به ساعتش نگاهی انداخت و از استرس پاهاش رو تکون داد
از صبح که بیدار شده بود سعی کرده بود هیچ رفتار مشکوکی از خودش نشون نده و مثل یک روز عادی به شرکت اومده بود.چون از عمارت سخت بود که بخواد بدون جلب توجه بیرون بره اما توی شرکت همه سرشون تو کار خودشون بود و کسی متوجه ناپدید شدن اون نمیشد.
فقط نیم ساعت دیگه مونده بود تا بخواد از شرکت بیرون بره
تصمیم گرفته بود از راه اضطراری پشت شرکت بدون اینکه نگهبان ها و راننده اش متوجهش بشه خارج بشه و خودش رو سر قرار برسونه.
هرچند دعا میکرد یکی متوجهش بشه و تعقیبش کنه شاید اونموقع راهی برای نجاتش پیدا میشد،اما خودش نمیتونست همچین ریسکی رو بپذیر،چون میدونست اون عوضی ها مثل آب خوردن ويدئو رو پخش میکنن.
دستش رو سمت دهنش برد و شروع کرد به خوردن ناخن هاش و باز به ساعت نگاه انداخت.
عقربه ها هشت و نیم رو نشون میدادن،کم کم باید حرکت میکرد.
هر ثانیه که میگذشت استرسش بیشتر میشد و دونه های عرق از بدنش سر میخوردن.
لیوان آب رو از روی میز برداشت و کمی آب خنک خورد.
تمام وسایل هاش رو چک کرد،موبایلش رو هم وارد جیبش کرد
یک چاقوی جیبی کوچیک هم قایم کرده بود،به هرحال اون نمیدونست قراره چه اتفاق فاکی براش بیفته پس باید محکم کاری میکرد.
کمی گره کراواتش رو شل تر کرد و سعی کرد با چهره عادی از اتاق خارج بشه.
به سمت آسانسور حرکت کرد و منتظر موند تا درها باز بشن.
همچنان منتظر ایستاده بود که حضور شخصی رو کنار خودش احساس کرد.با دیدن چانیول که پوشه کوچیک و مشکی رنگی دستشه کمی جاخورد اما دوباره نگاهش رو به جلو داد
ضربان قلبش بالا رفته بود و محکم به سینش میکوبید.
دستی لای موهاش کشید و سعی کرد اضطرابش رو کنترل کنه.
لعنت کاشکی میتونست همین الان همه چیز رو به مرد کنارش بگه و خودش رو خلاص کنه اما نمیتونست و نباید اینکار و میکرد.
-نمیخوای بیای تو؟
با سوال چانیول،بکهیون از افکارش خارج شد و بهش نگاه کرد
انقدر حواسش پرت شده بود که حتی متوجه رسیدن آسانسور نشد.
وارد شد و کنار چانیول ایستاد
و به سمت دیگه ای خیره شد،اما با سنگینی نگاه چانیول به سمتش چرخید و سری به معنای چیه تکون داد.
-کدوم طبقه میری
چانیول واضح اشاره ای به حواس پرتی پسر کرد و سری از تأسف تکون داد.
بکهیون دکمه یک رو فشار داد و سرجاش برگشت،توی ذهنش فحشی به خودش و دستپاچه شدنش داد و نفس عمیقی کشید.
-طبقه یک چیکار داری؟
چشم های بکهیون از سوال ناگهانی مرد گرد شد.شاید اون یک سوال ساده بنظر میومد اما در اون لحظه بدترین سوال ممکن برای بکهیون بود و هیچ جوابی به ذهنش نمیرسید تا بده
آب دهنش رو به سختی قورت داد و سعی کرد خودش رو به اون راه بزنه
-نشنیدی چی گفتم؟
چانیول بار دیگه با اخم پرسید و قدمی به بکهیون کوچیک تر نزدیک شد.
از دیشب معلوم نبود این پسر چه مرگشه،سوال های عجیب و غریب،حواس پرتی،طفره رفتن از جواب به سوال هاش
یک چیزی این وسط درست نبود.
_د..دارم میرم یک چیزی رو چک کنم
ابروهای چانیول با شنیدن جواب پسر بالا رفت
-و اون چیه؟!
بکهیون ناله ای توی دلش کرد چرا این مرد بیخیال نمیشد،الان وقتش نبود که بخواد سمج بازی در بیاره.
کلافه زبونی به لبهاش کشید و میخواست جواب بده که در آسانسور باز شد.
-فکر کنم به طبقه ای که میخواستی رسیدیم
بکهیون با خوشحالی گفت و منتظر بود تا چانیول از اونجا خارج بشه.
چانیول بعد از نگاه مشکوکی که به بکهیون انداخت از اونجا خارج شد،به هرحال کارهای مهم تری داشت که بهش برسه تا سر در آوردن از کار این پسرک
بکهیون نفس راحتی کشید و به پشت سرش تکیه داد.
