۱۹۵۶/سئولپلکهاش رو به نرمی از هم دور کرد. هنوز نور خورشید چشم رو آزار نمیداد اما پرتو نوری به نگاهش میرسید. باید از چند ساعت قبل میفهمید که آغوش گرم شبانهی مرد رو به ورقههای دفتر روزنامه باخته اما گرمای تنِ معشوقه انقدر زیاد بود که تا چند ساعت جای خالیش رو پر کنه. چهاردیواری خبرنگار انقدر تاریک نبود که به شمع احتیاجی داشته باشه اما شاید این هم یکی از عادتهای نویسنده بود.
شاید برای پیدا کردن شمعهایی که همقدم با نوشتنها میسوختند، نیاز بود روزها و شبهای بیشتری رو نزدیک به مرد سپری کنه.کمی آرنجش رو جا به جا کرد تا بتونه قلم به دست رو واضحتر ببینه. چند بار پلک زد و خیره به مردی که مثل همیشه متوجه نگاه خیرهی گوشهی نشیمن نمیشد ساکت موند. قلمِ روزنامهنگار سفارشی امشب کمی سریعتر مینوشت. پسر وزیر شبهای زیادی رو تا صبح، در نزدیکی به جیمین سپری کرده بود. ساعتهای زیادی جیمین رو در حال نوشتن دیده بود اما این روزهای آخر همه چیز عجولتر به نظر میرسید. پسر وزیر هرگز بیش از آنچه که باید پرس و جو نمیکرد اما تماشای انگشتهای مصر جیمین برای این طور خشمگین نوشتن، دلواپسش میکرد.
- مالک قلب داره چه بلایی سر اون کاغذها میآره؟
صدای گرم و خشدارش پیچید. خبرنگار برای ثانیهای مکث کرد و کمی بعد، وقتی حضور پسر وزیر رو به یاد آورد لبخند زد. بدون این که سرش رو بچرخونه همانطور که نرمتر از قبل به نوشتن ادامه میداد جواب داد:
- فقط ازشون عقب افتادم. چرا بیدار شدی؟
سعی میکردم صدایی ازم بیرون نیاد.
- فقط صدای ساییده شدن کاغذ میاومد. من ولی چشمهام دنبالت بودن. پیِ دیدنت باز شدن.
- وَ؟
- دیدمت. زندگیم شروع شد. قلبم راه افتاد.جیمین شمع و شعله رو کنار کشید و قلمش رو رها کرد. روی صندلی به راست چرخید و نگاهش رو به پسر وزیر داد.
- هوا که روشن شه یکی از طرف وزیر ارشد میآد تا چیزی که سفارش داده بود و تحویل بگیره. دیروز فرصت نداشتم تمومش کنم. باید متن اولیه رو برای پدرت بفرستم. وقتی وزیر تایید کرد، میره روی کاغذ.پیش چشمهای جیمین بدنش رو بالا کشید، آرنج دست راستش رو خم کرد و سرش رو به دست راست تکیه داد. بی توجه به پتویی که روی نیمهی برهنهی پایین تنهاش رها شده بود کمی جا به جا شد، با لبخند پرسید:
- تایید پسرش برات کافی نیست؟!
میتونم خودم بخونمش و از پدر خَلاصت کنم.جیمین نگاهش رو از بالاتنهی برهنهی روی مبل برداشت، چشمهاش رو تا صورت مرد بالا آورد و به لبخندش رسید.
- هیچ عشقی خبرنگار سفارشی رو از دولت جدا نمیکنه عالیجناب.از صندلی جدا شد و حالا خودش بود که نگاهِ پسر وزیر رو به دنبال میکشید. سمت چند کتابی رفت که روی مبل تک نفره، بر روی هم تلنبار شده بودند. از چند سیگاری که روی ردیف کتابها رها شده بودند دو نخ رو انتخاب کرد. همانطور که به سمت تهیونگ میرفت یکی از دو نخ رو بین لبهای خودش جا داد. نخ رو بین دندانها قفل کرد و سیگار دوم رو سمت مرد جلو برد.
![](https://img.wattpad.com/cover/305148852-288-k423515.jpg)
YOU ARE READING
𝐕𝐚𝐬𝐢𝐥𝐢𝐬𝐚 ||kookmin
Fanfiction🪧 پایان یافته • fic : vasilisa •main couple : kookmin •side couple: vmin /taegi • angst / romance (smut)/ tragedy/ classic " افسر خطاب کردن یک نوع یاداوری به حساب میاد تا دست و پام رو گم نکنم و به نوازش لبهات با سر انگشتهام راضی باشم .. بهانه ی...