قبل از شروع، پارت و فیکشن رو refresh کنید.
بعد از بازیهای واتپد، مطمئن نیستم که ورژن اصلاح شده رو بهتون تحویل بده. ترجیحا فایل pdf اصلاح شدهی نگارشی رو از کانال تلگرام بخونید.[ورژن اصلی واسیلیسا شبیه به کتاب چاپ شدهست. برای راحتی در خوندن لحن کتاب کمی تغییر پیدا کرده که براتون سادهتر باشه. اگر در لحن تناقضی احساس میکنید به این دلیله]
__هنوز هم میتونست حُرمِ نفس های داغش رو بر روی ستون فقراتش حس کنه.
به سختی روی مبل نشست و بی تفاوت ، به دنبال تک نخ سیگاری که باقی مانده بود گشت اما موفق به پیدا کردنش نشد.
هنوز برای جستجوی اون جسم باریک سفید رنگ کمی بی جان بود.
ضعف معده اش اخطار میداد که باید از اغوش گرم روی مبل دل بکنه .
دستی به تارهای به هم ریخته اش کشید.
مطمئن بود که اگر گوش تیز میکرد هنوز هم میتونست صدای نفس های به هم ریخته ی مرد رو بشنوه .
به ارامی از تنش جدا شد و روی دو پا ایستاد.منتظر بود تا چیزی از لبهای مرد خارج بشه. اوایی که نشون بده از همه چیز راضی بوده. چون تنها چیزی که حالا میتونست درد کمرش رو تسلی ببخشه همین بود.
شاید هم نخ سیگاری. البته اگر که پیدا میشد !- هنوز هم داری گستاخانه رفتار میکنی عالیجناب!
با کنایه به مردی که خودش رو به خواب میزد لب باز کرد اما در جواب چیزی نشنید.
وقتی که کاملا از ابراز وجودش نا امید شد، خم شد تا بتونه چهره ی مرد رو با دقت بیشتری ببینه.
تار های مجعد به هم ریخته ای که نیمی از صورتش رو پوشانده بودن و لبهایی که از هم باز مانده بودند تا هوا راحت تر به ریه راه پیدا کنه.سرش رو پایین اورد.
- هوشیاری. درسته ؟
پرسید و از سوالی که پرسیده بود به خنده افتاد.
- فکر کردم بیهوشت کردم!با لذت از کنایه ای که زده بود از روی مبل بلند شد و به سمت اشپزخانه رفت. پیدا کردن لیوان هم درست مثل پیدا کردن نخ مارلبورو سخت به نظر میرسید.
انگشتهاش به دور لیوان گره میخوردند که بالاخره صدایی شنید.
- اگر بخوای میتونی تا اونجا هم ادامه بدی..صورتش رو نمیدید اما غمش رو چرا. نیشخند ارامی زد و لیوان رو از اب پر کرد. پرسید: - اب؟
وقتی چیزی نشنید کمی تُن صداش رو بالاتر برد تا مطمئن شه که این بار جوابی به گوش میرسه اما تنها تایید ساده ای شنید.
به نشیمن که برگشت مرد رو درست در همان حالت پیدا کرد؛ خوابیده روی مبل و منتظر.
- اب یخ برات خوب نیست. این ولرمه.لیوان رو روی میز چوبی بین دو مبل گذاشت.
- بهتره کم کم بری. نزدیک به صبحه.مرد به ارامی خودش رو جمع و جور کرد و وقتی روی مبل نشست شلوار رو از روی زمین برداشت.
تمام مدتی که لباسهاش رو به تن میکرد جیمین رو زیر نظر داشت در حالی که خبرنگارِ پر مشغله اهمیتی به جفت چشم خیره ی سمت دیگر نشیمن نمیداد.
لیوان اب رو برداشت و تمام محتوای داخلش رو سر کشید. لیوان رو به روی میز برگردوند.
- ممنونم بابت اب!
YOU ARE READING
𝐕𝐚𝐬𝐢𝐥𝐢𝐬𝐚 ||kookmin
Fanfiction🪧 پایان یافته • fic : vasilisa •main couple : kookmin •side couple: vmin /taegi • angst / romance (smut)/ tragedy/ classic " افسر خطاب کردن یک نوع یاداوری به حساب میاد تا دست و پام رو گم نکنم و به نوازش لبهات با سر انگشتهام راضی باشم .. بهانه ی...