part (109)

240 60 7
                                    

با اخم تماس رو قطع کرد و دوباره موبایل رو توی جیبش گذاشت. انگار اون پسر زیادی تنش میخارید اما فعلا وقتش بازی باهاش رو نداشت.
نگاهش رو به ساعتش داد،چهل دقیقه میشد که کانگ درحال معاینه کردن کای بود.
بعد از اینکه به طور مخفیانه از کازینو خارجش کرده بودن به عمارت خودش آورده بودنش و کانگ تونسته بود با تزریق پادزهر جونش رو نجات بده اما هنوز هم خطر کامل رفع نشده بود و هرلحظه ممکن بود قلبش از حرکت بایسته.
و حالا کانگ دوباره درحال معاینه کردنش بود،اون مرد باید امشب رو کامل پیش کای میموند تا به وضعیتش ثبات بده.
آسترید قضیه رو کامل براش تعریف کرده بود،حالا می‌فهمید که اون پسر لعنتی چه غلطی کرده و وقتی که گیرش میورد کاری می‌کرد که آرزو کنه هیچوقت بدنیا نمیومد.
به تمام افرادش دستور داده بود تا کل سئول رو زیر و رو کنن و هرجور شده اون پسر رو براش گیر بیارن،اما هنوز خبری نشده بود و آسترید هم داشت به بقیه کارها میرسید.
حالا باید بیشتر مراقب بکهیون میبود،اون هم یه شیطان در ظاهر فرشته بود و اونقدراهم که فکر میکرد بچه نبود.
-وضعیتش داره بهتر میشه،درست به موقع پادزهر بهش تزریق شده،من امشب مراقبش هستم تو میتونی بری
کانگ با لحن اطمینان بخشی رو به چانیول گفت.
-کی بهوش میاد؟
-اگه وضعیتش با همین روند بهبود پیدا کنه چهل و هشت ساعت دیگه شاید هم زودتر
چانیول سری تکون داد و همینجور که داشت تماس میگرفت از اتاق خارج شد.
هیچکدوم از این اتفاقات تصادفی نبود و دوروبرش داشت اتفاقاتی میفتاد که هرچه زودتر باید ازشون سر در میورد.
بعد از اتمام تماس با اخم قطعش کرد،هنوز اون پسر و گیر نیورده بودن.
میدونست که کیونگسو فکر اینجاش روهم کرده و جای خوبی قایم شده اما نمیتونست پا پس بکشه حتما باید زودتر پیداش می‌کرد.
با لرزش موبایلش به مسیجی که براش اومده بود نگاهی انداخت.
پوزخندی زد اون بچه انگار دست بردار نبود میخواست از هر روش بچگانه ای اون رو به خونه بکشه چه جالب!.
باید با اون هم درست حسابی حرف میزد،چند ساعت قبل بخاطر عصبانیت نتونسته بود زیاد بمونه و ازش حرف بکشه.
نگاهی به ساعتش انداخت،دیروقت بود و باید به عمارت برمیگشت.
هنوز شیوون و پدربزرگش پیششون بودن و نمیتونست شب‌ها بیرون از عمارت بمونه.
وگرنه بدون هیچ تأملی به جای دیگه ای میرفت. چون اصلا اعصاب نقش بازی کردن نداشت.
همونطور که یکی از دستهاش توی جیبش بود،سوئیچ ماشین رو بیرون آورد و سوار اون فراری قرمز رنگ شد و چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا عمارت کیم رو ترک کنه.
*****************
(محله ایته‌وون،کلاب کیچیگای)
همونطور که سیگار جدیدی روشن میکرد لیوان خالی ویسکیش رو برداشت و به پسر کنارش داد تا براش پر کنه.
-رئیس کارهایی که گفتی رو انجام دادم،دوتا کلاب دیگه هم هیچ مشکلی ندارن
پسر همونطور که کنار کریس مینشست با لبخند گفت
-خوبه
در جوابش گفت و پک کوتاهی به سیگارش زد
-وضعیت کای رو چک کردی؟ زنده اس؟
-هرکاری کردم نتونستم چیزی گیر بیارم حتی یه خبر کوچیک،انگار اوضاع رو اون شریکش چانیول به دست گرفته و اجازه نداده هیچ اطلاعاتی رو به بیرون درز پیدا کنه
-که اینطور
کریس پوزخندی زد و از جاش بلند شد و از قسمت وی‌ای‌پی کلابش خارج شد.
یه حسی بهش میگفت کای زنده‌اس چون اگه مرده بود مسلما آشوب به پا میشد و چانیول انقدر ساکت نمینشست،هرچند خبردار شده بود افرادش همه جارو دارن دنبال کیونگسو میگردن اما هنوز سرنخی پیدا نکرده بودن.
اون پسر دردسر خیلی بزرگی درست کرده بود اونقدر بزرگ که حتی کاری از دست اون هم برنمیومد.
کلافه دستش لای موهاش کشید و از فضای شلوغ کلاب خارج شد.
چندسال پیش وقتی برای اولین بار اون رو به سلولش آورده بودن میدونست که کیونگسو قرار نیست آروم بشینه،شعله‌ های خشم و انتقام رو از چشم ها و رفتارهاش میشد حس کرد.
هرچند اون زمان براش مهم نبود اما هرچه که میگذشت علاقه‌اش به طرز باورنکردنی به اون پسر گوشه گیر و آروم بیشتر میشد.
و اولین باری که اون پسر باهاش حرف زد و صداش رو شنید،زمانی بود که ازش میخواست بهش آموزش بده تا چه طور از خودش دفاع کنه در برابر کسایی که تو زندان بهش زور میگفتن و کتکش میزدن.
و لعنت چطور میتونست اون صورت بی‌حس ولی مشتاق رو نادیده بگیره.
چندبار مخالفت کرده بود اما بالاخره تسلیم شد و هرچی که بلد بود رو بهش یاد داد.
همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه بعد از ضربه خوردنش با چاقو توسط همون پسر به درمونگاه زندان منتقل شده بود و وقتی برگشت با سلول خالی مواجه شده بود و فهمید که کیونگسو آزاد شده.
اون لحظه فهمید که چقدر گند زده و باید جلوی احساساتی که داشت بوجود میومد رو میگرفت.
هر روز منتظر بود تا پسر به ملاقاتش بیاد تا بتونه براش توضیح بده که چرا ناگهانی بوسیدتش اما اون لعنتی حتی یک روز هم به دیدنش نیومده بود و حالا می‌فهمید که مشغول چه کاری بوده.
هنوز نمیدونست کیونگسو چطور چهار نفر رو بدون اینکه ردی از خودش بجا بزاره کشته اما اینو متوجه شده بود که پسر از همون اول توی یک سراب هزارتو گیر افتاده و تمام کارهاش الکی بوده.
با لرزش موبایلش اون رو بالا آورد و به صفحه خیره شد،بدون اینکه براش مهم باشه تماس رو رد کرد و از کلاب خارج شد.
خیلی چیزها بود که باید ازش سر در میورد و خیلی کارها بود که باید بهش میرسید.
اما به آرومی داشت با جریان پیش میرفت چون هیچ عجله‌ای نداشت.

Wildest DreamWhere stories live. Discover now