part (136)

262 66 10
                                    

کیونگسو زبونی به لبهاش کشید.و آب دهنش رو قورت داد تا گلوی خشکش رو برای حرف زدن آماده بکنه.فکر نمیکرد حرف زدن باهاش بعد مدت ها انقدر سخت باشه.
مسلما با اون نگاهی که کای بهش میکرد سخت بود اما خودش رو نباخت.نباید این فرصت رو از دست میداد.
-چرا من رو توی اون اتاق زندونی کردی؟
سوال اولش رو با تردید پرسید.کای کوتاه ابرویی بالا انداخت
-خودت چی فکر میکنی؟
کیونگسو اخمی کرد.مرد دوباره داشت با سوال هاش مسیر بحث رو به نفع خودش چرخ میداد
-از زندونی کردن من چی عایدت میشه؟
-حس رضایت!
پسر که توقع همچین جوابی رو نداشت کمی جا خورد
-فکر کنم در برابر کارهایی که کردی کمترین تنبیهی باشه که برات در نظر گرفتم،اینطور نیست؟
کای در ادامه حرف قبلش گفت و پوزخندی زد
-خودت هم میدونی که این کارت هیچ فایده ای نداره پس بهتره تمومش کنی
-اون رو من تصمیم میگیرم نه تو
کای با لحن ترسناکی رو به کیونگ گفت که باعث شد پسر محتاط تر از قبل عمل کنه.
-میخوام باهات یه معامله بکنم
با حرف کیونگسو،کای تکخندی زد و سری تکون داد و منتظر ادامه حرفش موند.
-بهم کمک کن بیونگ‌هو رو پیدا کنم،من هم کمک میکنم فلشت رو پس بگیری
کای ریلکس چند قدم به جلو برداشت و درست مقابل کیونگسو ایستاد.
-و چی باعث شده فکر کنی بدون تو نمیتونم چیزی که میخوام رو پس بگیرم؟
-میتونی اما نه تو مدت زمانی که میخوای
کای قبول داشت که با وجود کیونگسو خیلی زودتر میتونه اون مرد رو گیر بیاره اما نمی‌خواست خیلی راحت پیشنهادش رو قبول کنه اون پسر این چند وقت خیلی عصبانیش کرده بود
نمیشد که اون به همین راحتی خودش رو معاف کنه.
-هردومون میدونیم زمان اینجا مهمتر از هر چیزیه
کیونگ اشاره به این کرد که اگه بتونن اون فلش رو رمزیابی بکنن دیگه کاری از دست اون ها بر نمیاد و کای باید منتظر دستگیر شدنش باشه و میخواست از این اهرم استفاده کنه تا کای هم به اون کمک کنه.
-اهمیتی نمیدم
کای با چهره‌ای بی‌تفاوت گفت و جلوی خودش رو گرفت تا سیلی به صورت پسر نزنه.
-پس من لعنتی رو ول کن،من باید اون مرد رو پیدا کنم
خودت هم میدونی که تمام بلاهایی که سر بقیه آوردم بخاطر اون حرومزاده بود که حقیقت رو جلوی چشمهام عوض کرده بود و بدون اینکه بفهمم به بقیه آسیب زدم.بعد از اینکه از شر اون مرد خلاص شدم هر غلطی دلت خواست باهام بکن.
بعد از تموم شدن حرفش برای چندثانیه سکوت بر قرار شد.
اما طولی نکشید تا فک کیونگسو به طور دردناکی به انگشتهای کای اسیر شد.
-پس چرا قبل از اینکه خودت رو پرت کنی به این چیزها فکر نکردی؟ جلوی چشمهای من مرگ رو انتخاب کردی تا اینکه با من بیای.اما حالا ازم میخوای رهات کنم تا انتقام بگیری؟ به همین راحتی؟
کای با خشمی که سعی میکرد کنترلش کنه گفت
-چرا وضعیت الانت رو مرگی که میخواستی در نظر نمیگیری؟ نمیخواستی من رو ببینی و باهام بیای.توی اتاق بدون اینکه چشمت بهم بیفته زندانیت کردم
پس چرا خوشحال نیستی؟ مگه این انتخاب تو نبود؟
هربار که جمله هاش رو میگفت فشار دستش بیشتر میشد و کیونگ کم کم داشت به ناله میفتاد.فکش به شدت تحت فشار بود اما نمیتونست هیچ حرکتی بکنه
-دارم چیزی که میخواستی رو بهت میدم پس چرا راضی نیستی؟
با فریاد دوباره کای،کیونگسو که دیگه تحملش تموم شده بود،ناله ای کرد و دستش رو روی دست کای گذاشت تا از فکش جدا کنه.اما مرد هیچ تکونی به دستش نمیداد
-خواهش میکنم
کیونگسو با التماس بهش فهموند که دستش رو برداره.
کای با عصبانیتی وصف نشدنی به چشم های پسر خیره بود.
اون لعنتی هیچ ایده ای نداشت که کای چقدر عصبانیه و اینکه تا الان سالمه مثل یک معجزه میموند.
کای با حرص فک پسر رو ول کرد و توی همون حالت ایستاد و از جاش تکون نخورد.
