-باشه ممنون که خبر دادی
کیونگسو همونطور که داشت داخل یخچال رو نگاه میکرد و موبایلش رو بین گوش و شونهاش نگه داشته بود گفت و از چانگکیون خداحافظی کرد.
مواد لازمی که نیاز داشت رو بیرون آورد و روی جزیره گذاشت
میخواست برای مادرش آشپزی کنه و غذای مورد علاقهاش رو درست کنه.
همونطور که زیرلب اهنگی رو زمزمه میکرد شروع کرد به تیکه کردن گوشتها
با صدای در خونه که باز و بسته شد کمی به عقب خم شد.
یونا با دستهایی پر از وسیله وارد خونه شد
-اوه سلام
دختر با دیدن کیونگ بهش سلام کرد و وارد اشپزخونه شد
کیونگ جوابش رو داد و به خریدهاش نگاه سریعی انداخت.
-برای شام امشب خرید کرده بودم اما انگار خودت دست به کار شدی
-امشب خودم شام درست میکنم
دختر سری تکون داد
-خانم کجاست؟
-داره شو مورد علاقهاش رو نگاه میکنه
یونا میخواست بره تا بهش سلامی بکنه اما..
-یونا
کیونگسو گفت و دختر برگشت،منتظر موند تا ببینه چی میگه
-ما تا آخر ماه برمیگردیم سئول نمیخواستم یهو باخبر بشی پس الان دارم بهت میگم
یونا که از این خبر کمی متعجب و شوکه شده بود لبخندی زد
-آ که اینطور..
-میتونی هروقت که خواستی بیای،در خونه ما همیشه به روت بازه
و فکر کنم دل مامانم برات تنگ میشه پس حتما بهمون سر بزن
کیونگسو همونطور که داشت کارهاش رو انجام میداد به دختر گفت
یونا سری تکون داد.
واقعا دلش برای خانم دو تنگ میشد و حتما به دیدنش میرفت و حتی با شنیدن این خبر ناراحت شده بود که دارن برای همیشه از اینجا میرن.
اما میدونست که بالاخره این روز میرسید.پس دوباره لبخندی که همیشه به لبهاش بود رو زد و به سمت هال حرکت کرد تا به خانم دو سلام کنه.
کیونگسو با رفتن یونا به جای خالیش نگاهی انداخت.
اون دختر عضوی از خانوادهاشون محسوب میشد.همیشه مراقب مادرش بود و خیلی چیزهارو بهش سپرده بود حالا که این قضایا تموم شده بود بیشتر از این نمیخواست مادرش اینجا بمونه و باید به سئول برمیگشتن و باید از یونا جدا میشدن.
به هر حال زندگی این دختر اینجا بود.کیونگسو با یادآوری اینکه باید برگردن سئول ذهنش سمت کای رفت.
چند وقت پیش باهاش حرف زده بود اما گاهی اوقات واقعا دلش براش تنگ میشد و دوست داشت صداش رو بشنوه.
این مدتی که اینجا بود بهش کمک کرد تا افکارش رو سروسامون بده و خوب به زندگیش فکر کنه.
و از کای ممنون بود که شرایط رو براش سختتر از اینی که هست نکرده بود.
هنوز درباره رابطهاش با کای تصمیمی نگرفته بود و میخواست خودش رو به جریان بسپاره.
چون از اینکه به همه چیز فکر کنه خسته شده بود و میخواست که به خودش استراحت بده.
***************************
-قربان مطمئن اید میخواید اینکارو بکنید؟
مارک با استرس پرسید و نگاهش و به چانیول داد که داشت ورقهها و اسنادها رو امضا میکرد.
چانیول تصمیم خودش رو گرفته بود و داشت از تمام شراکتهاش و تمام چیزهایی که به پدربزرگش مربوط بود کنار میکشید.
با سرمایهای که داشت خیلی راحت میتونست کار دیگهای رو شروع کنه پس چرا باید خودش رو پا بند این قراردادها میکرد اون هم بعد از اینکه چهرهی واقعی پدربزرگش رو دیده بود.
خود چانیول هم آدم پاک و خوبی نبود این و میدونست و از تمام کارهایی که کرده بودن آگاه بود اما کاری که پدربزرگش انجام داده بود فرای تصورش بود و فکر نمیکرد انقدر بیرحم و آشغال باشه.
