(*یک روز بعد)
کمی توی جاش تکون خورد و چشم های خواب آلودش رو نیمه باز کرد.
احساس میکرد تمام استخون های بدنش شکسته و چیز سنگینی روی سرش قرار داره.
آروم آب دهنش رو قورت داد و زبونی به لبهای خشکش کشید
چشمهاش رو کمی باز تر کرد.
چندبار پلک زد تا واضح تر ببینه،با دیدن سقفی که به شدت آشنا بود با ترس کمی خودش رو بالاتر کشید و به اطرافش نگاه کرد.
نه نه نه اینجا اتاق کای بود.
نگاهی به تخت انداخت تا مطمئن تر بشه و درست بود اینجا تخت و اتاق لعنتیِ کای بود.
پتو رو کنار زد،میخواست از جاش بلند بشه اما چیزی مانع از تکون خوردنش شد.
با شوک به دستبندی که دور یکی از دستهاش بود خیره شد.
مادرفاکرها اون رو به تخت بسته بودن؟!.
سعی کرد کاری بکنه تا اون دستبند مسخره که بیشتر شبیه زنجیر بود رو از دور دستش باز کنه اما هیچ انرژی نداشت و بعد از یک دقیقه خسته شد.
با اینکه یکجا نشسته بود و ثابت بود اما سرش گیج میرفت و احساس میکرد زمین زیرش داره حرکت میکنه.
کلافه دوباره به تخت تکیه داد.
حتی نمیدونست چطور اون رو از دریای مواج اونشب نجات دادن.
در واقع اون تا الان باید مرده بود.
پوزخندی به زندگی درهم و فاکیش زد،اصلا دلش نمیخواست با کای روبهرو شه آمادگیش رو نداشت اما هر لحظه ممکن بود از اون در وارد بشه پس چاره ای جز حرف زدن نداشت.
حتی دیگه فرار کردن هم فایده نداشت چون بالأخره اون مرد پیداش میکرد.
فقط کنجکاو بود بدونه چطور مکان اون رو پیدا کرده بود.
تنها کسایی که از جای اون خبر داشتن بکهیون و چانگکیون بودن.
و از اونجایی که بکهیون بهش پیام داده بود و در رابطه با اومدن کای بهش هشدار داده بود پس قطعا یک ربطی به اون داشت.
اما بکهیون چرا باید جای اون رو لو بده؟! فقط در صورتی این اتفاق میفتاد که مجبور به اینکار شده باشه و کنجکاو بود بدونه چیکارش کردن که به حرف اومده.
توی افکار خودش غرق بود که در باز شد،برای یک لحظه نفسش حبس شد اما با دیدن یکی از خدمه نفسشو بیرون داد
زن سینی بزرگی دستش بود و به سمت کیونگسو اومد.
بدون هیچ حرفی روی میزی که کنار تخت بود غذا و سوپی که آماده شده بود همراه با چندتا قرص گذاشت و بیرون رفت.
کیونگ به میز کوتاه کنار تخت نگاهی انداخت.
این میز قبلا اینجا نبود و معلوم بود با عسلی جایگزین شده
میز کوتاه نشون میداد که برای راحت تر غذاخوردن اینجا گذاشته شده.
معده اش خالی بود و بوی غذا به مشامش رسیده بود و حسابی وسوسه اش کرده بود.
نفس عمیقی کشید و خودش رو کمی بالاتر کشید و قاشق رو برداشت.
برای برگردوندن انرژیش به غذا احتیاج داشت پس بدون تامل شروع به خوردن کرد.
یکی از اون قرص های که حتی نمیدونست چی هست رو بعد از تموم کردن غذاش خورد.
عملا هیچ فرقی با زندانی ها نداشت.یعنی تا کی قرار بود اینجا نگهش دارن؟
سرش رو به تاج تخت تکیه داد و بازهم منتظر موند.
حدود یک ساعت بعد در بعد از چند تقه باز شد و مردی وارد شد
بازهم فکر کرده بود کایه،اما اون کانگ بود قبلا چندبار دیده بودتش و میشناختش.
کانگ با لبخند به سمتش رفت،اون مرد برای چکاپش اومده بود و بعد از معاینه کامل و توضیح دادن راجب خوردن قرص هاش از اونجا رفت.
به ساعت روی دیوار نگاهی انداخت،ساعت دوازده شب رو نشون میداد.
نمیدونست چند روز بیهوش بوده و الان چه روزیه باید از نفر بعدی که وارد اتاق میشد میپرسید.