کیونگ از دردی که بهش وارد شده بود چند نفس عمیقی کشید تا جلوی بغضی که تو گلوش داشت به وجود میومد رو بگیره.
-میدونم اشتباهات زیادی کردم،بهت آسیب زدم اما خواهش میکنم بهم اجازه بده جبرانش کنم.من هم نمیخواستم این اتفاقات بیفته.
کای با پوزخند قدمی به جلو رفت که باعت شد کیونگسو بترسه و یک قدم عقب بره.
اما گردنش توسط دستهاش کای اسیر شد و مرد اون رو به سمت خودش کشید.
کیونگسو که هر لحظه توقع داشت تا مرد دوباره بهش درد بده با حس کردن لبهای کای روی لبهای خودش با تعجب چشم هاش گرد شد.اما طولی نکشید تا از لذتی که بهش وارد میشد چشمهاش رو ببنده.
کای با دیدن شل شدن بدن کیونگسو توی دلش نیشخندی زد و چنگی به باسنش زد و اون رو به خودش نزدیکتر کرد.
بوسه اشون هر لحظه عمیقتر میشد و کیونگسو احساس گرمای زیادی توی پایین تنه اش میکرد.
اما درست اون لحظه ای که انتظارش رو نداشت کای عقب کشید و لبهاش رو با صدایی که کیونگسو رو بیشتر از قبل تحریک میکرد جدا کرد.
کای با لذت به چشم های خمار و تشنه کیونگسو نگاهی انداخت.
-با چی میخوای برام جبرانش کنی کیونگسو؟ با بدنت؟ درست مثل قبلا که ازش برای رسیدن به خواسته هات استفاده کردی؟
کیونگسو با شنیدن حرفهای کای احساس کرد پاهاش سست شده.اون لعنتی امشب داشت حقیقت هارو مثل پتک توی سرش فرود میورد و انگار هیچ احساس پشیمونی از اینکه اون رو انقدر ناراحت میکرد نداشت.
کای با پوزخند لبهاش رو کنار گوش پسر برد.
-حالا قبل از اینکه پاهات رو خرد کنم،به اتاقت برگرد و اگه جرعتشو داری یک قدم اضافه تر بردار
با لحن خطرناکی کنار گوشش زمزمه کرد و سرش رو عقب برد.
پشتش رو به پسر شوک زده کرد و به سمت حمام حرکت کرد.
کیونگسو که باورش نمیشد الان چه اتفاقی براش افتاده چندبار پلک زد و با گیجی به سمت در چرخید.
با قدم های آروم از اتاق خارج شد.کل مسیر رو طبق عادتش برگشت چون کل راه چشمهاش هیچ چیزی رو نمیدید و فقط به فکر فرو رفته بود.
اون لعنتی مگه با کارهاش چقدر کای رو عصبانی کرده بود که مرد داشت باهاش اینجور رفتار میکرد.
چرا حرفهاش انقدر دردناک بود! مثل خنجری که فرو کرده باشن توی قلبش.
تقصیر اون هم نبود،نمیدونست که قاتل پدرش یکی دیگه است.چرا هیچکس اون رو درک نمیکرد! همشون فقط میخواستن ازش تقاص پس بگیرن.دندون هاش رو از روی عصبانیت روی هم فشار داد و دستهاش رو مشت کرد.
بدون توجه به نگاه بادیگارد جدید وارد اتاق شد و در رو محکم بهم کوبید.
اگه کای میخواست اون رو اینجوری شکنجه کنه باشه.اون هم با کمال میل انجامش میداد.تا بالأخره اون لعنتی بفهمه که از کارهاش پشیمونه و از قصد اون کارهارو نکرده.
**********************
کای با وارد شدن به حموم با عصبانیت به سمت آیینه رفت و با خشم مشت محکمی به آیینه زد که باعث شد کلش ترک برداره.
کلافه دستهاش رو لبه‌ی روشویی گذاشت و چند نفس عمیق کشید.
کارهای کیونگسو اون رو تا مرز جنون میبرد.
تنهای چیزی که اون احمق بهش فکر میکرد انتقام بود.حتی حاضر بود دوباره کارهای قبلیش رو برای بدست آوردن چیزی که می‌خواست تکرار کنه.
اون لعنتی متوجه هیچی نبود.چنگی به موهاش زد و سعی کرد روی اعصابش مسلط باشه.
با اینکه نیمی از حرفهاش درست بود اما بازهم حق نداشت اینجور با احساساتش بازی کنه.
متنفر بود از اینکه هنوز هم تحت تاثیر حرفهاش قرار میگرفت
خودش توی این چند روز داشت به نقشه‌ی جدید برای گیر انداختن اون مرد فکر می‌کرد.
اما کیونگسو هیچ جایی توی نقشه اش نداشت اما حالا شاید میتونست نظرش رو عوض کنه.
طبق روش خودش به پسر میفهموند که تا چه حد خودخواه بوده.
تا الان بازی به نفع کیونگسو بود اما حالا زمین عوض شده بود.
بهش نشون میداد که رها شدن چه حسی داره.

Wildest DreamWhere stories live. Discover now