part (159)

161 27 0
                                    

-متوجهم که چقدر اعصابت خرابه اما اون هم ازش خبری نداره چندبار ازش پرسیدم میخوای چیکار کنم؟
کای کلافه دستی به صورتش کشید و جواب چانیول رو از پشت تلفن داد.اون مرد داشت دیوونه میشد.چندبار ازش خواسته بود که از کیونگسو بپرسه که بکهیون کجاست و اون هم اینکار و کرده بود و مطمئن بود که کیونگسو ازش خبر نداره
همینجوری داشت چانیول رو از پشت تلفن قانع میکرد که چانیول بعد از گفتن بعدا باهات تماس میگیرم قطع کرد.
کای با تعجب سری تکون داد و روی صندلیش نشست بعد تموم شدن این قضایا واقعا به یک سفر احتیاج داشت.
****************************
مارک سراسیمه وارد اتاق شد و حتی یادش نبود که در بزنه چانیول همون‌طور که با تلفن داشت حرف میزد به سمت مارک چرخید و اخمی کرد
-قربان پیداش کردیم
با شنیدن این جمله از دهن مارک چشم های چانیول گرد شد
-بعدا باهات تماس میگیرم
سریع به کای گفت و قطع کرد.آتل دستش رو بیرون آورد و روی میز پرت کرد و با عجله به سمت کتش رفت و برش داشت
-آدرسش رو بهم بده
مارک سری تکون داد و سریع آدرس رو به موبایل چانیول پیامک کرد
مارک هم داشت دنبال چانیول راه میفتاد که با حرفش ایستاد
-خودم تنها میرم به بقیه هم بگو که راه نیفتن دنبالم
چانیول با تحکم گفت و به سمت ماشینش حرکت کرد.
آدرسی که مارک براش فرستاده بود رو وارد جی‌پی‌اس کرد و راه افتاد.
فرمون رو با دستهاش محکم گرفته بود و با سرعت هر چه تمام به سمت مقصد حرکت کرد.
****************************
بکهیون همون‌طور که به صفحه موبایلش نگاه میکرد ناخن های اون یکی دستش رو میخورد.باز استرس گرفته بود
نکنه اون پیرمرد بتونه قصر در بره؟ یا خیلی زود آزاد بشه.این ها سوالاتی بود که مثل خوره به جونش افتاده بود و باعث میشد استرس بگیره
حتی اگه آزاد هم میشد بکهیون دست رو دست نمیذاشت و قطعا کار دیگه‌ای میکرد.
نهایتش یک گلوله توی سرش خالی میکرد و خودش رو راحت میکرد
بکهیون از افکار مضخرفش نفس عمیقی کشید و سری تکون داد
زیادی داشت آورتینک میکرد و این رو خودش هم میدونست.
بلند شد تا به سمت اتاقش بره و لباس عوض کنه،دلش میخواست بره بیرون قدم بزنه اما صدای زنگ در باعث شد بایسته.
احتمالا لوهان احمق برگشته بود چون اسمارت‌واچش رو جا گذاشته بود و همیشه خدا همین کار رو میکرد.
سری از تأسف تکون داد و به سمت در رفت.
در رو باز کرد
-میشه یکبار هم که شده......
اما جمله‌اش با دیدن کسی که روبه‌روش ایستاده بود ناقص موند.
برای چند ثانیه بکهیون فکر کرد داره خواب میبینه.
اما خواب نبود چون داشت با تمام وجودش اون نگاه درنده مرد رو حس میکرد و این باعث میشد تا تمام زنگ خطرهای درون بکهیون به صدا در بیان.
بکهیون بدون اینکه بدونه چه خبره با دستور مغرش سریع میخواست در رو ببنده اما دستهای پر قدرت چانیول مانع شدن و هرچقدر هم که تلاش میکرد هیچ فایده‌ای نداشت.
چانیول که بیشتر از این عصبی نمیشد محکم در و به عقب هل داد که باعث شد بکهیون به عقب پرتاب شه و تقریبا کف زمین بیفته
در رو بست و قدمی به داخل برداشت
-معلوم هست داری چه گهی میخوری؟
صدای خشمگین و جدی چانیول باعث شد سریع به خودش بیاد و راست بایسته
-از خونه‌ام برو بیرون
چانیول پوزخندی زد و زیرلب زمزمه کرد
-خونه‌ام؟
بکهیون با اینکه ترسیده بود اما سعی کرد ضعفی از خودش نشون نده
-بهت گفتم برو بیرون وگرنه به پلیس زنگ میزنم
پسر کوچیکتر با اخم گفت و به سمت موبایلش که روی مبل بود حرکت کرد.