اما باز چشمهاش داشت گرم میشد.نمیدونست چرا همهی قرص های لعنتی خواب آورن.خمیازه کوتاهی کشید و به اطرافش نگاهی انداخت باید دنبال چیزی میگشت تا از شر این دستبند خلاص میشد چون انگار کسی قصد نداشت بیاد و اون هارو از دستش جدا کنه.
باید به مادرش زنگ میزد،ممکن بود تا الان بخاطر غیب شدنش نگران شده باشه و بعد هم باید از حال بکهیون باخبر میشد و باهاش حرف میزد اما هیچکس لعنتی براش مهم نبود که اون به تخت زنجیر شده و چندساعته که تنها توی اتاق نشسته.
کلافه موهاش رو به بالا داد اما موهای لختش دوباره روی پیشونیش ریختن.
پلک هاش برخلاف مقاومتی که میکرد کم کم داشت روی هم میفتاد اما با صدای باز شدن در دوباره چشمهاش رو باز کرد و به اون سمت خیره شد.
آسترید با قدم های محکم به سمتش رفت و کمی دورتر از تختش ایستاد.
نگاه دختر هیچ دل رحمی و دلسوزی توش نبود و واضح بود که کیونگسو توقع چیز دیگه ای نداشت.
پوزخندی به چهره دختر زد و نگاهش رو به دیوار مقابلش داد
-میبینم که حالت خوبه
کیونگسو جوابی نداد و حتی بهش نگاهم نکرد
-اومدم چند نکته رو بهت گوشزد کنم و برم
دختر دستهاش رو توی هم قفل کرد و ادامه داد
-فکر فرار کردن و از سرت بیرون کن هم من هم خودت میدونیم که ارباب بیخیالت نمیشه و هرجا که باشی دوباره پیدات میکنه پس حتی به خودت زحمت هم نده.با مادرت تماس گرفتیم و نبودنت رو با چندتا دروغ درباره کار توجیح کردیم پس نگران اون هم نباش.فعلا قراره برای مدتی توی این اتاق بمونی پس بهتره از الان باهاش کنار بیای.در بالکن کاملا بسته شده و هیچ طوری نمیتونی بازش کنی یک بادیگارد تمام وقت جلوی در اتاق نگهبانی میده پس نمیتونی از اتاق خارج بشی و حتی اگه خارج هم بشی مطمئن باش حتی نمیتونی پات رو توی حیاط برسونی.
در اتاق همیشه قفله مگر اینکه برای آوردن ناهار و بقیه وعده های غذایی یا چک کردن وضعیتت باز بشه.اگه متوجه شدی تا دستبندت رو باز کنم
دختر بی حوصله گفت و بدون توجه به اینکه پسر حرفی داره یا نه به سمتش رفت و با کلیدی که داشت دستبندش رو باز کرد و دوباره به عقب برگشت.
بعد از نگاهی که به سرتاپای کیونگسو انداخت به سمت در برگشت
-و آخرین چیز،این شرایط تا وقتی که کای بخواد اینطور باقی میمونه
بعد از اینکه حرفش رو با پوزخند تموم کرد از در خارج شد و فقط صدای قفل شدن در به گوش کیونگسو رسید.
"هرزهی روانی" فحشی به دختر داد و اخم غلیظی بین ابروهاش نشست.
یعنی چی؟! کای به چه حقی داشت اینکار و باهاش میکرد.
اون لعنتی زندانی یا برده اش نبود که اینجور باهاش رفتار میکرد.حتی خود حرومیش هم نمیومد تا باهاش حرف بزنه.اصلا معلومه کدوم گوری بود!
از شدت عصبانیت زیرلب غرید.لعنت به همشون
تا کی باید این وضعیت رو تحمل میکرد؟! اون بازیچه دست کای نبود که بخواد اینطوری باهاش رفتار کنه.
با حرص دستهاش رو مشت کرد.فعلا کاری از دستش بر نمیومد و باید صبر میکرد،شاید با حرف زدن میتونست دوباره کای رو رام کنه تا باهاش راه بیاد فقط باید منتظر میموند تا به دیدنش بیاد.

YOU ARE READING
Wildest Dream
Fanfiction🖤نام فیک: Wildest Dream 🖤نویسنده: Hiru 🖤کاپل: kaisoo,chanbeak(هردو اصلی) 🖤وضعیت: کامل 🖤ژانر:اکشن،رومنس،مافیا،راف،اسمات،جنایی،رازآلود 🖤رده سنی: +18 🖤خلاصه: ♠️کایسو: دو کیونگسو پسر مرموزی که به تازگی توی عمارت کیم مشغول به کار شده و بدون اینک...