part (160)

178 26 0
                                    

چانیول که باورش نمیشد تا الان دورش چه اتفاقی افتاده با شوک به بکهیون خیره شد.
با دیدن اشک‌های بکهیون قلبش به درد میومد و دیگه بیشتر از این نتونست تحمل کنه و به سمتش رفت و بغلش کرد و این حرکت چانیول کافی بود تا گریه‌ی پسر شدیدتر بشه.
معلوم نبود این پسر تا الان چه سختی‌هایی کشیده و ندونستنش باعث میشد چانیول به خودش لعنت بفرسته که چه رفتاری باهاش داشته.
بکهیون بعد از ده دقیقه بی‌وقفه گریه کردن بالاخره کمی آروم شد و متوجه شد تمام این مدت چانیول محکم بغلش کرده و حتی یک اینچ هم تکون نخورده.
کمی خودش رو عقب کشید تا از بغل چان بیرون بیاد و در کمال ناباوری متوجه چشم‌های قرمز چانیول شد‌.
یعنی اون هم گریه کرده بود؟ اما هیچ‌ رد اشکی روی صورتش دیده نمیشد
با آستین اشکهای روی گونه‌اش رو پاک کرد و یه قدم عقب رفت
-حالا که فهمیدی چرا اینکارو کردم میتونی بری
بکهیون با سردی گفت و نگاهش رو از مرد گرفت و به سمت دیگه‌ای داد و منتظر بود تا بره
-چطور میتونی همچین چیزی رو ازم بخوای؟
با صدای طلبکارانه چانیول با تعجب به سمتش چرخید و حالت سوالی نگاش کرد
-فکر نمیکنی تا الان به اندازه کافی عوضی بوده باشم و باز ازم میخوای تنهات بزارم؟! حتی اگه خودت بخوای هم دیگه اینکارو نمیکنم
بکهیون که متوجه غم تو صدای چانیول شده بود تعجب کرد
شاید چون داستانش و فهمیده بود بهش ترحم میکرد؟ و اون از اینکه مورد ترحم قرار بگیره بیزار بود.اخمی کرد
-نیازی به ترحمت ندارم،تا اینجا تنها بودم بعد از این هم میتونم تنهایی از پس خودم بر بیام
با عصبانیت گفت و روشو از مرد گرفت و دوباره نگاهشو به جای دیگه‌ای داد و با این حرکت میخواست بهش بفهمونه که بهتره هرچه زودتر بره
-من نسبت بهت حس ترحم ندارم
چانیول زیرلب گفت و کمی مکث کرد
-من دوستت دارم بکهیون
چند ثانیه طول کشید تا بکهیون متوجه بشه چی شنیده.اون الان چی گفت؟ دوستت دارم؟ پارک چانیول؟ با شوکی که بهش وارد شده بود نگاهش رو به چانیول داد.
داشت باهاش شوخی میکرد؟ اما الان اصلا موقعیت مناسبی برای شوخی نبود پس اون چی داشت میگفت.تنها کاری که بکهیون تونست بکنه فقط پلک زدن بود
-چی؟
آروم گفت و منتظر موند تا ببینه درست شنیده یا نه
چانیول چند قدم بهش نزدیکتر شد
-گفتم دوستت دارم
با جدیت گفت و دستهای بکهیون و توی دستهاش گرفت
-دیوونه شدی؟
-انقدر عجیبه که عاشقت شده باشم؟ میدونم تا الان یه آشغال به تمام معنا بودم.حق داری اما دیگه بیشتر از این نمیتونستم با خودم بجنگم و باید بهت میگفتم حتی اگه من و پس بزنی
بکهیون پوزخندی از ناباوری زد و توی یک لحظه تمام بلاهایی که چانیول سرش آورده بود از جلوی چشمهاش گذشت.
سوزوندن بدنش با شمع،وادار کردنش به کشتن یک مرد و تماشای مرگش،کتک زدنش و خیلی چیزهای دیگه.
اما چرا با تمام وجود این‌ها از حرف مرد قلبش داشت محکم به سینه‌اش میکوبید و چرا دستهاش که توی دستهای مرد بود داشت آتیش میگرفت.
بکهیون خیلی تلاش کرده بود تا جلوی احساساتش نسبت بهش بگیره و تقریبا داشت موفق میشد اما با این حرف چانیول تمام اون دیواری که ساخته بود فرو ریخت.
اما نباید به همین راحتی باشه.اون هنوز چانیول رو نبخشیده بود و نمیتونست این کار و در حق خودش بکنه
هنوز زخم‌هاش تازه بودن پس چطور میتونست آسیبی که دیده بود رو نادیده بگیره؟! دستهاش رو بیرون کشید و به عقب رفت
-برو بیرون
با عصبانیت گفت و به در اشاره کرد
-اما بهم فرص....
-گفتم برو بیرون
با فریاد بکهیون حرف چانیول متوقف شد.
چانیول نفس عمیقی کشید و سعی کرد بغضش رو کنترل کنه
یعنی تا این حد بکهیون ازش متنفر بود؟ انقدر براش چندش آور بود که اون دوستش داره؟!
الان موقعیت خوبی برای ادامه دادن نبود.حالا که میدونست بکهیون کجاست خیالش راحت شده بود و کارهای دیگه‌ای هم بود که باید بهشون میرسید پس شاید بهتر بود الان پسر رو تنها بزاره
بدون حرفی به سمت در قدم برداشت اما قبل از اینکه خارج بشه به سمت بکهیون چرخید
-قرار نیست به این راحتی‌ها بخاطر اینکه دوستت دارم پا پس بکشم بالآخره بهت ثابت میکنم
و از خونه خارج شد.
بکهیون از شوکی که بهش وارد شده بود روی زمین سر خورد و نشست با دست جلوی دهنش رو گرفت.
باورش نمیشد،باورش نمیشد که الان چه اتفاقی افتاده.انگار داشت خواب میدید
*********************
چانیول همون‌طور که با حال خرابش داشت به سمت ماشینش میرفت با مارک تماس گرفت
-مدارک‌هایی که برات اس‌ام‌اس کردم و هرچه زودتر برام بیار عمارت و برای فردا وقت ملاقات بگیر با پدربزرگم
به مارک گفت و قطع کرد اما برای چند ثانیه به خودش لرزید از اینکه اون مرد عوضی و حرومزاده رو پدربزرگ خطاب کرد.
باورش نمیشد همچین آدمی باشه که با بچه و نوه خودش اینکار و بکنه.باید فردا باهاش حرف میزد
چانیول از الان جبهه‌اش رو انتخاب کرده بود و با تمام توانش به بکهیون کمک میکرد بیشتر از این دیگه نمیتونست بکهیون رو تنها بزاره و اون پیرمرد باید تقاص کارهایی که انجام داده بود رو پس میداد.
اخمی کرد و با پاش رو روی گاز فشار داد و به سرعت به سمت عمارت حرکت کرد.

Wildest DreamWhere stories live. Discover now