part (111)

247 54 1
                                    


همونطور که قاشق رو توی دهنش میذاشت سعی میکرد پوزخندش رو مخفی نگه داره،اینطور که متوجه شده بود شیوون چند روز دیگه به انگلیس برمیگشت و این یعنی بالاخره قرار بود از شر اون لعنتی راحت بشه و به اتاق خودش برگرده و چی بهتر از اینکه صبحش رو با این خبر آغاز کنه.
نگاهی به سه مرد دور میز انداخت بازهم داشتن بحث های کسل کننده هر روزشون رو تکرار میکردن و هیچ جذابیتی براش نداشت.
اون فقط منتظر بود تا چندساعت دیگه به قرار ملاقاتش بره.
حتی فکرش هم باعث میشد آدرنالین توی بدنش به چرخش بیاد.
با پوزخند به چانیول نیم نگاهی انداخت که مرد بزرگتر هم متوجهش شد.
بکهیون امروز عجیب رفتار میکرد یا اون داشت اشتباه میکرد؟!
چانیول با اخم توی ذهنش پرسید و نگاهش رو به پسر داد
انگار با نگاهش میخواست بهش چیزی رو ثابت کنه،اما چی؟!
نگاهش رو ازش گرفت و به شیوون داد
امروز باید به شرکت میرفت و اوضاع رو از نزدیک کنترل می‌کرد،از طرفی فکرش درگیر کای هم بود اما از اونجایی که کانگ بهش اطمینان داده بود که حالش خوبه و مراقبشه میتونست کمی دیرتر بهش سر بزنه.
وظیفه پیدا کردن کیونگسو رو به آسترید داده بود و خودش هم باید تمام تمرکزش رو میذاشت روی گند جدیدی که بوجود اومده.
با دستمال روی میز،لبش رو تمیز کرد و کمی از نوشیدنیش رو سر کشید.
به ساعتش نگاهی انداخت
-با اجازه اتون من باید به شرکت برم
چانیول گفت و از جاش بلند شد
-بکهیون تو امروز به شرکت نمیری؟
پارک به سمت پسرک برگشت و ازش پرسید
-نه متاسفانه،امروز کارهایی دارم که باید بهشون رسیدگی کنم
با لبخند جواب داد و باز نگاهی به چانیول انداخت
و طولی نکشید تا پدربزرگش و شیوون به مکالمشون ادامه بدن و چانیول هم از سالن خارج شد.
چند دقیقه بعد اون هم به بهونه تموم کردن ناهارش از اونجا بیرون اومد و به سمت اتاق خودش حرکت کرد.
وارد اتاق شد و به سمت لپتاپش حرکت اما هنوز روشنش نکرده بود که با صدای نوتیف موبایلش اون رو از روی میز برداشت.
با دیدن متن پیام برای چندثانیه نفسش حبس شد
اون کیونگسوی لعنت شده بود،هوفی کشید و لبخند هیستریکی زد.
به متن پیام دوباره نگاه انداخت،حالا خیالش کاملا راحت شده بود.
کیونگسو بهش گفته بود که جاش امنه و کسی نمیتونه برای مدت طولانی پیداش کنه و از سئول خارج شده.
بعد از اینکه مطمئن شد درست خونده پیام رو پاک کرد و دستی لای موهاش کشید.
با لبخند محوی که روی لبهاش اومده بود لپتاپش رو روشن کرد،حالا فقط یک کار مونده بود که باید انجامش میداد.
اون هم همین امشب تموم میشد
****************
پوزخندی به خونه خالی زد،حدس میزد که اون پسر بیشتر از این اینجا نمیمونه حداقل نکته خوبش این بود که شماره ای که براش گذاشته بود رو برداشته.
نمیدونست دوباره کی میبینتش،اما حسش میگفت قرار نیست این دوری مدت زیادی طول بکشه.
همونطور که سیگارش رو روشن میکرد از خونه خارج شد و توی پیاده رو مشغول قدم زدن شد.
سعی کرد فعلا کیونگسو رو فراموش کنه و تمرکزش رو بزاره روی کلاب هاش مدت زیادی میشد که از همه چیز دور بوده و کارها کند پیش میرفت و فعلا نمیخواست که با کسی معامله انجام بده.
فعلا برای سروکله زدن با اون سگ‌های طمع کار زود بود.
همینجور توی فکر بود و داشت قدم میزد که شونه کسی محکم باهاش برخورد کرد.
با اخم سمت کسی که بهش خورده بود برگشت.
نگاهش توی نگاه پسر مو فندقی قفل شد،اولین چیزی که توجهش رو جلب کرد پوست سفید پسر و موهای فندقی رنگش بود.
اما اون پسر چرا انقدر آشنا میومد!
پسر کمی خم شد
-معذرت میخوام آقا،اشتباه از من بود
کریس سیگار رو از بین لبهاش برداشت
-مشکلی نیست
با لحن جدی گفت و به راهش ادامه داد،اما هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بود که متوجه چیزی شد.
پوزخندی زد و با ابروهای بالارفته به سمت پسر برگشت که داشت بین جمعیت ناپدید میشد.
مسیرش رو عوض کرد و به سمتی که پسر داشت حرکت میکرد راه افتاد.
سعی کرد هودی قرمز رنگش رو بین جمعیت تشخیص بده،همینجور که دنبالش میگشت آروم قدم برمیداشت که موبایلش شروع به زنگ خوردن کرد.
تماس رو جواب داد و سیگارش رو به گوشه ای پرت کرد
-بگو
-رئیس یه مشکلی توی کلاب بوجود اومده،بهتره زودتر بیاین
کریس همونطور که سعی میکرد اون پسر رو گم نکنه ایستاد.
"فاک" زیرلب گفت و فعلا بیخیال اون پسر شد.
و راهش رو عوض کرد.
****************
(*ساعت 7 شب)
بکهیون همونطور که از ماشین پیاده میشد،به آدرس توی موبایلش نگاهی انداخت و نیشخندی زد.
به راننده اشاره کرد تا همینجا منتظرش بمونه و خود‌ش به سمت اون برج حرکت کرد.
با خونسردی سوار آسانسور شد و دکمه طبقه مورد نظرش رو فشار داد.
و چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا در باز شد.
از آسانسور خارج شد و به سمت در مورد نظرش حرکت کرد.
جلوی در ایستاد و نفس عمیقی کشید.
چندثانیه مکث کرد و بعد دکمه زنگ رو فشار داد.
و طولی نکشید تا بعد از یک دقیقه در به آرومی باز شد،و یک جفت چشم با تعجب بهش خیره شد.
-سلام،چوی رن


Wildest DreamOnde histórias criam vida. Descubra agora