part (115)

287 72 5
                                        


دقیقا 6 ساعت فاکی بود که داشت دنبال بهونه میگشت تا به اتاق چانیول بره و دیگه کم کم دا‌شت شب میشد.
فکرش رو هم نمیکرد که حرف زدن با چانیول انقدر سخت باشه،البته تعجبی هم نداشت،چرا که اون ها تاحالا هیچ مکالمه درست حسابی نداشتن.
یا درحال دعوا کردن بودن یا اون عوضی همش داشت براش خط و نشون میکشید.
چندبار سعی کرده بود تا به بهونه چند پوشه و ایرادی که خودش درش بوجود آورده بود به اتاقش بره اما اون دختر لعنتی هیری ظاهر میشد و تمام مشکلات رو برطرف می‌کرد.
کلافه هوفی کشید،دیگه داشت خسته میشد.
داشت به ساعتش نگاه می‌کرد تا ببینه کی از این جهنم خلاص میشه که در باز شد.
و تنها کسی که بدون در زدن وارد میشد و اینکار به شدت اون پسربچه رو عصبانی میکرد کسی جز چانیول نبود
بکهیون سعی کرد تعجب و خوشحالیش رو نشون نده برای همین با دقت به صورت مرد زل زد و منتظر شد تا به حرف بیاد
-آماده شو امروز زودتر برمیگردیم
-چرا؟
بکهیون با کنجکاوی پرسید
-پدربزرگت اینطور خواسته
چانیول بعد از گفتن این جمله دستهاش رو وارد جیبش کرد و به پسر خیره شد
و حاکی از این بود که منتظر تا بکهیون آماده بشه.
بدون هیچ حرفی آروم از جاش بلند شد و کتش رو برداشت.
بعد از پنج دقیقه آماده ایستاده بود
چانیول نگاهش رو ازش گرفت و به سمت خروج حرکت کرد،بکهیون هم سعی کرد خودش رو بهش برسونه و طولی نکشید تا شونه به شونه باهم درحال حرکت بودند
بعد از نشستن تو ماشین نفس راحتی کشید و نگاهش رو به مرد بزرگتر داد.
خوب چانیول رو زیر نظر گرفته بود تا شاید چیزی بفهمه اما انگار زیادی بهش خیره شده بود چون چانیول نگاهش رو ناگهان بهش داد و غافلگیرش کرد
بکهیون دستپاچه چندبار پلک زد و نگاهش رو به سمت دیگه ای داد
-چیزی میخوای بگی!؟
چانیول با ابروهای بالا رفته پرسید و بکهیون هم مجبور شد برای جواب دادن دوباره بهش نگاه کنه
-نه
کمی صبر کرد و ادامه داد
-فقط امروز سرحال تر بنظر میرسی کنجکاو بودم بدونم دلیلش چیه
خیلی بی اهمیت گفت تا خودش رو زیاد مشتاق نشون نده
چانیول تکخندی از این حرف بکهیون زد و کمی توی جاش تکون خورد تا راحت تر بشینه
-بنظرت دلیلش چی میتونه باشه؟
نمیدونم،شاید رن رو بخشیدی و دوباره باهمین
ممکن بود جملش مرد مقابلش رو عصبانی کنه اما براش مهم نبود چون یادش نرفته دیشب چه حرفهایی بهش زده بود.
چانیول با شنیدن حرف بکهیون پوزخندی زد،میدونست که اون جمله ر از قصد انتخاب کرده بود تا بهش یادآوری کنه که دیشب چه اتفاقی افتاده اما قرار نبود بهونه ای دست اون بچه بده تا بیشتر از این دستش بندازه
-خوبه،حداقل تلاشت رو برای استفاده از سلول های خاکستری مغزت کردی اما متأسفانه باید بگم حدست اشتباه
-هاه،اره حتما همین‌طور
-داری حسودی میکنی؟
بکهیون با چشم های گرد سرش رو سمت چانیول برگردوند
-چرا باید اینکار و بکنم؟
کمی خندید و ناباورانه به بیرون خیره شد.اون مرد عقلش رو از دست داده بود؟ حسودی! لعنت قرار بود که اعصاب اون رو بهم بریزه اما خودش داشت بیشتر حرص میخورد
-اگه حسودی نمیکنی پس دلیلی نداره ناخن هات رو اینجوری با خشم بخوری
بکهیون دوباره متوجه شد که از استرس و عصبانیت داره ناخن های لعنتیش رو میکنه،با اخم دستهاش رو وارد جیبش کرد
از همون اولش هم نباید روی اون عوضی حساب میکرد باید از کس دیگه ای میپرسید که کای بهوش اومده یا نه چون حرف زدن با اون مرد هرچند کوتاه باعث میشد از خشم سرش رو به شیشه بکوبونه
-کای بهوش اومده
بکهیون با شوک نگاهش رو به چانیول داد
-بهتره دوستت جای خوبی برای قایم شدن داشته باشه
پوزخندی زد و نگاهش رو به ساعش داد،از همون اول هم می دونست بکهیون دنبال این جوابه و حالا جوابش رو گرفته بود
با متوقف شدن ماشین بکهیون به خودش اومد و نفس عمیقی کشید
فاک فاک درست حدس زده بود پس،کای بهوش اومده بود و داشت دنبال کیونگسو میگشت.
باید هرچه زودتر به کیونگ خبر میداد چون اگه پیداش..
-نمیخوای پیاده شی؟
چانیول وسط افکار پسر پرید و با دقت چهره بکهیون رو زیر نظر گرفت
اون پسر قطعا یه چیزهایی از مکان کیونگسو میدونست و مسلما کای هم دیر یا زود به سراغش میومد.
بکهیون از ماشین خارج شد و به سمت عمارت حرکت کرد.
داشت تلاشش رو میکرد تا خودش رو مضطرب و مشکوک نشون نده اما وقت نداشت باید هرچه زودتر به اون پسر احمق خبر میداد چون معلوم نبود کای داره چیکار میکنه
میخواست به سمت راه پله ها حرکت کنه که با صدای اون پیرمرد لعنت شده مجبور شد بایسته

Wildest DreamOnde histórias criam vida. Descubra agora