part (157)

153 30 2
                                    

(*سه روز بعد)
با قدم های بلند سعی میکرد هرچه زودتر از راهروهای بلند بیمارستان بگذره تا به اتاق چانیول برسه.
این سه روز انقدر اتفاقات عجیب غریب افتاده بود که تا سکته زدنش هیچی باقی نمونده بود و حتی وقتی برای سر خاروندن نداشت.
و تازه از بیمارستان بهش خبر داده بودن که چانیول به هوش اومده
بعد از رسیدن به در اتاق نفس عمیقی کشید و سعی کرد تو ذهنش مرور کنه که چطور باید اتفاقات رو برای اربابش بازگو کنه.
بعد از چند تقه در رو باز کرد و وارد شد.
چانیول با اخم به دیوار روبه‌روش زل زده بود و توی فکر بود‌
نگاه مارک سمت شونه باندپیچی شده‌اش رفت.
بخاطر جراحت وخیم و خونی که ازش رفته بود سه روز بیهوش بود و از هیچی خبر نداشت.
چانیول توجهش به مارک که تازه وارد اتاق شده بود جلب شد.
کمی خودش رو روی تخت بالا کشید.
-حالتون خوبه قربان؟
مارک به رسم ادب کمی خم شد و حال چانیول رو پرسید
-خوبم،اجازه نمیدن از اتاقم بیام بیرون بکهیون کجاست؟
مارک آب دهنش رو قورت داد
-ایشون هم خوبن
مارک با صدای لرزون گفت که از چشم چانیول دور نموند.
-پرسیدم کجاست
چانیول دوباره روی سوال اصلیش تاکید کرد و با اخم غلیظی منتظر جواب پسر موند
-کجاست
با فریاد ناگهانی چانیول پسر از جا پرید
-بکهیون غیبش زده قربان
چانیول با شنیدن این جمله از زبون مارک بدنش یخ کرد
-چی؟
-بعد از اینکه اون شب شما رو به بیمارستان منتقل کردیم توی بیمارستان منتظر موندن تا وقتی که از وضعیتتون مطمئن بشن و بعد به عمارت برگشتن،اما بعد از اون کسی ندیده که کجا رفته
دوربین های عمارت رو چک کردیم و فقط تا یک محدوده تونستیم ببینیمش وسیله هایی که براشون ضروری بوده روهم برداشتن از اتاق مثل لپتاپ و مدارک‌هاشون
مارک کمی مکث کرد و ادامه داد
-خودش با پای خودش رفته قربان و تا الان ازش خبری نیست
چانیول که باورش نمیشد چی میشنوه پوزخندی از ناباوری زد
چرا باید بکهیون بی خبر بزاره بره؟!
-یک چیز دیگه هم هست قربان
چانیول دوباره نگاهش رو به پسر داد.مارک که به سخت ترین قسمتش رسیده بود کمی یقه‌اش رو فاصله داد از گردنش تا کمی نفس بکشه
-پدربزرگتون،آقای پارک تا وارد کره شدن توسط پلیس دستگیر شد
چانیول که دیگه از این متعجب تر نمیشد چندبار نفس عمیقی کشید
تا هضم کنه که چی داره میشنوه
-همچین چیزی چطور ممکنه؟
-دو روز میشه که ایشون توی بازداشت هستن و بخاطر مدارکی که دست پلیس رسیده هنوز نتونستیم کاری بکنیم و حدس میزنم که این مدارک رو...
چانیول که فهمید مارک چی میخاد بگه تکخند هیستریکی زد
با اینکه نمیخواست قبول کنه اما تمام اتفاقات باهم مچ بودن.
چرا بکهیون باید اینکار و باهاشون بکنه؟ اون هم بعد از اینکه برای نجاتش اومده بود!
قطعا یک ربطی به پدربزرگش داشت.
-چه مدارکی لو رفته
-شامل تمام قراردادهای غیرقانونی،پولشویی‌ها،حمل غیرقانونی بارها،رشوه‌ها و هر چیزی مربوط به شرکت و پدربزرگتون میشه
و اینکه هیچ اسمی از شما برده نشده قربان.
هر لحظه این موضوع برای چانیول پیچیده تر میشد،این حجم از اتفاقات اون هم درست بعد به هوش اومدنش اصلا به ذهن بهم ریخته‌اش کمک نمیکرد.
