part (141)

231 68 11
                                    

به ساعتش نگاهی انداخت.تا دیروقت توی شرکت مشغول کار کردن بود که حتی متوجه گذر زمان نشده بود.
مالشی به چشمهاش داد و لپتاپ رو بست.دستی به صورتش کشید و از جاش بلند شد.کتش رو برداشت و سوئیچ ماشین رو توی جیبش انداخت و از اتاق خارج شد.
سری برای منشی که بلند شده بود تکون داد و به سمت آسانسور حرکت کرد که مارک رو کنارش دید.
-هنوز خبری نشده؟
-فعلا نه قربان،اما احتمال میدم توی این چند روز بالأخره واکنش نشون بدن
چان سری تکون داد و با باز شدن در آسانسور هردو مرد وارد شدن.
-پدربزرگتون برای چند روز به چین رفتن
چانیول ابرویی بالا انداخت.
-چین! چرا؟
-اطلاعی ندارم قربان
چانیول پوزخندی زد.دیگه تعجب نمیکرد.اون پیرمرد هر روز یک جایی بود بدون اینکه کسی باخبر بشه و هیچکس نمیتونست سر از کارهاش در بیاره،تا وقتی که خودش به حرف بیاد.پس اون هم زیاد اهمیت نمیداد به کارهاش
-بکهیون کجاست؟
-خونه‌ی دوستش قربان
چانیول اخمی کرد.اون پسر بچه‌ی لعنتی هر روز به اونجا میرفت و شب برمیگشت.اما این اولین بار بود که تا این وقت شب هنوز اونجا بود و حقیقتا دیگه این بیرون رفتن هاش داشت کلافه اش میکرد.
مگه چقدر باهم حرف داشتن؟!
با حرص از آسانسور خارج شد و به سمت خروج حرکت کرد.
حتی به کسایی که باهاش خداحافظی میکردن هم اهمیت نمیداد.
-قربان فردا با یکی از باندهای روسیه قرار دارین و..
-بعدا
چانیول بی توجه به گزارش هایی که مارک بهش میداد در ماشین رو باز کرد و وارد شد.
مارک که منظور مرد رو فهمید ازش فاصله گرفت.بهتر بود توی عمارت بهش گزارش بده.
چانیول ماشین رو روشن کرد و به سمت محله‌ای که اون پسر لعنت شده مستقر بود حرکت کرد.
آدرسش رو چند وقت پیش از مارک گرفته بود.
کلافه هوفی کشید.از وقتی بکهیون چشمهاش رو باز میکرد به اونجا میرفت و شب برای خوابیدن برمیگشت.
نه باهاش حرف میزد نه حتی میدیدش.
حتی چند وقت بود که دیگه به شرکت هم نمیومد.
بعد از سی دقیقه جلوی خونه پسر ایستاد.متوجه افرادش که از دور و نامحسوس مراقب خونه بودن شد.
با اخم از ماشین پیاده شد و به سمت در خونه حرکت کرد و زنگش رو فشار داد.
و درست یک دقیقه بعد در باز شد.
چانگکیون با دیدن چانیول تعجب کرد میخواست چیزی بگه که متوجه شد مرد روبه‌روش اصلا اعصاب نداره پس دهنش رو بست و به داخل برگشت و چندثانیه بعد بکهیون دم در ایستاده بود.
-تو اینجا چیکار میکنی؟ اتفاقی افتاده؟
بکهیون با نگرانی و تعجب پرسید
-اگه تا پنج دقیقه‌ی دیگه تو ماشین نباشی،میفته
با لحن جدی و تهدید آمیزی گفت و بعد از نگاه ترسناکی که بهش انداخت به سمت ماشینش برگشت.
بکهیون چندبار پلک زد.هنوز هم منظور مرد رو نفهمیده بود اما انگار وقت لجبازی کردن نبود پس سریع به داخل برگشت و وسایلش رو برداشت و بعد از خداحافظی با لوهان،چانگکیون و یوری از خونه خارج و سوار ماشین شد.
دو روزی میشد که چانگکیون برگشته بود و اون رو با لوهان آشنا کرده بود.
بهتر بود لوهان با یوری و چانگکیون صمیمی تر میشد اینجوری اگه اتفاقی براش میفتاد دوستش باز تنها نمیموند.
حواسش رو به چانیول داد.
-بهم نگفتی اتفاقی افتاده؟
-نه
چانیول خیلی کوتاه جوابش رو داد و حواسش کاملا به رانندگیش بود و حتی به پسر نگاه هم نمیکرد.
-پس چرا اومدی دنبالم؟
-باید دلیلی داشته باشه؟
بکهیون اخمی کرد.اون مرد چه مرگش شده بود!
-خودم میتونستم برگردم
زیرلب گفت اما طوری که چانیول بتونه بشنوه و نگاهش رو به بیرون داد
-بعید میدونم اگه دست خودت بود حتی برمیگشتی
با شنیدن جواب چانیول کمی جا خورد.درسته که از عمد گفته بود تا بشنوه اما توقع نداشت مرد بخواد با عصبانیت جوابی بهش بده.
-مشکلت چیه؟ باید برای بیرون موندنم هم از تو اجازه بگیرم؟
با اخم گفت و صاف تر نشست و به چانیول زل زد
-آره
بکهیون از جوابش تکخندی زد
-و اونوقت به چه دلیل کوفتی؟!
-چون من میگم
چانیول با لحن خطرناکی گفت و خیلی کوتاه نگاهی به پسر کنارش کرد.بکهیون هنوز هم نمیفهمید مرد از چی عصبانیه که داره سر اون خالی میکنه.ممکن بود کاری توی شرکت درست پیش نرفته باشه یا یک دلیل دیگه ای داشته باشه اما هرچی که بود به اون هیچ ربطی نداشت.