میخواست تماس بگیره اما قبل از اینکه بتونه چانیول گوشیش رو ازش گرفت و به سمت دیگه‌ای پرتاب کرد و یقه‌ی بکهیون رو توی مشتهاش گرفت
-فکر کردی برام مهمه که به چه خری زنگ میزنی؟
چانیول از زیر دندون‌های چفت شده‌اش گفت و پسر رو جلوتر کشید
-از جونم چی میخوای؟ چرا اومدی؟
بکهیون همون‌طور که به چشم‌های ترسناک چانیول خیره شده بود پرسید و سعی کرد یقه‌اش رو آزاد کنه
-بنظرت بخاطر چی میتونه باشه؟
بکهیون پوزخندی زد
-آ بخاطر این اومدی که بفهمی چرا همچین بلایی سر پدربزرگت آوردم؟ فکر میکردم اون پیری تا الان بهت گفته باشه اما انگار آشغال‌تر از این حرفاست
-بهم بگو معنی این کارهات چیه؟ چرا اینجوری رفتار میکنی؟ فکر میکنی اگه میموندی و باهام درمیون میذاشتی کمکت نمی‌کردم؟
بکهیون خنده هیستریکی زد.اون مرد داشت درباره چی حرف میزد؟
اون در جایگاهی نبود که بتونه درکش کنه چطور همچین جرعتی به خودش میداد
-میخواستی چیکار کنی برام؟ حاضر بودی پدربزرگت رو با دست‌های خودت بندازیش زندان؟ یا حتی حاضر بودی بخاطر من بکشیش؟ حاضر بودی از تمام اون قدرت و ثروت و اعتبار دل بکنی؟ فکر میکنی کاری از دستت بر میومد؟
بکهیون با عصبانیت فریاد میزد و قطره‌های اشک ناخواسته از چشم‌هاش سر میخوردن
-مگه اون لعنتی چه بلایی سرت آورده؟
چانیول با درموندگی پرسید
-چه بلایی سرم آورده؟ بخاطر اون حرومزاده است که مادر و پدرم مردن فکر میکنی توی یک تصادف اتفاقی جونشون رو از دست دادن؟ نه اون چیزیه که اون آشغال به بقیه گفته
چانیول که باورش نمیشد چی داره میشنوه با بهت پلک زد
-درواقع میخواسته با اون تصادف ساختگی پدرم رو بکشه اما این رو پیش‌بینی نکرده بود که ممکنه مادرم هم همراهش باشه
اون کثافت دختر خودش رو بخاطر نفرتی که به پدرم داشت به کشتن داد هردوتاشون رو به کشتن داد میفهمی؟
بکهیون با گریه فریاد میزد
-فکر میکنی واقعا اون از وجود من خبر نداشت؟
بکهیون با پوزخند پرسید
-پارک سئوجون با دستهای خودش نوه‌ای که هیچکس ازش باخبر نبود رو توی یتیم خونه گذاشت
چانیول که بیشتر از این نمیتونست هضم کنه چی داره میشنوه قدمی به عقب برداشت
-معلوم هست چه مضخرفاتی داری میگی؟
بکهیون برای چند لحظه سکوت کرد و اشکهاش رو پاک کرد
-تو همین حالا هم حرف‌هام رو باور نمیکنی بعد ازم توقع داشتی کنارت بمونم؟
-پ..پس چرا برت گردوند عمارت چرا مجبورمون کرد که باهم ازدواج کنیم؟
چانیول مثل دیوونه‌ها سوالاتی که به ذهنش میومد رو میپرسید و با ناباوری به بکهیون زل زده بود تا شاید بهش بگه چیزهایی که گفته دروغه و داشته سر به سرش میذاشته
-آروم باش پارک چانیول تک به تک کارهای پدربزرگت رو برات تعریف میکنم تا بدونی با چه هیولایی هم خون هستی
-من رو برای این برگردوند چون بهم نیاز داشت درواقع به ثروتی که بهم به ارث رسیده بود نیاز داشت و اون ثروت رو میخاست از طریق ازدواج من و تو به چنگ بیاره،طبق قراردادی که پدربزرگت تنظیم کرده بود بعد از جدایی بیشتر اموالم به تو میرسید
شاید بپرسی کدوم ثروت و اموال! ارثی که از پدر و مادرم بهم رسیده بود.اون احمق فکر میکرد که از هیچکدومش خبر ندارم اما کاملا باخبر بودم که دورم چه اتفاقی داره میوفته حالا اون ثروت به چه دردش میخورد.