**************
بعد از اینکه به سختی و بدون اینکه کسی ببینتش از در پشتی شرکت خارج شد به موبایلش نگاهی انداخت و دوباره آدرس رو مرور کرد.
سعی میکرد از خیابون هایی رد بشه دوربین مداربسته داشته باشن تا اگه اتفاقی براش افتاد بتونن ردش رو بگیرن.
به سمت ایستگاه تاکسی رفت و یه تاکسی گرفت و بهش آدرس داد.
باید حداقل یک شاهد هم میداشت که کجا داره میره برای همین راننده تاکسی بهترین گزینه بود.
ضربان قلبش بالا رفته بود و خون به سرعت بین رگ هاش پمپاژ میشد.
لعنت کاشکی زودتر از این وضعیت خلاص میشد.
سعی کرد سر صحبت رو با راننده باز کنه اینجور بهتر توی ذهن مرد میموند که قیافش چه شکلیه و کجا پیاده اش کرده.
بعد نیم ساعت بالأخره تاکسی ایستاد.
تشکر کرد و از ماشین پیاده شد و به اطرافش نگاهی انداخت.
محله ی خوبی بنظر نمیرسید،خونه ها قدیمی و داغون بودن و کوچه بوی گند فاضلاب میدادند.
به انتهای کوچه نگاهی انداخت که یک ساختمون بزرگ و نیم کاره دیده میشد.
و احتمالا همون مکانی بود که باید بهش میرفت.
آب دهنش رو قورت داد و به پشت سرش نگاهی انداخت.با قدم های آروم به سمت ساختمون حرکت کرد.
موبایلش رو بیرون آورد و بین مخاطبینش چانیول رو پیدا کرد تا اگه اتفاقی افتاد سریع بهش زنگ بزنه.
با قدم های سست جلوی ساختمون رسید.اطراف ساختمون هیچکس نبود.
این یعنی باید داخل میرفت؟!
اما تا همینجا هم جرعت زیادی به خرج داده بود.دستی به صورتش کشید و باز به اطرافش نگاه انداخت تا شاید آدم مشکوکی ببینه اما هیچکی نبود.
درحال کلنجار رفتن با خودش بود که وارد ساختمون بشه یا نه که موبایلش لرزش کوچیکی کرد.
نگاهی به متن پیام انداخت و فحشی زیرلب داد
همون شماره بود و داشت بهش دستور میداد تا وارد ساختمون بشه و به طبقه سوم بره.
اینبار به جای اطراف کمی عقب تر رفت تا پشت بوم خونه هارو نگاه کنه.مطمئن بود از یکجایی داشتن اون رو میپاییدن اما خودشون رو قایم کرده بودن.
بدون اینکه وقت رو تلف کنه به سمت ورودی ساختمون رفت و وارد شد.
مسلما این خراب شده آسانسور نداشت پس به سمت پله هایی که معلومه هنوز کامل آماده نشدن حرکت کرد و شروع کرد به بالا رفتن.
بعد از پنج دقیقه طی کردن مسیر وارد طبقه سوم شد.
توی اون طبقه چیزی جزء ستون های بتنی و وسایل های ساختمون سازی وجود نداشت.
دستش رو وارد جیبش کرد و دسته چاقویی که با خودش آورده بود رو گرفت.
موبایلش رو برداشت و به شماره چانیول نگاهی انداخت.
کم کم داشت وسوسه میشد تا بهش زنگ بزنه.
چند قدم به جلو رفت و نگاهی به کل طبقه انداخت،اون حرومزاده ها هی داشتن بازیش میدادن.
-هی کسی اینجا نیست؟!
با صدایی که سعی میکرد لرزه گفت و کمی منتظر موند اما جوابی نگرفت
میخواست دوباره به سمت پله ها بره تا از ساختمون خارج بشه اما با ضربه محکمی که از پشت به سرش وارد شد.
به زمین افتاد و چشم هاش آروم بسته،و بیهوش شد.
به خاطر ضربه ناگهانی به سرش موقع افتادن دستش روی تماس به چانیول فشرده شده بود و موبایلش به گوشه ای پرت شد.
کسی که ضربه رو به سر بکهیون زده بود به سمت موبایلش رفت و صدای چانیول رو شنید که تماس رو جواب داده.
بی تفاوت تماس رو قطع کرد و موبایل رو به گوشه ای پرت کرد و به سمت بدن بیهوش پسر رفت.
![](https://img.wattpad.com/cover/300827889-288-k156000.jpg)
أنت تقرأ
Wildest Dream
أدب الهواة🖤نام فیک: Wildest Dream 🖤نویسنده: Hiru 🖤کاپل: kaisoo,chanbeak(هردو اصلی) 🖤وضعیت: کامل 🖤ژانر:اکشن،رومنس،مافیا،راف،اسمات،جنایی،رازآلود 🖤رده سنی: +18 🖤خلاصه: ♠️کایسو: دو کیونگسو پسر مرموزی که به تازگی توی عمارت کیم مشغول به کار شده و بدون اینک...