با اخم به جلو خیره شد با تشکر از مرد کنارش کل موودش بهم ریخته بود.
-از خود راضی
با حرص از بین دندون های چفت شده اش گفت.
-نشنیدم چی گفتی
بکهیون کلافه به سمتش چرخید.چرا این مرد امشب به همه چیز گیر میداد؟!
-گفتم از خود راضی
با جرعتی که نمی‌دونست امشب از کجا پیدا کرده بلند گفت که باعث شد ابروهای چانیول بالا بره و پوزخندی بزنه
-چه جالب!
بکهیون که نمیفهمید منظور چانیول چیه با اخم سرش رو چرخوند.
-نگران نباش به زودی از شرم خلاص میشی دیگه لازم نیست تحملم کنی
بکهیون با نیشخند گفت و دستهاش رو توی هم قفل کرد
-منظورت چیه؟
چانیول با اخم پرسید.
-مگه از اول همین رو نمیخواستی؟ چند هفته دیگه این بازی مسخره تموم میشه و دیگه لازم نیست هم رو ببینیم
بکهیون با لحن بیخیالی گفت بدون اینکه بدونه چقدر ذهن مرد کنارش رو درگیر کرده.
همیشه اون برای همه چیز زجر کشیده بود و ناراحت میشد اما حالا دیگه هیچی براش مهم نبود حتی اگه تا آخر عمرش چشمش به چانیول نمیفتاد.
-اما اون قرارداد ازواج رو که یادت نرفته
-آ نگران نباش برای همین گفتم چند هفته‌ی دیگه راحت میشی
طبق خواسته‌ی پدربزرگ عزیزت تا چند هفته بیشتر اون قرارداد معتبر نیست و هردومون راحت میشیم
چانیول اخمی کرد.چرا اون هیچی از این قضیه نمیدونست!
سرعت ماشین رو کم کرد و ایستاد.
بکهیون با تعجب به سمتش برگشت.چرا ناگهان ایستاده بود؟!
چانیول به سمت بکهیون برگشت میخواست چیزی بهش بگه اما قبل از اینکه کلمه‌ای از دهنش خارج بشه ماشینی از پشت بهشون کوبید که باعث شد تکون شدیدی بخورن.
اما ضربه اونقدر هم محکم نبود.
-همینجا بمون
رو به بکهیون گفت و خودش از ماشین پیاده شد به سمت عقب حرکت کرد.
ماشین ساده و آبی رنگی از پشت بهشون کوبیده بود و باعث کمی خراش و تورفتگی ماشینش شده بود.
زنی که بنظر میرسید صاحب اون ماشینه با ترس به سمتش اومد
-من واقعا متاسفم آقا،حالتون خوبه؟
چانیول سری تکون داد
-مثل اینکه ماشینتون خسارت دیده میخواید به پلیس زنگ بزنم؟
چانیول به چهره‌ی زن که انگار ترسیده بود و رنگش پریده بود نگاهی انداخت
-مشکلی نیست میتونید برید
-مطمئنید؟ اما من باید خسارت رو پرداخت کنم
-گفتم مشکلی نیست
چانیول دوباره بی حوصله گفت و زن بعد از کلی تشکر از اونجا دور شد.
میخواست سوار ماشین بشه که دید بکهیون از ماشین خارج شد.
-چیشده؟
-مشکلی نیست،سوار شو
در جواب بکهیون گفت اما انگار پسر قصد نداشت سوار بشه.
بکهیون با لجبازی به سمت دیگه ای حرکت کرد.
چانیول با اخم به سمتش رفت و بازوش رو گرفت
-کجا؟
-میخوام برم آب بخرم،تشنه ام
بکهیون با حرص به سوپرمارکت اونور خیابون اشاره کرد و دستش رو بیرون کشید.
چانیول سری تکون داد و به سمت ماشین برگشت تا منتظر پسر بمونه.
بکهیون با حس و حالی که اصلا خوب نبود به اونور خیابون رفت و وارد سوپرمارکت شد.
بطری آبی رو برداشت و روی میز گذاشت تا حساب کنه.
بعد از اینکه نوبتش شد آب رو حساب کرد و از اونجا خارج شد.
همونجا که ایستاده بود سر بطری رو باز کرد تا کمی آب بنوشه.
با صدای بلند انفجاری که درست جلوی چشمهاش اتفاق افتاد بطری از دستش افتاد.
با شوک به ماشین مقابلش که در آتش میسوخت خیره شد.
تمام مردم جمع شده بودن و داشتن به اون آتیش سوزی نگاه میکردن اما بکهیون هیچی نمیشنید.
حتی چند نفر از کنارش دویدن که باعث شد بهش تنه بزنن اما اون هیچی حس نمیکرد.
اون ماشین چانیول بود که جلوش چشمهاش منفجر شده بود و داشت توی آتیش میسوخت.
حس کرد نمیتونه نفس بکشه و شعله های اون آتیش داره اون روهم خفه میکنه.
پاها و دستهاش داشت میلرزید و فاصله ای تا افتادن نداشت.
صدای مبهم مردم که داشتن باهم حرف میزدن مثل زنگی توی گوشش میچرخید.
-خدای من انگار کسی توی ماشین بوده
با شنیدن حرف یکی از کسایی که نزدیکش بود دیگه نتونست تحمل کنه و یک قدم به عقب رفت.
نه نه نه اون داشت خواب میدید.این واقعی نبود
اون لعنتی داشت خواب میدید.

Wildest DreamWhere stories live. Discover now