[جنگ]
تکه شیشه ی شکسته ای که همراه با خودش داشت رو از جیب شلوار بیرون کشید. تکه ی اینه شاید به مرزِ کفِ یک دست هم نمیرسید اما برای این که بعد از چند روز بی خواب و خوراکی در پناهگاه نگاهی به خودش بندازه کفایت میکرد.
دست رو بالا و پایین میکرد تا خودش رو از تمام زوایا به خوبی ببینه. زیر چشمهایِ دریاییش گود افتاده بود. گوشه های پلک هاش خسته و بی جان با نظر میرسیدند. دایره ی صورت چندین روز بود که رنگ افتاب رو به خودش ندیده بود و تار های سرخ رنگ به بی نظمی میرفتند.
چند تار مو رو از پیش چشم هاش کنار زد. نگاهش رو دور تا دور اتاقک چرخ داد. دخترک خوابیده بود. پیرمرد بد خلق هم هنوز خواب بود. زن میانسال و دختری که یاداورِ خودش بود هم در گوشه ای کز کرده به خواب رفته بودند. چشمهاش رو که به بیرون از دیوار پناهگاه داد به اسمان رسید.
هنوز تا درخشش نور باقی بود. اینه ی شکسته شده رو روی تکه سنگی در لبه ی پنجره تکیه داد. سعی کرد اینه رو مستقیم رو به خودش ایستاده نگه داره. با احتیاط قدمی به عقب برداشت.
هنوز هم دایره ی صورتش به خوبی بازتاب نمیشد اما کم و بیش میتونست خودش رو ببینه. کش مویی رو از جیب شلوار بیرون کشید. به چشمهای آبی داخل اینه خیره شد و دستها رو بالا برد. انگشتها رو از زیر گردن به بالا هدایت کرد تا تک به تک تار های سرخ رنگ رو بین دستهاش داشته باشه. اونها رو به پشت سر هدایت کرد و کش مو رو دور تا دورشون گره زد.
مدتها از اخرین باری که مو ها رو این طور جمع کرده بود میگذشت. اخرین بار جنگ متفاوتی رو زندگی کرده بود. اخرین بار مرز بین دو خاک رو طی کرده بود و از روزی که گرهِ مختص به فرار رو از دور موهاش باز کرده بود تصمیم گرفته بود که یک زندگی تازه داشته باشه.
تصمیم گرفته بود به امنیتی که از فراری رسیده بود اعتماد کنه و به عشقی که از خبرنگار نمیرسید عادت.
همینطور هم شده بود. ابیِ روسی خیلی زودتر از ان که تصور میکرد قلب و اعتمادش رو به کمونیست های چشم بادامی داده بود و این قلب و اعتمادِ باخته شده دختر رو تا جنگِ امروز کشانده بودند.وقتی دست از تارها کشید، کمی به پایین متمایل شد. حالا ردِ دورِ گردن به خوبی دیده میشد. دست بالا برد و رد باقی مانده رو نوازش کرد که به مرور بر روی پوست کمرنگ تر میشد. دست به جیب برد و زنجیر گردنبندِ محبوبش رو بیرون کشید. لبخند بر صورت کاشت و همانطور که به خودش خیره بود گردنبند رو دور گردنش قفل کرد. انگشتها رو بر دایره ی نقره فامش کشید. نفس عمیقی به ریه فرستاد.
گردنبندی که از فراری رسیده بود از مهماتِ این جنگ به حساب اورده میشد. نگاهش به دو شاخه گلی رسید که رو به خشکی میرفتند. هر یک از شاخه های گل رو باید همراه با خودش حفظ میکرد؟
نزدیکی عطر رز های رسیده موفق میشدند اضطرابی که در وجودش احساس میکرد رو خاموش کنن؟
![](https://img.wattpad.com/cover/305148852-288-k423515.jpg)
ESTÁS LEYENDO
𝐕𝐚𝐬𝐢𝐥𝐢𝐬𝐚 ||kookmin
Fanfic🪧 پایان یافته • fic : vasilisa •main couple : kookmin •side couple: vmin /taegi • angst / romance (smut)/ tragedy/ classic " افسر خطاب کردن یک نوع یاداوری به حساب میاد تا دست و پام رو گم نکنم و به نوازش لبهات با سر انگشتهام راضی باشم .. بهانه ی...