- جیمین باورت نمیشه. همه جا.. همه جا پر شده از مامور!
حتی بین افرادی که مدام همه چیز رو چک میکردن مطمئن ام که چند مورد افسر اینترپل هم دیدم!
من اشتباه میکنم یا دیگه تازگیا به مسائل داخل کشوری علاقه مند شدن؟از دیدنش متعجب و در عین حال خوشحال بود. لبخند پهناوری بر صورت داشت و منتظر بود تا بعد از اتمام خبر رسانی بتونه دوستش رو بعد از یک ماه در آغوش بگیره. هر دو به سمت هم قدم برداشتند. مرد رو محکم به آغوش کشید و چند بار بر روی دوشش کوبید.
هوسوک مثل همیشه بود.
فرقی نمیکرد که پیامبر چه اخباری باشه، چه دردی به همراه داشته باشه و خودش در چه حالی باشه، در هر صورت خنده های درخشانش میتونستن کثافتِ هر خبری رو به زیبایی بدل کنند.
حداقل جیمین چنین حسی داشت.- هیچ میدونی بدون تو چه قدر سخت بود؟
تازه رسیده خندید. کلاه از سر برداشت. ساقه ی کاهی که بین دندان هاش اسیر شده بود رو بیرون آورد و خودش رو روی صندلی چوبی انداخت. جفت پاهاش رو به میز تکیه داد و پنجه ها رو به هم قفل کرد.
- سخت؟ مگه تو از سختی هم چیزی میدونی انقلابی؟
- تو این مدت که نبودی هر هفته یک کدومشون به دفتر روزنامه سر میزدن.
- بیا از دفتر روزنامه حرف نزنیم وقتی انقدر دلم برای این هتل پوسیده و قدیمی تنگ شده بود.نگاهی به اطراف انداخت و با چشم های گرد شده پرسید:
- پس ملکه کجاست؟خودش صداش رو بلند تر کرد تا دختر رو مخاطب قرار بده:
- آهای.. ملکه ی عذاب! این کارگرِ بدبخت تشریف آورده نمیخوای با یکم قهوه ازش تشکر کنی؟وقتی متوجه سکوت هتل و جیمین که شد اخم به چهره کشید. پرسید:
- اتفاقی افتاده؟ آنا کجاست؟!
- افتاده اما چیز جدیدی نیست.
- حالش..؟
- حالش خوبه. میدونی که اون دختر همیشه جوابش در مقابل احوال پرسی های من همینه.
اما بهتره این طور بگم که با یکی از همون اینترپلی ها دست به یقه شد.هوسوک پاهاش رو از روی میز جمع کرد و کلاهش رو به زمین کوبید.
- آشغال های حروم زاده..
الان کجاست باید برم پیشش
- دست نگه دار!
مگه نمیشناسیش اگه میخواست ببینیمش الان اینجا بود. به تنهاییش احترام بذار تا برگرده. چند روز نیاز به تنها موندن داره.
- حق با توئه... ولی..
- لطفا هوسوک! قرار بود به تنهایی هاش احترام بذاریم.
- پس تو چی؟ تو حالت خوبه؟ بازم داری بحث و میکشی سمت آنا که از خودت نپرسم؟
- امروز راستش کمی سخت بود. ولی الان که برگشتی حالم بهتره
- معلومه که سخت بوده. بدون اون دختر اینجا واقعا شبیه هتل ارواح میمونه. خیلی ساکته..
YOU ARE READING
𝐕𝐚𝐬𝐢𝐥𝐢𝐬𝐚 ||kookmin
Fanfiction🪧 پایان یافته • fic : vasilisa •main couple : kookmin •side couple: vmin /taegi • angst / romance (smut)/ tragedy/ classic " افسر خطاب کردن یک نوع یاداوری به حساب میاد تا دست و پام رو گم نکنم و به نوازش لبهات با سر انگشتهام راضی باشم .. بهانه ی...