر عمرت سرم غر بزنی اما من نزدیک خودم برات یه خونه گرفتم،البته نمیدونم چه مرگته که نمیخوای پیش من زندگی کنی اما این رو میزارم پای اینکه شب‌ها میخوای خراب بازی در بیاری و نمیخوای که من ببینم
لوهان که دهنش از احمق بودن بکهیون باز شده بود با حرص کوسن مبل رو به سمتش پرت کرد.
-پسره‌ی عوضی میدونی اگه اون پارک بفهمه چیکارمون میکنه
بکهیون اخمی کرد
-نگران نباش برای اون‌ها مهم نیست که همچین پولی رو خرج کردم به علاوه اینکه این پول‌ها حق خودمه خودت در جریانی که! پس به اون آشغال‌ها هیچ ربطی نداره و مطمئن باش توهم اگه جای من بودی اینکارها رو برام میکردی مگه نه؟
با حرص گفت و از جاش بلند شد
-کجا میری؟
-دستشویی
لوهان کلافه به رفتن دوستش خیره شد.با اینکه میدونست بکهیون اینکارهارو برای اینکه بهش اهمیت میده میکنه اما بازهم نمیتونست همچین چیزی رو قبول کنه.بکهیون مثل برادر کوچیک‌ترش بود و همونطور که خودش گفت اگه جای اون بود همین کارهارو براش میکرد اما بازهم نمیتونست خودش رو قانع کنه.
کلافه دستی لای موهاش کشید و دوباره با آگهي کارها توی سایت نگاهی انداخت.حداقل باید خرج زندگی فاکیش رو خودش میداد
***********************
حدود پونزده دقیقه میشد که بیدار شده بود و با پوچی به سقف بالای سرش زل زده بود.
با یادآوری کارهایی که دیشب انجام داده لبخندی ترسناک زد
و همه‌ی این ها تقصیر کسی جز اون کیم فاکینگ کای کوفتی نبود.
از عصبانیت برای چندثانیه چشم هاش رو بست و دوباره باز کرد.
قسم میخورد بخاطر اینکارش ازش طوری انتقام بگیره که تا آخر عمر فراموش نکنه.
اون عوضی هنوز نمیدونست داره کی رو بازی میده.حالا که میخواست اینطوری جلو بره پس اون هم مثل خودش رفتار میکرد
با خشم روی تخت نیم خیز شد.
اینجا حتی اتاق خودش نبود.معلوم نیست دیشب وارد چه اتاقی شده.
حداقل باید سپاسگذار میبود که کسی اون روی توی این وضعیت ندیده.
اون حرومزاده کاری کرده بود که توی شلوار لعنتیش جق بزنه.
و توی این لحظه حالش از خودش،این تخت،شلوارش و مهم تر از همه از کای بهم میخورد.
با حس انزجار از جاش بلند شد.
به سیاهی رفتن چشمهاش اهمیت نداد فقط میخواست به اتاق فاکی خودش برگرده و خودش رو پرت کنه توی حموم.
با صورتی که هر لحظه از عصبانیت قرمز میشد از اون اتاق خارج شد و به سمت اتاقی که میموند حرکت کرد.بعد از اینکه داخل رفت در رو محکم بهم کوبید.مستقیم به سمت حموم رفت.
بعد از سی دقیقه با حوله‌ای که دور خودش پیچیده بود از حموم خارج شد و به سمت موبایلش رفت.
پیام مینجون رو که دید پوزخندی زد.بالاخره اون مرد رو گیر انداخته بود و آدرس رو هم براش فرستاده بود.
امشب باید میرفت اونجا
با یادآوری اینکه کای هم همراهش میاد اخمی کرد و موبایل رو محکم توی دستش فشرد.
جبران کردن به تخماش باهاش یکاری میکرد که از این کارهاش پشیمون بشه.
با حرص موبایل رو روی تخت پرت کرد.
وقتی به دیشب فکر میکرد از عصبانیت دلش میخواست کای رو از آخرین طبقه اینجا پرت کنه پایین.
با حس مضخرفی نفسشو بیرون داد و رفت تا لباس تنش کنه دلش نمیخواست توی این شرایط سرما بخوره.
باید برای امشب هم آماده میشد اما لعنت به کای که نمیذاشت دو دیقه بیرون بره تا بتونه برای خودش اسلحه جور کنه.
هیچکدوم از وسیله‌هاش اینجا نبود و در نهایت مجبور میشد که از اون عوضی بخواد تا بهش اسلحه و چاقو بده.
زیرلب فحشی بهش داد و حوله رو از دور خودش باز کرد

Wildest DreamWhere stories live. Discover now