34. Родина

916 184 526
                                    

[وطن]

برای خبر از حال افسر نیازی به چشم نداشت.
بیش از چند قدم به سمت اتومبیل حامل چو برنداشته بود که اتومبیل به چند تکه تبدیل شد.
که اشوب به راه افتاد، هیاهو شد.
که فریاد های سرباز هایی که لباسهاشون غرق در شعله های اتش بود به گوش رسید.

سر رو به اطراف چرخ داد تا همکارانش رو پیدا کنه.
هر دو در گوشه ای از ماجرا قلم به دست ایستاده بودند و در عین حال که انتظار پزشک رو میکشیدند هر از گاهی چیزی به ورقه ها اضافه میکردند.

وقتی از همکارانش مطمئن شد، به عقب برگشت.
چشم ها رو به دنبال افسر به هم ریخته ای چرخ داد که مطمئن نبود به این راحتی ها پیدا بشه.
شاید هم افسر طبق قرار به سمت هتل به راه افتاده بود، اما اطمینان نداشت.

صدای گروه های تازه رسیده ی پلیس محلی به گوش میرسید و این شاید کمی خیالش رو راحت میکرد اما علاوه بر سرباز های کمکی، پرستار ها و جونگکوک شخص دیگری هم بود که باید پیدا میشد.

چشم ها رو دو تا دور میان چرخ داد.
هوسوک رو نمیدید.
مردی که حالا اگر در دسترس بود، حتی لحظه ای رو برای تکه پاره کردنش تلف نمیکرد از چشم ها پنهان بود.
خبرنگار حالا مطمئن نبود که از پنهان ماندنِ هوسوک خوشحاله یا ناراحت!
مطمئن نبود که اگر کمونیست فراری رو این بار به چشم ببینه، چه کلماتی رو بر زبان میاره.
مطمئن نبود که در ذهن چند مشت پنهانی نصیب کمونیست فراری کرده.

چشم ها رو برای بار چندم گرداگردِ محدوده چرخ داد.
هر بار که نگاه رو از سمتی به سمت دیگر میکشید به تعداد افرادی که برای کمک نزدیک میشدند اضافه شده بود.
این خبرنگار رو خوشحال میکرد.
خوشحال تر هم میشد اگر میتونست خودش هم یکی از کمک ها باشه اما امکان نداشت چرا که چشم های مرد تنها به دنبال کمونیست نمیگشتند.

باید به اناستازیا میرسید!
باید از این که ایا هوسوک تصمیم احمقانه ی دیگری هم داره یا نه مطمئن میشد.
به طرز عجیب و تازه ای حالا به دختر بی اعتماد بود.
حالا به اناستازیا بی اعتماد بود چرا که با این که میدونست احتمال اسیب رسیدن به افسر وجود داره
باز هم همه چیز رو از جیمین پنهان کرده بود.
شاید هم حتی توان منع هوسوک رو داشت اما انجامش نداده بود.

باید پاسخ سوال های زیادی که در ذهنش شکل گرفته بودند رو پیدا میکرد اما پیش از همه چیز باید به دنبال جونگکوک میگشت.
از لحظه ی انفجار بیش از پانزده دقیقه میگذشت و حالا که زنگِ انفجار از گوش هاش بیرون شده بود به خوبی میتونست صدای گریه ها رو بشنوه.
گاهی هم اوایی از درد بلند میشد که ازار دهنده بود.

قدم های بلندی برداشت و دست یکی از سرباز های نوجوان رو به سمت خودش کشید.
پسرک که ترسیده بود سعی در فرار داشت اما خبرنگار اصرار کرد و جفت دستهاش رو روی دستهای سرباز قفل کرد.
رگه هایی از خون روی صورتش دیده میشد
اما سعی کرد به رگه های قرمز رنگ بی توجه باشه و سوالش رو بپرسه:
- سرباز ..
به من نگاه کن
رئیست ..
نه ..
افسر
افسر جئون رو ندیدی؟
همین حالا همینجا بود قبل از انفجار اینجا بود..

𝐕𝐚𝐬𝐢𝐥𝐢𝐬𝐚 ||kookminOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz