کای با چهرهی ترسناکی سرش رو بالا آورد.
عصبانیت و خشم کل بدنش رو فرا گرفته بود و احساس میکرد بدنش داغ شده.
دستهاش رو مشت کرد و دندون هاش رو محکم روی هم فشار میداد تا فریاد نزنه.
رگ های کنار گردن و شقیقه اش از فشاری که به خودش وارد میکرد برجسته تر شده بود.
بهش اجازه نمیداد اینطور بی رحمانه اینکار و باهاش بکنه.
آسترید میخواست به سمت کای بره اما کمی مکث کرد و اخمی بین پیشونیش نشست.
یه حسی بهش داشت میگفت که این حالت مرد اصلا عادی نیست
کای که نمیخواست واقعا اینکار رو...
اما قبلا از اینکه جملهی توی ذهنش رو کامل کنه کای با تمام شدت به سمت لبه دوید و خودش رو به پایین پرت کرد.
آسترید و بادیگاردها با ترس و بهت بهم دیگه نگاه کردن و با عجله به سمت لبه حرکت کردن.
کای نفسش رو حبس کرد و چشمهاش رو بست و طولی نکشید تا دریا اون رو به درون خودش بلعید.
بعد از اینکه به درون دریا فرو رفت سریع چشم هاش رو باز کرد سعی کرد جسم کیونگسو رو پیدا کنه.
اما شب بود و نور کم اطراف ساحل اصلا کمکی بهش نمیکرد.
کمی به سمت جلو شنا کرد به امید اینکه شاید کیونگسو رو ببینه اما به هر طرف نگاه میکرد جز تاریکی چیزی نمیدید.
به سمت بالا حرکت کرد تا نفسی بگیره.
سرش رو از اون دریای مواج بیرون آورد و با تمام توان نفسی به داخل کشید.
با سردرگمی به اطرافش نگاه کرد تا شاید پسر رو ببینه
اما جز موج هایی که با شدت به سمتش میومدن چیز دیگه ای نصیبش نمیشد.
چند بار نفس عمیق کشید و بعد دوباره به زیر آب رفت
موج ها انقدر قوی بودن که حتی برای شناگر ماهری مثل کای شنا کردن سخت بود.
همینجور به شنا کردن و گشتن ادامه میداد و هرازگاهی سرش رو بالا میورد تا نفس بگیره.
دیگه کم کم داشت از پیدا کردن پسر نا امید میشد اما برای یک لحظه حس کرد چیزی جلوش میبینه.
با عجله به اون سمت شنا کرد،خودش بود،اون کیونگسو بود.
پسر چشمهاش بسته شده بود و امواج دریا اون رو با خودشون حرکت میدادن.
کای سرعت دست و پاهاش رو بیشتر کرد و یقه لباس کیونگسو رو گرفت.
احساس میکرد این صحنه ها رو قبلا دیده،این دژاووی کوفتی این وسط چی بود؟!
سریع یکی از دستهاش رو دور کمر کیونگسو حلقه کرد و اونو با خودش به بالا کشید.
وقتی به سطح آب رسید آسترید و چندنفر از افرادش رو دید که دارن با قایق به سمتشون میان.
از شدت دست و پایی که زده بود بدنش خسته شده بود و فاصله ای با بیهوش شدن نداشت.
اما محکم پسر رو گرفته بود و سعی میکرد که با وجود موج های شدید روی سطح آب بمونن.
نگاهی به چهرهی بی رنگ کیونگسو انداخت،جرعت نداشت نبضش رو چک کنه.
حتی جرعت نداشت اسمش رو صدا بزنه.
بدن پسر رو محکم تر گرفت و منتظر بود تا افرادش برسن
اما چشمهاش داشت سیاهی میرفت و نفسش به شمار افتاده بود.
انگار بدنش هنوز ضعیف بود و کامل خوب نشده بود.
دیگه کم کم همه چیز رو داشت تار میدید،و تصویر جلوش داشت از جلوی چشمهاش محو میشد.
و بعدش سیاهی کامل جلوی چشمهاش رو گرفت و بیهوش شد.
********************
بکهیون از صبح آروم و قرار نداشت و همش داشت از اینور به اونور میرفت
برای سرگرم شدن خودش هرکاری رو امتحان کرده بود اما نمیتونست اون لعنتی نمیتونست آروم بشینه.
نه اجازه داشت از عمارت بیرون بره و نه دلش میخواست با چانیول حرف بزنه و بپرسه که چه اتفاقی افتاده.
حتی از وضعیت لوهان هم خبری نداشت.
همینطور که تو اتاق راه میرفت داشت ناخنهاش رو میجوید.
اما دیگه طاقتش تموم شده بود کلافه از اتاقش خارج شد و بی هدف حرکت کرد.
