-گفتم حالم خوب شده،منم میام
بکهیون با اخم گفت و بدون پلک زدن از آیینه به چشمهای چانیول خیره شد
-من هم گفتم فعلا حق نداری بری بیرون
-منم میخوام بدونم رو چه حساب فاکی فکر کردی حرفت برام مهمه؟
چانیول همونطور که یقهاش رو جلوی آیینه درست میکرد سمت پسر برگشت.
بدون اینکه جوابی بهش بده سمت میز رفت و ساعتش رو از روش برداشت و مشغول بستن ساعت دور مچش شد.
-هی میشنوی چی میگم،یا منو با خودت میبری یا خودم میام
اما باز هم جوابی از مرد نشنید،کلافه از روی تخت بلند شد تا بره و لباسش رو عوض کنه اما قبل از اینکه قدمی برداره،صدای کشیدن ماشه باعث شد با چشمهای گرد نگاهش رو به چانیول بده.
مرد برتای مشکی رنگ رو سمتش نشونه گرفته بود،و نگاه ترسناکش منتظر بود تا پسر حرکتی بکنه.
-اگه یک قدم دیگه برداری یک گلوله توی مغزت خالی میکنم
با لحن خطرناکی گفت و پوزخندی به چهرهی پسر زد
-برای بار آخر تکرار میکنم،هنوز حق نداری از این جهنم دره خارج بشی نه تا وقتی که بهت اجازه بدن
بکهیون اخمهاش غلیظ تر شد،امکان نداشت باز هم به حرفش گوش بده الان چند هفته میشد که از عمارت خارج نشده بود و اون مرد ازش میخواست هنوز هم اینجا بمونه و منتظر اجازه باشه؟!
بدون توجه به حرف مرد قدم اول رو برداشت و داشت به سمت کلوزت حرکت میکرد که با شلیک شدن گلولهای از کنارش و برخوردش با گلدون توی اتاق با شوک به سمت چانیول چرخید.
اون مرد دیوونه شده بود؟! با چشمهای گرد به گلدون شکسته نگاهی انداخت.
-اگه دوباره به حرفم گوش نکنی،کاری میکنم از این اتاق هم نتونی پاتو بزاری بیرون
اسلحه رو پشت کمرش گذاشت و بدون اینکه نگاهی به پسر بهتزدهی توی اتاق بندازه از اونجا خارج شد
بکهیون که هنوز هم شوکه بود به تیکههای گلدون خیره بود و با صدای بسته شدن در نفس حبس شدهاش رو آزاد کرد.
اون مرد یک سایکوپث عوضی بود.
باورش نمیشد شبها کنار همچین روانی سرش رو روی بالشت میزاره.
چند سرفهی خشکی زد و با عصبانیت سمت کلوزت رفت.
اون احمق فکر کرده کیه که به اون دستور میده.
یک لحظهی دیگه هم توی این عمارت نمیموند حتی اگه یک گلوله توی مغزش خالی میکردن.***************************
بعد از اینکه لباسش رو عوض کرد،موبایل و کارتش رو برداشت و از اتاق خارج شد.
با حرص قدمهاش رو سریعتر از همیشه برمیداشت.
پلههای مرمری رو پشت سر گذاشت و وارد سالن اصلی شد.نگاهی به اطرافش انداخت،خبری از هیچکدومشون نبود.
به هرحال براش مهم هم نبود،پوزخندی زد و به سمت در عمارت حرکت کرد اما قبل از اینکه به در برسه ایستاد بعد از کمی تأمل به یکی از خدمه که رد میشد اشاره کرد تا نزدیکش بشه
-با من کار داشتین ارباب
خدمتکار با رسیدن بهش فوری پرسید و منتظر جواب پسر موند
-اون مرده شیوون عمارته یا بیرون رفته؟
-ایشون همراه با ارباب بزرگ حدود سه ساعت پیش از عمارت خارج شدن
بکهیون سری تکون داد و بهش اشاره کرد که میتونه بره.
"ارباب بزرگ"چه لفظ مسخرهای به هر حال اونها توی درامای فاکی تاریخی نبودن که بخوان با همچین القابی همدیگه رو صدا بزنن پوزخندی به خودشیفتگی خانوادهی پارک زد و به سمت در بزرگ عمارت حرکت کرد.
بعد خارج شدنش از عمارت نگاه دو بادیگاردی که در چند متریش ایستاده بودن بهش جلب شد.
بدون اینکه اهمیتی بده پلهها رو پایین رفت و به سمت یکی از ماشینهای پارک شده حرکت کرد و همونطور که حدس میزد یکی از بادیگاردها داشت بهش نزدیک میشد.
بدون اینکه واکنشی نشون بده به راهش ادامه میداد تا بالأخره مرد بهش رسید.
-قربان میتونم بپرسم کجا تشریف میبرید؟
-نه
با اخم گفت و به راهش ادامه داد
-اما شما اجازه خارج شدن از عمارت رو ندارید قربان
-اوه واقعا و کی میخواد جلومو بگیره تو یا اون ارباب احمقت؟! از سر راهم برو کنار
با خشم گفت و بعد از تنه زدن بهش،به راننده اشاره کرد تا در رو براش باز کنه.
بعد از سوارشدن نفس عمیقی کشید اما همچنان چهرهاش رو خشمگین نگه داشته بود،بعد از سوار شدن راننده با لحن جدی بهش آدرس جایی که میخواست بره رو داد.
با حرکت کردن ماشین متوجه شد که یک ماشین دیگه هم همراهشون داره خارج میشه.
"فاک" باید میدونست به این راحتیها هم نمیتونه از دستشون خلاص بشه.
اما حتی اگه تا آخر کره هم دنبالش میومدن اون به راهش ادامه میداد،موبایلش رو از جیبش خارج کرد و به صندلی تکیه داد.
YOU ARE READING
Wildest Dream
Fanfiction🖤نام فیک: Wildest Dream 🖤نویسنده: Hiru 🖤کاپل: kaisoo,chanbeak(هردو اصلی) 🖤وضعیت: کامل 🖤ژانر:اکشن،رومنس،مافیا،راف،اسمات،جنایی،رازآلود 🖤رده سنی: +18 🖤خلاصه: ♠️کایسو: دو کیونگسو پسر مرموزی که به تازگی توی عمارت کیم مشغول به کار شده و بدون اینک...