با فکر کردن به بکهیون باز اعصابش بهم ریخت و دستی به صورتش کشید
-به تمام شرکا و سرمایهگذارها خبر بده که چه تصمیمی گرفتم بقیهاش دیگه به من مربوط نیست که چه اتفاقی میوفته ولی مراقب باش خبرنگارها از چیزی باخبر نشن به اندازه کافی اعصابم خرد هست.
مارک سری تکون داد و با دودلی بیرون رفت.
باورش نمیشد خانواده پارک در عرض چند روز به این فروپاشی رسیده باشه.
چانیول با زنگ خوردن موبایلش به صفحهاش نگاهی انداخت.
لعنت همین رو کم داشت.
-بله پدر
-کاری از دستم بر نمیاد
-نه
-باشه مراقب خودتون باشید
و تماس رو قطع کرد.پدرش فردا داشت به کره برمیگشت تا بفهمه قضیه از چه قراره و این به نفع چانیول بود.
چون دیگه از فشاری که روش بود خسته شده بود و خودش هم میخواست که به یکی تکیه کنه.شاید با اومدن پدرش میتونست کمی از این فشار رو کم کنه
دیگه تحملش سر اومده بود و فقط....
فقط دلش میخواست کنار بکهیون باشه.لیوان ویسکیش رو برداشت و یکجا سر کشید.
سوئیچ ماشینش رو برداشت و از اتاق بیرون زد.
وقتی دلش برای بکهیون تنگ میشد میرفت و جلوی خونهاش پارک میکرد تا شاید پسر رو اتفاقی ببینه.
اما اکثر اوقات لوهان بود که به دیدنش میرفت و خود بکهیون خیلی کم بیرون میومد.
اما همون هم براش کافی بود تا مطمئن بشه حالش خوبه.
*****************************
بکهیون و لوهان با دستهایی پر از خرید داشتن برمیگشتن خونه و همونطور که قدم میزدن بکهیون توی فکر بود که لوهان به شونهاش ضربه زد
-چیه؟
بکهیون با اخم از اینکه رشته افکارش پاره شده بود پرسید
-باز هم همون ماشین
بکهیون با تعجب نگاهی به اون سمت خیابون انداخت اما طوری که ضایع نباشه.
آهی کشید و شونههاش رو بالا انداخت
-میخوای چیکار کنم؟
-چند شبه که میاد همینجا پارک میکنه بنظرت بهتر نیست دوباره باهم حرف بزنید؟
-نه
لوهان از احمق بودن دوستش دلش میخواست سرش رو به دیوار بکوبه
-میدونستی خیلی احمقی؟
-اوه واقعا؟!
لوهان از حرص صداهای عجیبی از خودش بیرون آورد و به پای بکهیون لگد زد.
-آخ دردم گرفت عوضی
لوهان بیتوجه به بکهیون سریعتر وارد ساختمون شد و زیرلب به پسر غر میزد.
بکهیون قبل از اینکه وارد ساختمون بشه دوباره نیم نگاهی به ماشین انداخت و رفت.
تا کی میخواست به این کارهاش ادامه بده؟
خیلی مسخره نبود که هرشب توی ماشین اون بیرون منتظر میموند؟! اخمی کرد و سوار آسانسور شد
با اینکه ته دلش خوشحال بود از اینکه چانیول بهش توجه میکنه اما نیمه دیگه وجودش این اجازه رو بهش نمیداد که دوباره بهش فرصت بده.
و همش احساساتش درحال سرکوب شدن بود.
نمیدونست این وضع تا کی ادامه پیدا میکنه و دلش هم نمیخواست که بدونه.
فقط باید منتظر میموند.گذر زمان همه چیز و حل میکرد.

ESTÁS LEYENDO
Wildest Dream
Fanfiction🖤نام فیک: Wildest Dream 🖤نویسنده: Hiru 🖤کاپل: kaisoo,chanbeak(هردو اصلی) 🖤وضعیت: کامل 🖤ژانر:اکشن،رومنس،مافیا،راف،اسمات،جنایی،رازآلود 🖤رده سنی: +18 🖤خلاصه: ♠️کایسو: دو کیونگسو پسر مرموزی که به تازگی توی عمارت کیم مشغول به کار شده و بدون اینک...