کجا باید میرفت؟ اتاق چانیول؟! امکان نداشت دوباره چیزی از اون عوضی بخواد.
به سمت پایین حرکت کرد تا شاید بتونه مارک رو پیدا کنه
اما نمیدونست چرا امشب اینجا خلوت بود.
همینجور بی هدف بین سالن ها میچرخید تا شاید کسی رو ببینه اما حتی از خدمه هم خبری نبود.
با اخم از سالن ناهارخوری خارج شد و میخواست به سمت حياط بره تا حداقل از نگهبان ها بپرسه اما یکی از مردهای خدمه رو دید که از پلهها داره پایین میاد.
منتظر موند تا مرد بهش برسه اما قبل از اینکه بخواد سوالش رو بپرسه اون مرد به حرف اومد
-قربان داشتم دنبالتون میگشتم،اقای پارک تو اتاقشون منتظرتون هستن
بکهیون سری تکون داد
-مارک رو ندیدی؟
-متاسفانه خبری ندارم از ایشون
بکهیون کلافه آهی کشید و دوباره از پلهها بالا رفت.احتمالا باز چیز مهمی بود که اون پیرمرد بعد مدت ها صداش زده اما اصلا براش مهم نبود.
درواقع اینکه دیگه چه اتفاقی داره توی زندگی کوفتیش میفته براش مهم نبود و فقط میخواست الان بفهمه حال کیونگسو چطوره.
با قیافهای گرفته چند تقه به در اتاق زد و وارد شد.
بدون حرفی به سمت یکی از مبل ها رفت و روش نشست
اصلا حوصله فکر کردن به رعایت آداب و معاشرت نداشت
-با من کاری داشتین
بی حوصله پرسید و منتظر موند تا مرد به حرف بیاد
-انگاری اینجا حوصلت رو زیادی سر برده
بکهیون بدون هیچ حرف و واکنشی منتظر ادامه حرف مرد موند
-طبق قرارمون دوماه دیگه میتونی از چانیول جدا بشی.دیگه مجبور نیستی جلوی کسی نقش بازی کنی
بکهیون یکی از ابروهاش بالا رفت،اگه یک زمان دیگه ای بود ممکن بود از خوشحالی جیغ بکشه اما الان نه این پیرمرد و نه اون حرومزاده براش مهم بودن.
-اها،چه خوب
بیتفاوت واکنش نشون داد که باعث تعجب مرد شد
-فکر میکردم از شنیدنش خوشحال میشی! چیزی هست که من نمیدونم؟
-خوشحالم
باز با صدای خستهای گفت و به چهره متعجب پیرمرد زل زد
-میخوای بعدش چیکار کنی؟ میخوام برنامه ات برای آینده رو بدونم
پارک با کنجکاوی پرسید و کامی از سیگارش گرفت
"خودم رو بکشم" بکهیون زیرلب با حرص گفت و دستی لای موهاش کشید
-نمیدونم،اما برنامه ای برای اینجا زندگی کردن ندارم،پس میرم
پارک سری تکون داد.
-هر خونه ای،هرجایی خوشت اومد بگو به مارک میگم برات بخره
بکهیون پوزخندی زد.انقدر دلش میخواست دهنش رو باز کنه و هرچی که به زبونش میاد رو حواله مرد بکنه اما جلوی خودش رو گرفت.
به وقتش حال این مادرجنده روهم میگرفت.
-با من کاری ندارین؟
از جاش بلند شد و به سمت در حرکت کرد.خیلی واضح داشت نشون میداد بیشتر از این حوصله اش رو نداره
-و دیگه لازم نیست به شرکت بری
بکهیون دستش رو دستگیره خشک شد.با اخم به سمت مرد برگشت.اون مرد چرا یهویی همچین چیزی بهش میگفت
-و میتونم بپرسم چرا؟
-فکر کنم زیادی برات خسته کننده بود،بهتره روی دانشگاه تمرکز کنی،باید هرچه زودتر دانشگاهت رو شروع کنی اینطور نمیگم؟
بکهیون لبهاش رو گاز گرفت تا فحشی بهش نده،با لبخندی که بیشتر پوزخند بود سری تکون داد و از اتاقش خارج شد.
اون پیرمرد آشغال عملا داشت از تمام کارها اون رو کنار میذاشت.
فکر نمیکرد تا این حد شخصیت منفور و مضحکی باشه.
اما اشکالی نداشت،این دوماه براش کافی بود تا به همشون نشون بده که اینجا چخبره.
با عصبانیت داشت به سمت اتاق خودش میرفت اما با دیدن چانیول که داره به این سمت میاد اخمش بیشتر شد.
نگاهش رو از مرد گرفت و به پایین داد،سرعت قدم هاش رو بیشتر کرد تا زودتر به اتاق خودش برسه.
اما وقتی که داشت از کنار چانیول رد میشد،مرد بازوش رو گرفت و نگهش داشت.