بکهیون پوزخندی زد و ادامه داد
-شرکت فونیکس خیلی وقته که کلی بدهی بالا اورده و ورشکسته شده و میدونی پدربزرگت توی پنهان کردن خیلی مهارت خاصی داره! طوری که حتی توهم باخبر نشدی که امپراطوری پارک درحال سقوطه
چانیول که بیشتر از این متعجب نمیشد دستش رو سمت گردنش برد احساس خفگی میکرد.اون چی داشت میشنید؟ یعنی تمام این‌ها واقعیت داشت؟ چطور پدربزرگش همچین کاری باهاشون کرده بود؟
-و اون حرومزاده میخاست با استفاده از ثروت کسی که به کشتن داده خودش رو از غرق شدن نجات بده بنظرت منزجر کننده نیست؟
کمترین بلایی که میتونست سرش بیاد این بود که تا اخر عمرش توی زندان بپوسه پس سعی نکن نجاتش بدی وگرنه با تمام وجودم تو رو هم کنار میزنم تا به هدفم برسم
بکهیون با خشم رو به چانیول گفت.از شدت عصبانیت کل صورتش قرمز شده بود و دستهاش و بدنش میلرزیدن.
"همه میدونستن که اون موقع اون عوضی با ازدواج پدر و مادرش مخالف بوده اما نتونست جلوشون رو بگیره برای همین دخترش رو از تمام چیزها محروم کرد و اجازه نمی‌داده که هیچکدوم از اعضای خانواده‌اش رو ببینه یا ارتباط برقرار کنه و هر لحظه منتظر فرصتی بود تا از پدرش انتقام بگیره اما با مدرک‌هایی که پدرش علیه‌ پارک داشته نمیتونست کاری بکنه اما بالاخره یک روز زهرش رو میریزه و با تصادف ساختگی میخاست که پدر بکهیون رو از سر راهش برداره.
پدر بکهیون اون روز قرار بود توی یک جلسه‌ شرکت کنه و هیچکس متوجه نشده بود که همسرش هم همراهش هست.
و توی اون تصادف هردو کشته شدن. پارک بعد از گندی که متوجه شده بود زده سعی کرد تمام مدارک و شواهد رو از بین ببره
و اونقدر نفرتش عمیق بود که بچه‌ی دخترش که تازه بدنیا اومده بود رو بدون اینکه کسی با خبر بشه به دورترین یتیم خونه‌ای که میشناخت تحویل داد.
اون موقع مادر بکهیون با هیچکدوم از اعضای خانواده‌اش در ارتباط نبود چون از طرف همه طرد شده بود پس هیچکدوم از اون‌ها هم از وجود بکهیون باخبر نبودن.
بعد از اون اتفاق پارک تمام کسایی که از وجود بکهیون باخبر بودن مثل خدمتکارهای دخترش و افراد اون مرد و...رو یک جوری ساکت کرده بود یا با پول یا از شرشون خلاص شده بود.
چرا باید بچه‌ی کسی که ازش نفرت داشت رو بزرگ میکرد؟
حالا بکهیون چطور متوجه این قضیه شده بود؟
اتفاقی وقتی با لوهان توی یتیم خونه بازی میکردن برای قایم شدن به اتاق مدیر یتیم خونه میره.
و با قایم شدن زیر میز متوجه کشو اضافی که اون پایین قرار داده شده میشه.
به سختی درش رو باز میکنه و با پرونده‌ی خودش متوجه میشه
توی اون کاغذها هیچ اسمی از پارک برده نشده بود و اسم‌ کسی که اون رو تحویل داده بود فقط ذکر شده بود.
بکهیون اول فکر میکرد که شاید اون پدرش باشه یا یکی از آشنا یا اعضای خانواده‌اش برای همین اسم و آدرس اون مرد رو حفظ میکنه.
بعد از کلی تلاش همراه لوهان اون مرد رو پیدا میکنه تو یکی از محله‌های دور افتاده سئول.
با دیدنش توقع نداشته مرد مسنی رو ببینه که مریضه و به سختی میتونه حرف بزنه.با سوال پرسیدن سعی میکنه بفهمه که آیا اون رو میشناسه یا نه اما از جواب‌های مرد ناامید میشه.
بکهیون توی اون سن با تمام وجود دوست داشت که آشنا یا فامیلی برای خودش پیدا کنه هرچند دور،اما با دیدن اون مرد کاخ تصوراتش فرو ریخت.
اما درست قبل از اینکه اون خونه رو ترک کنه برای بار آخر هم از مرد پرسید اما بازهم چیزی عایدش نشد.
چندماه از اون موضوع میگذشت و بکهیون کم‌کم داشت بیخیال میشد تا اینکه یک روز وقتی میخاست از یتیم خونه بیرون بره و قدمی بزنه اون سمت خیابون پسر آشنایی میبینه.
میخاست راه خودش رو بره که پسر به سمتش اومد.
