- قربان کسی که منتظرش بودید اینجاست.
میخواید بگم الان بیان داخل یا...پیرمرد از روی صندلی بلند شد. نزدیک به پنجره رفت و بدون این که چیزی بگه نیم نگاهی به محوطه ی اداره ی پلیس محلی انداخت. وقتی از خالی بودن محوطه مطمئن شد رو به سرباز برگشت.
- بهش بگو از در پشتی وارد بشه.
خودت هم اینجا بمون و تا قبل از رفتن حواست به همه چیز باشه.
- بله قربان.پیش از این که سرباز در رو ببنده دوباره اسمش رو به زبان اورد:
- سرباز گون؟
- بله قربان؟
- ممنونم.. این لطفت رو جبران میکنم..
- وظیفه ام بود قربان.به محض خروج سرباز، پیرمرد پرده رو تا انتها کشید و به سمت صندلی چوبی قدم برداشت. وقتی بعد از چند دقیقه درِ اتاق به آرامی باز شد پیرمرد حتی به خودش زحمت نداد که روی دو پا بایسته. نگاهش به صندلی پیش روش قفل بود و انتظار داشت مهمان تازه از راه رسیده روی صندلی آرام بگیره اما این اتفاق نیفتاد.
مهمان، تنها گوشه ای از اتاق رو برای ایستادن انتخاب کرد.- این وقت شب یک مقداری برای ملاقات دیر وقت نیست رئیس جانگ؟
پیرمرد نفس عمیقی کشید. انتظار شنیدن هر چیزی رو داشت و این جمله بعد از ورود میتونست یکی از پیش بینی هاش باشه. سر تاسفی تکان داد و روی دو پا ایستاد. سمت مهمان برگشت و نگاهی به از بالا تا پایینش انداخت.
مرد طبق عادت ساده پوشیده بود. حتی برای پنهان شدن کوچکترین تلاشی نکرده بود و فقط خیره ایستاده بود.- بستگی داره که ملاقات بین چه افرادی انجام بشه.
- فکر میکنم از دیدن هرکس دیگری بیشتر از این ذوق زده میشدید. درست نمیگم؟!
- البته که همینطوره.
- پس متاسفم که اوقات شیرینی که با سرباز هاتون داشتید رو کدر کردم.
- فرصت برای این حرف ها نیست. چی شد که از لانه ی زنبورت بیرون اومدی تا این پیرمرد رو ببینی؟- جوری که اون پسر بچه ازتون حرف میزد..
راستش امیدوار کننده بود!!
- امیدوار شدی؟ به چه چیزی امیدوار شدی؟
- به این که شاید بالاخره ترس هاتون رو کنار گذاشته باشید!
- امیدوارم این همه راه تا به اینجا نیومده باشی که به یک پیرمرد توهین کنی و دوباره راهت رو بگیری و گم شی.
- گم یا پیدا شدن من براتون تفاوتی نداره پس بهتره طوری رفتار نکنید که حس کنم تا به حال در موردتون اشتباه فکر میکردم.- با اون پسر حرف زدی؟
چه دلیلی داشت که باهاش ملاقات کنی؟
- جیمین این طور خواست. من هم به تمام درخواست هاش جواب مثبت میدم. براش از جوانه و ریشه و تبر حرف زده بودید! چرا؟!
این که براش از جوانه ها بگید بدتره یا این که من رو ملاقات کنه؟پیرمرد نفس عمیقی کشید و کلمات زهر دار رو پس داد:
- البته که اگر یک تازه وارد اینترپلی با یک جاسوسِ کمونیست برخورد داشته باشه اتفاق بدتری خواهد بود.
- و شما چیزی به غیر از یک کمونیست بودید؟!
- بودم ها مهم نیستن.
هستم ها اهمیت دارن.
نگاه بنداز و ببین و چه هستی و من چه هستم.
اصلا دلم نمیخواد بدونم چه طور اون پسر رو مجاب کردید که باهاتون ادامه بده..
BẠN ĐANG ĐỌC
𝐕𝐚𝐬𝐢𝐥𝐢𝐬𝐚 ||kookmin
Fanfiction🪧 پایان یافته • fic : vasilisa •main couple : kookmin •side couple: vmin /taegi • angst / romance (smut)/ tragedy/ classic " افسر خطاب کردن یک نوع یاداوری به حساب میاد تا دست و پام رو گم نکنم و به نوازش لبهات با سر انگشتهام راضی باشم .. بهانه ی...