با نگاه خشمگینش سرش رو بالا آورد و به صورت مرد زل زد.
بوی الکل و سر و وضع نامرتب مرد کاملا واضح داشت اشاره میکرد که مست کرده.و بکهیون هیچ علاقهای به سروکله زدن با اون مرد نداشت چه برسه به موقعی که مست کرده.
چندبار خواست دستش رو به سمت خودش بکشه اما چانیول محکم دستش رو گرفته بود و ول نمیکرد
-چه مرگته،دستمو ول کن
بکهیون با صدایی عصبی گفت و دوباره دستش رو عقب کشید
چانیول میخواست چیزی بگه اما بعد از چندثانیه منصرف شد
و دست بکهیون رو ول کرد.
بکهیون با تعجب دستش رو عقب کشید و با سرعت به سمت اتاقش حرکت کرد.
چانیول با تعجب به سریع راه رفتن بکهیون نگاه کرد.
دستهاش مشت شد،لعنت بهش یعنی انقدر دلش میخواست زودتر ازش دور بشه!
چنگی به موهاش زد و به سمت اتاقش حرکت کرد
با تشکر از بکهیون بیشتر از قبل گند خورده بود به اعصابش
در اتاقش رو محکم بست و لگد محکمی بهش زد.
********************
بکهیون با عجله وارد اتاق شد.انقدر استرس داشت که حتی حواسش نبود در رو قفل نکرده.
موبایل چانیول رو از توی جیبش بیرون آورد
فاک نزدیک بود بخاطر این کارش همونجا پس بیفته اما نمیتونست موقعی که چانیول دستش رو گرفته بود و انقدر بهش نزدیک بود این ایده ای که یهو به ذهنش اومده بود رو نادیده بگیره.
این حقه رو از چانگکیون و کیونگسو یاد گرفته بود.
سریع قفل موبایل رو باز کرد.
چند مدتی که روی یک تخت میخوابیدن زیرچشمی رمز موبایلش رو حفظ کرده بود و مطمئن بود یک جایی به دردش میخوره.
سریع وارد پیام هاش شد،شاید مارک یا یکی از افراد کای خبری بهش داده باشن اما هرچی گشت چیزی پیدا نکرد.
همینجور که وسط اتاق ایستاده بود نگاهی به در کرد.
هنوز وقت داشت پس سریع وارد تاریخچه تماس هاش شد.
بازهم چیز بدردبخوری نبود.
اما یک فکری به سرش زد.آخرین تماسش با آسترید بود حدود یک ساعت پیش
دستش رو روی کانتکت گذاشت و با استرس موبایل رو کنار گوشش برد بعد از چند بوق طاقت فرسا دختر تماس رو جواب داد.
بکهیون نفسش بند اومد و با صدای آروم فقط تونست بپرسه "چیشد" حتی حواسش به این نبود که ممکنه آسترید صداش رو بشناسه و بفهمه که اون چانیول نیست فقط میخواست از وضع کیونگسو باخبر بشه.
-قربان بعد از اینکه کیونگسو رو پیدا کردیم،اون خودش رو از روی صخره به پایین پرت کرد
بعد از شنیدن این جمله دیگه هیچی نمیشنید.
موبایل از دستش افتاد و فقط صدای گوشخراش و تیزی توی سرش پیچید.
اونقدر توی شوک بود که حتی متوجه داخل شدن چانیول نشده بود.
چانیول با دیدن چهره و حالت بکهیون سریع موبایلش رو از روی زمین برداشت و نگاه کرد که هنوز آسترید پشت خطه
با دختر حرف زد و خبرها رو ازش گرفت و تماس رو قطع کرد.
اون بچه لعنتی کی تونسته بود موبایلش رو کش بره؟!
-بکهیون تو..
میخواست باهاش حرف بزنه اما سریع به سمتش رفت و قبل از اینکه به زمین بیفته اون رو توی بغل خودش گرفت.
بکهیون غش کرده بود!
اونقدر فشار عصبی که بهش وارد شده بود شدید بود که نتونست تحمل کنه.چانیول با ترس اون رو روی تخت گذاشت و چندبار آروم به صورتش زد
کلافه دستی به صورت خودش کشید.لعنت به این وضعیت
و بعد با کانگ تماس گرفت
YOU ARE READING
Wildest Dream
Fanfiction🖤نام فیک: Wildest Dream 🖤نویسنده: Hiru 🖤کاپل: kaisoo,chanbeak(هردو اصلی) 🖤وضعیت: کامل 🖤ژانر:اکشن،رومنس،مافیا،راف،اسمات،جنایی،رازآلود 🖤رده سنی: +18 🖤خلاصه: ♠️کایسو: دو کیونگسو پسر مرموزی که به تازگی توی عمارت کیم مشغول به کار شده و بدون اینک...