-تو بکهیونی؟
بکهیون با ترس سری تکون داد و کمی خودش رو عقب کشید
پسر دستی به جیبش برد و پاکت نامه‌ای رو بیرون آورد
-پدرم میخواست قبل از مرگم این رو بدم به تو
اونجا بود که بکهیون فهمید چرا این پسر انقدر براش آشناست
این پسر همون مرد بود.
اما چرا اون مرد باید قبل از مرگش براش نامه مینوشت؟!
بعد از رفتن پسر به پارک نزدیک یتیم خونه رفت تا نامه رو باز کنه.
روی نیمکت نشست و نامه رو باز کرد.
با خوندن هر کلمه چشمهاش بیشتر گرد میشد.
نکنه این یک شوخی مضخرف بود که بچه‌های یتیم خونه داشتن باهاش میکردن؟
اونجا بود که حقیقت زندگی خودش رو فهمیده بود.
همراه با لوهان به کافی‌نت رفته بود تا سرچ کنه درباره خانواده پارکی که اون مرد توی نامه ازش حرف زده بود.
اون فقط شونزده سال داشت وقتی این حقایق رو فهمیده بود و حتی لوهان هم نمیتونست درک کنه که چه حس مضخرفی داره.
با سرچ کردن درباره پارک اولین بار اونجا بود که عکس چانیول رو توی یکی از مقاله‌ها دید.
نوه ارشد خانواده پارک که به موفقیت‌های زیادی دست پیدا کرده بود.
هر روز همراه لوهان به اون کافینت می‌رفت و مقاله‌های تکراری رو میخوند و اونجا بود که با کیونگسو آشنا شدن.
و بعد از چندماه کیونگسو خیلی اتفاقی متوجه شده بود که بکهیون با اون سن کم استعداد خاصی توی ریاضی و کدنویسی داره
برای همین بهش کمک کرد تا علاقه‌اش رو دنبال کنه و بکهیون طی چندماه تسلط کامل پیدا کرده بود روی برنامه نویسی و هک کردن.
و کم‌کم همراه دوستهاش نقشه‌ی انتقام از اون پیرمرد به اصطلاح پدربزرگش رو میریخت و از دور خانواده‌اشون رو زیر نظر داشت
اما با گم شدن لوهان و اتفاقی که برای کیونگسو افتاد بکهیون تنها موند و مجبور شد برنامه‌اش رو کمی عقب بندازه حداقل تا زمانی که هیجده سالش بشه چون یتیم خونه دست و پاهاش رو بسته بود.
و درست روزی که داشت از یتیم‌خونه فرار میکرد اتفاقی که حتی خودش هم انتظارش رو نداشت افتاد و اون این بود که پارک میخواست بکهیون برگرده به عمارت!!
و این بهترین فرصتی بود که میتونست تا انتقامش رو از نزدیک بگیره.
بعد از اینکه وارد عمارت شد کنجکاو بود که بدونه دلیل اینکه اون رو برگردونده چیه و بعد از چند هفته تلاش فهمیده بود که شرکتشون درحال فروپاشیه و تازه از ثروتی که از پدرش بهش به ارث رسیده بود باخبر شد.
و بینگو همه چیز دست به دست هم دادن تا بکهیون خیلی راحت انتقام پدر و مادرش رو بگیره.
نقش بازی کردن اصلا براش سخت نبود و خیلی عالی داشت پیش میرفت.
اما....
تنها چیزی که اذیتش میکرد حسی که به چانیول داشت بود
حتی وقتی برای بار اول توی عکس‌ها دیده بودتش نمیدونست چرا انقدر تحت تاثیرش قرار گرفته بهش فکر میکنه و بهش واکنش میده
اولش فکر میکرد بخاطر اینه که بهش حسودی میکنه یا حس تنفر داره اما مدتی گذاشت و فهمید که هیچکدوم از اون چیزایی که فکر میکرد نیست.
نمیخواست همچین چیزی رو قبول کنه برای همین همیشه انکارش میکرد تا وقتی که برای اولین بار از نزدیک دیدش
و اونجا بود که قلبش از هیجان داشت به خودش میکوبید نه بخاطر اسلحه‌ای به که سمتش نشونه گرفته بود.
شاید چون سنش کم بود تحت تاثیر اونهمه جذابیت و قدرت قرار گرفته بود اما هرچه بیشتر میگذشت نمیتونست جلوی احساساتش رو بگیره حتی با وجود اینکه فهمیده بود چانیول چه شخصیت ترسناک و خشنی داره.
و اولین باری که گاردش رو پایین آورد شب ازدواجشون بود.نمیدونست تاثیر الکله یا احساستش اما دیگه بیشتر از اون نمیتونست تحمل کنه و خودش رو به دست جریان سپرد.
و بعد از اون تمام اتفاق هایی که افتاده بود براش اون رو به اینجا کشونده بود.



Wildest DreamWhere stories live. Discover now