تنها شخصی که فقط توی ذهنش بود بکهیون بود
باید هرجوری شده اون رو پیدا میکرد و دلیل تمام این‌ها رو ازش میپرسید‌.
-متأسفانه تا الان نتونستیم کاری بکنیم چون مدارک محکم و مهمی دست پلیسه و به تمام افراد دستور دادم تا دنبال بکهیون بگردن اما هنوز هیچ اثری ازش نیست.تمام شرکت توسط پلیس محاصره و داره تفتیش میشه.خبرنگارها هم از این موضوع بو بردن و جلوی در عمارت و شرکت رو سیل عظیمی از خبرنگارها در بر گرفته.برای همین شمارو به بیمارستان خصوصی منتقل کردیم تا کسی خبردار نشه که شما توی این وضعیت هستید.
مارک توضیحاتش رو به چانیول داد و بسیار نگران واکنشش بود.
اما چشم های مرد هیچ حسی رو از خودش نشون نمیداد.
چانیول بعد از چند دقیقه‌ زل زدن به دیوار مقابلش تکیه‌اش رو از تخت برداشت تا بلند بشه.
با اینکه درد داشت اما نمیتونست تحمل کنه باید خودش دنبال بکهیون میگشت.
مارک داشت به سمتش میومد تا کمکش کنه اما دستش رو پس زد
-قربان شما هنوز حالتون کاملا خوب نشده باید بیشتر استراحت کنید
-لباس بیار برام
محکم دستور داد و جای حرفی برای پسر باقی نذاشت
مارک از سر ناچاری اطاعت کرد.میدونست این چند هفته قراره بدترین دوران زندگیش باشه برای همین نفسشو با خستگی بیرون داد.
*********************
یقه‌اش رو مرتب کرد و نگاهی به خودش انداخت.
داشت آماده میشد تا به دیدن چانیول بره شنیده بود به هوش اومده و باید باهاش حرف میزد.
خبرهایی که شنیده بود اصلا خبرهای جالبی نبودن و تو این شرایط دوستش احتمالا بهش نیاز داشت.
کمی از ادکلن رو به خودش زد و موبایلش رو برداشت که چند تقه به در خورد.
-بیا داخل
چند ثانیه بعد آسترید توی اتاق بود با خبرهای جدیدی که برای رئیسش آورده بود
-خب؟
-کیونگسو به جزیره ججو بازگشته قربان،بخاطر مادرش.چندتا از افراد رو گذاشتم تا مراقبش باشن و با کسی جز چانگکیون ملاقاتی نداشته
کای اوهومی گفت و منتظر بود تا ببینه خبر دیگه‌ای هست یا نه
-بکهیون گم شده و اقای پارک شخصا داره دنبالش میگرده و از ما خواسته اگه اطلاعاتی از طریق هرکسی بدستمون رسید باهاش درمیون بزاریم و حدس میزنم منظورشون کیونگسو باشه.
-جناب پارک الان به یکی از آپارتمان هاشون در گانگنام رفتن تا خبرنگارها مزاحمش نشن میخواین به اونجا برین؟
-اره به بقیه کارها خودت رسیدگی کن
کای بی‌تفاوت گفت و به سمت بیرون از اتاقش حرکت کرد
با اینکه گذاشته بود کیونگسو از پیشش بره اما هنوز هم نمیتونست ریسک کنه ممکن بود باز اون پسر مثل ماهی از توی دستهاش لیز بخوره برای همین از دور مراقب کارهاش بود تا زمانی که خودش تصمیم بگیره برگرده و کای نمیتونست برای اون روز صبر کنه ولی فعلا باید تحمل میکرد اون پسر از سختی های زیادی عبور کرده بود و بعد از گرفتن انتقامش صفحه جدیدی داشت توی زندگیش باز میشد و نمیخواست خرابش کنه
کلافه هوفی کشید و به ساعتش نگاه انداخت.
فعلا باید تمرکزش رو میذاشت روی چانیول و اتفاقاتی که براش پیش اومده بود.

Wildest DreamWhere stories live. Discover now