part (125)

242 65 5
                                    


با عصبانیت سوار ماشین شد و در رو محکم بهم کوبید.
و با سرعت هرچه تمام از اونجا خارج و وارد خیابون اصلی شد.
باورش نمیشد کای ازش همچین چیزی خواسته باشه
اون لعنتی همونطور که قبلا هم گفته بود عقلش رو از دست داده.
اما باید چیزی که می‌خواست رو براش انجام میداد در غیر این صورت میدونست که مرد بیخیال نمیشه و از راه های دیگه استفاده میکنه و اون موقع ممکن بود اتفاق های بدی بیفته.
کلافه دستی به صورتش کشید و دوباره فرمون رو گرفت.
از خشم مشت محکمی به داشبورد زد و سعی کرد خونسردیش رو حفظ کنه.خودش هم نمیدونست چرا انقدر احساس عصبانیت و نارضایتی میکنه.
بعد از نیم ساعت به عمارت رسید،سوئیچ رو برای نگهبان پرت کرد و به سمت اتاقش راه افتاد
حتی نمیدونست چطور قضیه رو برای پسر کوچیکتر توضیح بده.
با قدم های محکمش به سمت در اتاقش حرکت کرد و داخل شد.
بکهیون رو دید که روی تخت لم داده و داره کتاب میخونه،و حالا نگاه پسر به اون بود.
بدون هیچ حرفی رفت تا لباس هاش رو عوض کنه و کمی استراحت بکنه.
بعد از اینکه لباسش رو عوض کرد به سمت تخت رفت و کنار بکهیون با فاصله ازش دراز کشید.
دیگه به وجودش روی تخت عادت کرده بود.
ساعد دستش رو روی چشمهاش گذاشت و سعی کرد کمی ریلکس کنه
-میخوای چراغ ها رو خاموش کنم؟
بکهیون با صدای آرومی پرسید اما با جواب "نیازی نیست" از سمت مرد کنارش مواجه شد.
چانیول امشب بنظر خیلی خسته میومد،پس بهتر بود تا اذیتش نکنه.
دکمه کنارش رو زد و تمام چراغ هارو خاموش کرد،کتاب رو روی عسلی کنار گذاشت و خودش هم دراز کشید.
هرچند خوابش نمیومد،چون مدت زیادی رو خوابیده بود اما کاری برای انجام دادن نداشت.
به سمت چانیول چرخید و بهش خیره شد.
نوری که از پشت شیشه بالکن میومد کمی اتاق رو روشن کرده بود تا حدی که بکهیون میتونست صورت و جسم مرد رو تشخیص بده.
به اولین روزی که به اینجا اومده بود فکر کرد.اون شب به طور اتفاقی با چانیول روبه‌رو شده بود.
اون مرد سمتش اسلحه کشیده بود.جلوی اون یکنفر از خدمه خودش رو کشته بود.
کاری کرد تا اسلحه دست بگیره و به سمت یک مرد شلیک کنه.مجبور شده بود باهاش ازدواج کنه.تهدیدهاش رو تحمل کنه.
اون مرد خیلی با چیزی که قبلا فکر میکرد فرق دا‌شت.
اما بازهم نمیتونست ازش متنفر با‌شه.چون هیچکدوم از این اتفاقات تقصیر اون دوتا نبود.
اون ها مجبور به تحمل همچین چیزهایی شده بودن،یا حداقل بکهیون میخواست اینجوری خودش رو آروم کنه.
بدون اینکه متوجه بشه قطره اشک کوچیکی آروم از کنار چشمهاش سر خرد.اما اجازه نداد که باعث شروع ریزش بقیه اشک ها بشه.
اون هیچوقت گریه نمیکرد،نه جلوی کسی.
نگاهش رو از چانیول گرفت و به سقف داد.تا کی میتونست تحمل کنه؟! سوالی که بارها از خودش پرسیده بود.
و فقط زمان میتونست جواب این سوال باشه.
چانیول دستش رو از روش چشمهاش برداشت و به پهلو خوابید.
کمی چشمهاش رو باز کرد و بکهیون رو دید که به سقف خیره شده.
بدون حرفی چند دقیقه بهش زل زد.
درست موقعی که فکر میکرد همه چیز قراره درست بشه،اوضاع قرار بود از همیشه بدتر پیش بره.
چرا اون دوتا نمیتونستن یک روز لعنتی رو با آرامش کنار هم بگذرونند.
دوباره اخم همیشگی بین پیشونیش نشست.
-بهتره استراحت کنی،فردا باید برم جایی
با صدای بمی گفت و پشتش رو به بکهیون کرد.
بکهیون کنجکاو شده بود اما نمیخواست سوالی بپرسه،چون اصلا زمان مناسبی بنظر نمیومد.
پس به سکوتش ادامه داد
نمیدونست چرا،اما چانیول امشب کمی ترسناک و عجیب رفتار میکرد.
فقط امیدوار بود چیز مهمی نباشه،چون اصلا الان از نظر ذهنی آماده جنجال دیگه ای نبود
******************
-قربان اسلحه ای که سفارش داده بودید،آماده شده
آسترید جعبه مشکی رنگ رو روی میز گذاشت و قدمی به عقب برداشت.
کای همونطور که سیگار میکشید و به منظره روبه‌روش خیره بود به عقب برگشت و نگاهی به جعبه انداخت.
سیگارش رو روی زمین پرت کرد و به سمت باکس مشکی رنگ رفت.
اسلحه رو توی دستش گرفت و به رنگ خاکستری مات اش خیره شد.
خشاب رو بیرون کشید و چک کرد،چند گلوله داخلش بود.
خشاب رو جا داد و ماشه رو کشید و بلافاصله به سمت مجسمه کوچیک کریستالی شلیک کرد که باعث شد،مجسمه با صدای بدی درهم بشکنه.
آسترید آب دهنش رو قورت داد و نگاهش رو از خرده ریزهای شیشه ای گرفت و به جلو داد.
-میتونی بری
اسلحه رو روی میز گذاشت و سیگار دیگه ای از جعبه بیرون آورد
-و سر راهت به مری بگو بیاد اینجارو تمیز کنه
آسترید اطاعت کرد و فوری از اتاق خارج شد.
-بالأخره پیدات میکنم کیونگسو،چیزی نمونده هرزه‌ی من
همونطور که با نفرت با مجسمه تیکه شده زل زده بود با پوزخند گفت و پک عمیقی به سیگار جدیدی که روشن کرده بود زد

Wildest DreamWhere stories live. Discover now